💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
#باغنار2🎊
#پارت3🎬
علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد.
_یعنی میگید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟!
دخترمحی قیافهی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت:
_وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟!
علی املتی فلاسک را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت.
_بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من میدونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم.
سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبهروی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه!
همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد.
_راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه میخوردم و فوتبال نگاه میکردم که یهو...!
_کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش!
این صدای احف بود که داشت با دمپاییهای صورتی، به این سمت میآمد.
_یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث میکنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه!
این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپاییها انداخت.
_اَفی این دمپاییهای تو نیست که پای جناب احفه؟!
افراسیاب نگاهی به دمپاییها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید.
_جناب احف، چرا دمپاییهای من رو پوشیدید آخه؟!
_آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش!
افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
_بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپاییها رو در بیارید.
احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبهرو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی میگفت سکته کرده؛ دیگری میگفت انگار دوباره شکست عشقی خورده و...! هرکسی چیزی بلغور میکرد که افراسیاب کنار احف نشست.
_حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون میخواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم میخرم. خوبه؟!
افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت:
_طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد!
دخترمحی دست به سینه گفت:
_نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد!
مهدیه با فین فین گفت:
_دوستاش کیاَن دیگه؟!
_بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل میکنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه!
همگی از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپاییها را در آورد و به آنها خیره شد.
_توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس!
سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست.
_اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! انشاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام میدیم و دزده رو گیر میندازیم!
مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد.
_دوربینا! میتونیم دوربینا رو نگاه کنیم.
مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت:
_احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه!
افراسیاب که داشت دمپاییهای صورتی رنگش را از روی زمین برمیداشت، کنار سچینه ایستاد.
_اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافهی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم.
همگی وارد اتاق دوربینها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیلهی دوربینها و از نماهای مختلف، باغ را نشان میداد. مهدینار که تجربهی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلمها را چند بار عقب و جلو کرد.
_چیزی مشخص نیست. فقط لحظهی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیدهاس!
اما سچینه که انگار چیزی را یکدفعه دیده باشد، گفت:
_ببخشید، میشه بیاریدش به لحظهی خروجش از اتاق؟!
مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد که سچینه ادامه داد:
_روی بدنش زوم کنید.
مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد.
_دستاش باندپیچی شده...!
#پایان_پارت3✅
📆 #14021223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت3🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت
#باغنار2🎊
#پارت4🎬
_این یعنی چی؟!
سچینه سرش را خاراند.
_این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده میکرد.
رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس میگرفت که افراسیاب دست به چانه گفت:
_پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت:
_شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن!
مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت:
_نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید!
صدرا رو به مهدیه کرد و گفت:
_نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونهی دژدا شَگ داره!
مهدیه چشم غرهای به صدرا رفت.
_تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمیمونه.
رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد.
_ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمیتونیم بخوابیم آبجی!
استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمیشد، با ملایمت گفت:
_عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی میگید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. انشاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش میکنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر!
همگی داشتند از اتاق دوربینها بیرون میآمدند که صدایی میخکوبشان کرد.
_مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد!
با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت:
_چی؟! مراسم سال استاد کنسله؟!
_بابا چرا همش میگید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو اژ دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامهی شابقم احترام بژارید!
بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
_وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد!
با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه میشد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول میشد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر میکرد که چطور میتواند از این دزد، به عنوان سوژهی جدید نقاشی استفاده کند!
سچینه دستی در جیب مانتویش برد. فکرش هنوز درگیر آن دستهای زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجهای برسد. اما هرچه میگذشت، بدتر گیج میشد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغهای روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش، نشان از خواب عمیقی میداد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یکبار، گردنش به پایین خمتر میشد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راهحل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه میبینند. سچینه با دیدن این صحنهها، پوفی کشید و چراغها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرتخِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یکدفعه افراسیاب شبیه جنگیرهای هالیوود، روبهرویش ظاهر شد.
_پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟!
سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد.
_حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسممون، از ذهنم بیرون نمیره!
افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد.
_تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوکترش میکنه!
سچینه خیره به روبهرو، تغییر موضع داد.
_ولی خب نسبت بهش احساس دِین میکنم. به هیکلش میخورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی!
افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه.
_سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمیگیرن به خاطر گرونی!
سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد.
_خب بابا همین دیگه! براساس نظریههای روانشناسا...!
_بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر!
افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربهای به پیشانیاش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شبها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و اینگونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...!
#پایان_پارت4✅
📆 #14021223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344