eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۳ از اینکه بعد از دوسال می‌خواهیم به خانه پدر بزرگ و مادربزرگ برویم، خواب به چشمانم نیامده بود. تا اینکه دقایق نزدیک شدن به ساعت پنج صبح خوابم برد. با صدای مادر که می‌گفت: _عسل جان بلند شو آماده کن، من و بابایی آماده ایم. از جایم پریدم با صدای خواب آلود اما خوشحال گفتم: _چشم مامان. به سمت روشویی رفتم و دست و صورتم را شستم. ساک لباس ها و وسایل مورد نیازم را از شب قبل آماده کرده بودم. یک دست لباسم را که برای امروز آماده کرده بودم را برداشتم و پوشیدم. شالم را از روی تخت برداشتم به سمت پذیرایی حرکت کردم و گفتم: _مامان من آمادم. بابا از بیرون به داخل آمد و گفت: _منم ماشین چک کردم همه چیز آمادست. خانم کی میای بریم؟ مامان گفت: _آقا علی تا تو بیای وسایل بزاری داخل ماشین منم بقیه وسایل آماده کردم. به همراه پدر به آشپز خانه رفتیم و وسایل را به سمت ماشین بردیم و چیدیم. ساعت شش بود و کاملا آماده بودیم.پدر ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. سوارش شدیم و به سمت روستای کردستان جایی که الان کاملا سرسبز است و پدربزرگ و مادربزرگ منتظرمان هستند حرکت کردیم. نزدیک های پل بودیم که مه همه جا را فراگرفته بود و چیزی دیده نمی‌شد. پدر چراغ های ماشین را روشن کرده بود و روی درجه‌ی آخر گذاشته بود.اما باز تاثیری نداشت. سرعتش را کم کرده بود که ناگهان از جلو به ماشینی برخورد کردیم و صدایی گوش خراش ماشین را پر کرد. صدای جیغ من و مادرم به هوا رفت. در چهره پدرم هم ترس نهفته بود.بسیار تعجب کرده بود که چطور با ماشین برخورد کرده است. پدر کمی دلداری به ما داد و با هم از ماشین پیاده شدیم. که چشمانم گرد شد. از چیزی که دیدم. باور نمی‌شد! شاید بیست ماشین از پشت به هم برخورد کرده بودند. بعضی از ماشین ها آتش گرفته بودند. از محل تصادف دیرتر شدیم و گوشه‌ی جاده ایستادیم. یکدفعه ماشین سنگینی با سرعت زیاد به ماشین ما برخورد کرد. ماشین از عقب له شده بود و حال چهارستون من به لرزه در آمده بود. همراه مادر آرام به زمین افتادم و اشک هایم جاری شد چیزی در دلم جوش می‌زد.زیر لب گفتم: _وسایلم! ماشین! پس خانه پدربزرگ چی؟ هق هقم گرفت و صدای گریه ام بلند شد. صدای تلفن پدر باعث شد نگاهی به او بیاندازم. تلفن را برداشت سعی کرد بدون استرس جواب دهد،انگار نمی خواست کسی که زنگ زده بود ناراحت شود. و آرام گفت: _سلام مامان. آره ما خوبیم، بخیر گذشت. 💔