eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
910 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1هزار ویدیو
145 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از این حرف آقای قاضی، همگی سکوت کردند و نفس عمیقی کشیدند که آقای علی پارسائیان، یوزارسیف‌گونه وارد دادگاه شد و پس از طی کردن مسافتی، یک کارتُن تیتاپ روی میز آقای قاضی گذاشت و در میان نگاه حضار، دادگاه را ترک کرد. ایشان آنقدر تدارک‌چیِ خوبی بوده که بانو شبنم، او را برای کار به دادگاه و دای جان معرفی کرده و وی اکنون به عنوان آبدارچی دادگستری استخدام شده است. آقای قاضی پس از اینکه دید همه‌ی اعضا به کارتُن تیتاپ خیره شدند، لبخندی زد و گفت: _دوستان نگران نباشید. وقتی دادگاه تموم شد، این تیتاپا رو بین شما پخش می‌کنیم تا موقع افطار میل کنید. دخترمحی پرسید: _آقای قاضی، نوشابه هم می‌دید؟ _خیر. نوشابه ضرر داره. دخترمحی پوفی کشید و زیرلب گفت: _آخه تیتاپ که بدون نوشابه نمیشه. پس از پایان تنفس، آقای قاضی با هیئت منصفه‌اش در حال مشورت بود که بانو رایا از جای‌اش بلند شد و عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را دودستی بالا برد و گفت: _قاتل آلِ عِمران، باید رَوَد به زندان. بقیه هم او را در شعار دادن همراهی کردند که ناگهان بانو زهرا رجایی با عصبانیت گفت: _بابا بس کنید دیگه. همش دارید نظم دادگاه رو به هم می‌ریزید. یکی داره عکس می‌گیره؛ یکی داره شعر می‌خونه و شعار میده؛ اون یکی ویار کرده و یخچال خونشون رو با خودش آورده. سپس یک نفس عمیق کشید و ادامه داد: _دوستان اگه حرمت دادگاه رو حفظ نمی‌کنید، حرمت این ماه مبارک و عزیزان تازه در گذشته رو حفظ کنید. دخترمحی با لحن نسبتاً تندی جواب داد: _خانوم محترم، اینجا باغ انار نیست که هی رئیس بازی در بیاری و قوانین رو یادآوری کنی. در ضمن یه بار دیگه صدات رو بلند کنی، میگم آقای قاضی بندازتت بیرون. سپس دخترمحی به آقای قاضی نگاه کرد و گفت: _مگه نه آقای قاضی؟ آقای قاضی که داشت با خودکارش وَر می‌رفت، جواب داد: _اگه قرار به بیرون انداختن باشه، شما اولین گزینه‌ی من هستید. پس ساکت باشید و توصیه‌ی این خانوم رو مبنی بر حفظ نظم دادگاه، رعایت کنید. دخترمحی دیگر چیزی نگفت که آقای قاضی نگاهی به همه‌ی حضار انداخت و گفت: _خب طبق حرف‌های شما اهالیِ باغ انار و همچنین مشورت با هیئت منصفه، تصمیم بر این شد که تحقیقات ادامه پیدا کند و اگر قتل آقای واقفی و یاد اثبات شد، قطعاً در اسرع وقت قاتلینش را پیدا و آن‌ها را به اَشَدِ مجازات خواهیم رساند. بعد از این حرف آقای قاضی، همگی دست‌هایشان را بالا بردند و مُشت کردند. سپس با صدای بلندی خواندند: _زنده باد باغ انار؛ زنده باد جبهه‌ی حق؛ زنده باد دادگستری؛ زنده باد دای جان! بانو سیاه تیری به نمایندگی از اهالیِ باغ انار، لبخندی زد و گفت: _ممنون آقای قاضی. در ضمن ما فردا شب، مراسم چهلمی برای استاد واقفی و یاد در باغ انار خواهیم گرفت که خوشحال می‌شیم شما هم تشریف بیارید. آقای قاضی لبخندی زد و گفت: _ان‌شاءالله. ببینیم قسمت چی میشه. دادگاه دیگر به پایان رسیده بود که بانو شبنم از جای‌اش بلند شد و به طرف دایی‌اش رفت. سپس کتاب بانو ایرجی به نام "آوارگی در پاریس" را روی میز گذاشت و گفت: _این کتابِ خانوم ایرجیه دای جان. ایشون به عنوان تشکر، این کتاب رو به شما هدیه دادن. در ضمن گفتن که اگه مشهد تشریف آوردید، حتماً به ما سر بزنید. چون طبقه‌ی پایینیِ ما خالیه و جای مناسبی برای سکونت چند روزه هستش. آقای قاضی جواب داد: _چرا خودشون نیومدن شبنم جان؟ _خودشون خجالت کشیدن دای جان. آقای قاضی لبخندی از روی رضایت زد و از خواهرزاده‌اش تشکر کرد. سپس بانو شبنم به سمت بانوان رفت و خطاب به بانو رایا گفت: _یه لحظه قاب عکس رو میدی؟ بانو رایا جواب داد: _با کمال میل. بانو شبنم قاب عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس دستی روی آن کشید و گفت: _خدا رحمتشون کنه. آدمای خوبی بودن. باز استاد واقفی به آرزوش که شهادت بود رسید، ولی یاد چی؟ شهادت برای یاد خیلی زود بود. همین اواخر بهش قول داده بودم که براش آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب از ناربانو واسش پیدا می‌کنم. حیف! حیف که عزرائیل اَمونِش نداد. همه‌ی باغ اناری‌ها از پله‌های دادگستری پایین آمدند که صدایی به گوششان خورد: _واو دارم، واو! بیا اینور خیابون که واوِ اعلاء دارم. با شنیدن این صدا، اشک همه جاری شد که استاد مجاهد گفت: _طفلک امیرحسین و امیرمهدی واقفی. بعد شهادت پدرشون، نون‌آور خونه شدن و دارن کتاب باباشون رو می‌فروشن. برای سلامتیشون صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _خب استاد چرا جلوی دادگاه بساط کردن؟ استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _خب اونا هم مثل ما دنبال انتقام خون باباشون هستن. بانو کمال‌الدینی دیگر چیزی نگفت که بانو رجایی پرسید: _استاد ما هم بیاییم؟ استاد مجاهد جواب داد: _نه دیگه. شما بانو شبنم رو ببرید باغ که استراحت ‌کنه. ما هم خیلی زود می‌ریم احف رو از زندان برمی‌داریم و میاییم...
بعد از این حرف آقای قاضی، همگی سکوت کردند و نفس عمیقی کشیدند که آقای علی پارسائیان، یوزارسیف‌گونه وارد دادگاه شد و پس از طی کردن مسافتی، یک کارتُن تیتاپ روی میز آقای قاضی گذاشت و در میان نگاه حضار، دادگاه را ترک کرد. ایشان آنقدر تدارک‌چیِ خوبی بوده که بانو شبنم، او را برای کار به دادگاه و دای جان معرفی کرده و وی اکنون به عنوان آبدارچی دادگستری استخدام شده است. آقای قاضی پس از اینکه دید همه‌ی اعضا به کارتُن تیتاپ خیره شدند، لبخندی زد و گفت: _دوستان نگران نباشید. وقتی دادگاه تموم شد، این تیتاپا رو بین شما پخش می‌کنیم تا موقع افطار میل کنید. دخترمحی پرسید: _آقای قاضی، نوشابه هم می‌دید؟ _خیر. نوشابه ضرر داره. دخترمحی پوفی کشید و زیرلب گفت: _آخه تیتاپ که بدون نوشابه نمیشه. پس از پایان تنفس، آقای قاضی با هیئت منصفه‌اش در حال مشورت بود که بانو رایا از جای‌اش بلند شد و عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را دودستی بالا برد و گفت: _قاتل آلِ عِمران، باید رَوَد به زندان. بقیه هم او را در شعار دادن همراهی کردند که ناگهان بانو زهرا رجایی با عصبانیت گفت: _بابا بس کنید دیگه. همش دارید نظم دادگاه رو به هم می‌ریزید. یکی داره عکس می‌گیره؛ یکی داره شعر می‌خونه و شعار میده؛ اون یکی ویار کرده و یخچال خونشون رو با خودش آورده. سپس یک نفس عمیق کشید و ادامه داد: _دوستان اگه حرمت دادگاه رو حفظ نمی‌کنید، حرمت این ماه مبارک و عزیزان تازه در گذشته رو حفظ کنید. دخترمحی با لحن نسبتاً تندی جواب داد: _خانوم محترم، اینجا باغ انار نیست که هی رئیس بازی در بیاری و قوانین رو یادآوری کنی. در ضمن یه بار دیگه صدات رو بلند کنی، میگم آقای قاضی بندازتت بیرون. سپس دخترمحی به آقای قاضی نگاه کرد و گفت: _مگه نه آقای قاضی؟ آقای قاضی که داشت با خودکارش وَر می‌رفت، جواب داد: _اگه قرار به بیرون انداختن باشه، شما اولین گزینه‌ی من هستید. پس ساکت باشید و توصیه‌ی این خانوم رو مبنی بر حفظ نظم دادگاه، رعایت کنید. دخترمحی دیگر چیزی نگفت که آقای قاضی نگاهی به همه‌ی حضار انداخت و گفت: _خب طبق حرف‌های شما اهالیِ باغ انار و همچنین مشورت با هیئت منصفه، تصمیم بر این شد که تحقیقات ادامه پیدا کند و اگر قتل آقای واقفی و یاد اثبات شد، قطعاً در اسرع وقت قاتلینش را پیدا و آن‌ها را به اَشَدِ مجازات خواهیم رساند. بعد از این حرف آقای قاضی، همگی دست‌هایشان را بالا بردند و مُشت کردند. سپس با صدای بلندی خواندند: _زنده باد باغ انار؛ زنده باد جبهه‌ی حق؛ زنده باد دادگستری؛ زنده باد دای جان! بانو سیاه تیری به نمایندگی از اهالیِ باغ انار، لبخندی زد و گفت: _ممنون آقای قاضی. در ضمن ما فردا شب، مراسم چهلمی برای استاد واقفی و یاد در باغ انار خواهیم گرفت که خوشحال می‌شیم شما هم تشریف بیارید. آقای قاضی لبخندی زد و گفت: _ان‌شاءالله. ببینیم قسمت چی میشه. دادگاه دیگر به پایان رسیده بود که بانو شبنم از جای‌اش بلند شد و به طرف دایی‌اش رفت. سپس کتاب بانو ایرجی به نام "آوارگی در پاریس" را روی میز گذاشت و گفت: _این کتابِ خانوم ایرجیه دای جان. ایشون به عنوان تشکر، این کتاب رو به شما هدیه دادن. در ضمن گفتن که اگه مشهد تشریف آوردید، حتماً به ما سر بزنید. چون طبقه‌ی پایینیِ ما خالیه و جای مناسبی برای سکونت چند روزه هستش. آقای قاضی جواب داد: _چرا خودشون نیومدن شبنم جان؟ _خودشون خجالت کشیدن دای جان. آقای قاضی لبخندی از روی رضایت زد و از خواهرزاده‌اش تشکر کرد. سپس بانو شبنم به سمت بانوان رفت و خطاب به بانو رایا گفت: _یه لحظه قاب عکس رو میدی؟ بانو رایا جواب داد: _با کمال میل. بانو شبنم قاب عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سپس دستی روی آن کشید و گفت: _خدا رحمتشون کنه. آدمای خوبی بودن. باز استاد واقفی به آرزوش که شهادت بود رسید، ولی یاد چی؟ شهادت برای یاد خیلی زود بود. همین اواخر بهش قول داده بودم که براش آستین بالا می‌زنم و یه دختر خوب از ناربانو واسش پیدا می‌کنم. حیف! حیف که عزرائیل اَمونِش نداد. همه‌ی باغ اناری‌ها از پله‌های دادگستری پایین آمدند که صدایی به گوششان خورد: _واو دارم، واو! بیا اینور خیابون که واوِ اعلاء دارم. با شنیدن این صدا، اشک همه جاری شد که استاد مجاهد گفت: _طفلک امیرحسین و امیرمهدی واقفی. بعد شهادت پدرشون، نون‌آور خونه شدن و دارن کتاب باباشون رو می‌فروشن. برای سلامتیشون صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _خب استاد چرا جلوی دادگاه بساط کردن؟ استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _خب اونا هم مثل ما دنبال انتقام خون باباشون هستن. بانو کمال‌الدینی دیگر چیزی نگفت که بانو رجایی پرسید: _استاد ما هم بیاییم؟ استاد مجاهد جواب داد: _نه دیگه. شما بانو شبنم رو ببرید باغ که استراحت ‌کنه. ما هم خیلی زود می‌ریم احف رو از زندان برمی‌داریم و میاییم...
🎊 🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت ته‌مانده‌ی آن را داخل فنجان می‌ریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد. _یعنی می‌گید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟! دخترمحی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت: _وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟! علی املتی فلاکس را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت. _بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من می‌دونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم. سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبه‌روی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه! همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد. _راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه می‌خوردم و فوتبال نگاه می‌کردم که یهو...! _کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش! این صدای احف بود که داشت با دمپایی‌های صورتی، به این سمت می‌آمد. _یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث می‌کنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه! این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپایی‌ها انداخت. _اَفی این دمپایی‌های تو نیست که پای جناب احفه؟! افراسیاب نگاهی به دمپایی‌ها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید. _جناب احف، چرا دمپایی‌های من رو پوشیدید آخه؟! _آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش! افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت: _بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپایی‌ها رو در بیارید. احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبه‌رو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی می‌گفت سکته کرده؛ دیگری می‌گفت نگرفتن دزد، مثل شکست عشقی پنچرش کرده. هرکسی چیزی بلغور می‌کرد که افراسیاب کنار احف نشست. _حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون می‌خواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم می‌خرم. خوبه؟! افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: _طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد! دخترمحی دست به سینه گفت: _نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد! مهدیه با فین فین گفت: _دوستاش کی‌اَن دیگه؟! _بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل می‌کنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه! همگی از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپایی‌ها را در آورد و به آن‌ها خیره شد. _توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس! سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست. _اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! ان‌شاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام می‌دیم و دزده رو گیر می‌ندازیم! مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد. _دوربینا! می‌تونیم دوربینا رو نگاه کنیم. مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت: _احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه! افراسیاب که داشت دمپایی‌های صورتی رنگش را از روی زمین برمی‌داشت، کنار سچینه ایستاد. _اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافه‌ی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم. همگی وارد اتاق دوربین‌ها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیله‌ی دوربین‌ها و از نماهای مختلف، باغ را نشان می‌داد. مهدینار که تجربه‌ی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلم‌ها را چند بار عقب و جلو کرد. _چیزی مشخص نیست. فقط لحظه‌ی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیده‌اس! اما سچینه که انگار چیزی را یک‌دفعه دیده باشد، گفت: _ببخشید، میشه بیاریدش به لحظه‌ی خروجش از اتاق؟! مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد‌ که سچینه ادامه داد: _روی بدنش زوم کنید. مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد. _دستاش باندپیچی شده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت ته‌مانده‌ی آن را داخل فنجان می‌ریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد. _یعنی می‌گید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟! دخترمحی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت: _وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟! علی املتی فلاسک را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت. _بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من می‌دونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم. سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبه‌روی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه! همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد. _راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه می‌خوردم و فوتبال نگاه می‌کردم که یهو...! _کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش! این صدای احف بود که داشت با دمپایی‌های صورتی، به این سمت می‌آمد. _یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث می‌کنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه! این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپایی‌ها انداخت. _اَفی این دمپایی‌های تو نیست که پای جناب احفه؟! افراسیاب نگاهی به دمپایی‌ها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید. _جناب احف، چرا دمپایی‌های من رو پوشیدید آخه؟! _آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش! افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت: _بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپایی‌ها رو در بیارید. احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبه‌رو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی می‌گفت سکته کرده؛ دیگری می‌گفت انگار دوباره شکست عشقی خورده و...! هرکسی چیزی بلغور می‌کرد که افراسیاب کنار احف نشست. _حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون می‌خواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم می‌خرم. خوبه؟! افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: _طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد! دخترمحی دست به سینه گفت: _نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد! مهدیه با فین فین گفت: _دوستاش کی‌اَن دیگه؟! _بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل می‌کنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه! همگی از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپایی‌ها را در آورد و به آن‌ها خیره شد. _توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس! سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست. _اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! ان‌شاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام می‌دیم و دزده رو گیر می‌ندازیم! مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد. _دوربینا! می‌تونیم دوربینا رو نگاه کنیم. مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت: _احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه! افراسیاب که داشت دمپایی‌های صورتی رنگش را از روی زمین برمی‌داشت، کنار سچینه ایستاد. _اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافه‌ی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم. همگی وارد اتاق دوربین‌ها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیله‌ی دوربین‌ها و از نماهای مختلف، باغ را نشان می‌داد. مهدینار که تجربه‌ی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلم‌ها را چند بار عقب و جلو کرد. _چیزی مشخص نیست. فقط لحظه‌ی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیده‌اس! اما سچینه که انگار چیزی را یک‌دفعه دیده باشد، گفت: _ببخشید، میشه بیاریدش به لحظه‌ی خروجش از اتاق؟! مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد‌ که سچینه ادامه داد: _روی بدنش زوم کنید. مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد. _دستاش باندپیچی شده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344