eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یانور چادر نماز از سر می‌کَنم. می‌اندازم روی صندلی. سبد از طاقچه برمی‌دارم و پشت سر مادر می‌دوم. حاج بابا در صندوق عقب را می‌کوبد: _زود باشید دیگه. خیلی دیر شده. یک گربه از زیر ماشین بیرون می‌پرد. کلاغ روی تیرک برق جیغ می‌کشد. سبد را جلوی پایم جا می‌دهم و سریع در را می‌بندم. ماشین مثل اسباب بازی های بچگی که به عقب می‌کشیدیم و برق آسا جلو می‌رفت، پر می‌گیرد. مادر شروع می‌کند به چک کردن وسایل. کبریت برنداشتیم. حاج بابا غر می‌زند: _برنمی‌گردیم. سنگ چخماق هست! بیشتر از یک ساعت تا طلوع فجر مانده. به گواه اعداد، سیزده فروردین است. برادرم خمیازه می‌کشد. آب دهان خواهرم در خواب آویزان است. چشم حاج بابا سرخ است‌. و در سر من، هواست انگار. یادگاری دو ساعت خواب دیشب. جاده شلوغ است نسبتا‌. فقط سوپری‌ها خانواده ندارند. کرکره باقی مغازه‌ها پایین است. مادر نگاهی به حاج بابا می‌اندازد. در چشمانش درخواست نگه دار کبریت بخریم، موج می‌زند. پرایدی از کنارمان رد می‌شود. پنجره‌اش باز است. سه جوان کله‌شان از شیشه بیرون است : _عاشق و در به درم... عجب آهنگ برازنده‌ای هم. هندزفری را در گوشم محکم می‌کنم. دربه درها می‌تازند و می‌روند. چشمانم می‌سوزد. کمی جلوتر، باغ های اقبالیه است. سبز و رنگارنگ. زردآلو دارد و انگور و قنات. باغبان‌هایش اهل دل و همدل اند. چون دشمن مشترک دارند. تفریح‌کن‌ها! آن‌ها مردمی هستند اهل سرگرمی. می‌ریزند دور آب‌ها. یک نیمه روز شادی می‌کنند و جای رفتن‌شان می‌ماند بر طبیعت. بعضی خدانشناس‌ها در بین‌شان، می‌افتند به جان درختان و حاصل ماه‌ها زحمت را می‌ریزند در شصت هفتاد سانت شکم. تلفن حاج بابا زنگ می‌خورد. بلندگوی گوشی آخرین مدلش سکوت ماشین را می‌درد : _سلام اکبرجان. تو راهی دیگه؟ _ده دقیقه دیگه می‌رسیم‌. عمرا هیچکس این موقع روز نمیره اونجا. خیالت تخت. گوشی را می‌اندازد روی داشبورد. پا روی پدال گاز می‌فشارد. گوشی دوباره زنگ می‌خورد: _اکبر دادا؟ عیال‌بچه‌ها خُو ماندن. هِنِنتانُم بیایُم. حاج بابا خیال او را هم از تنها ساختمان کنار باغات راحت می‌کند. چند تا بلوک نیمه کاره و خراب است. شاید ده پانزده متر‌. یک ایوان کوچک مقابلش است که بالای استخر قرار می‌گیرد. درونش تفریح‌کن‌ها تا توانسته اند افاضات نوشته اند بیخردان. همیشه پر است. سیزدهم‌ها پرتر. گاهی یک چوپان محترم گله‌اش را صاف از همان‌جا رد می‌کند. و باغبان‌ها مثل مسیحیان زانو می‌زنند و از هفت آسمان و دست‌اندرکاران عرش تشکر‌ می‌کنند. پنج دقیقه بعد، یک تفریح‌کن شیرمرد، با چوب یا هر چیز ابتکاری دیگر، آثار گذر گوسفندان را جارو می‌زند و مشت مشت آب می‌پاشد تا بویی نماند. و باز روزی از نو. چند بلوک نیمه‌کاره که سیاهی هربار آتش افروزی رویش مانده، توجه هیچکس را جلب نمی‌کند. برای همه، قنات مهم است. متصل به کوه. سه تا دهانه دارد. سومی می‌شود استخر. منبع آب تمامی باغ‌های اطراف. مالک همه این باغات و قنات، سیدی بوده از قدیمی‌های شهر. بعدها باغ را تکه تکه کرده‌اند و هر تکه نصیب یک نفر شده. آب قنات ساعتی به فروش می‌رسد. وقت‌هایی که باغدارها آب ندارند، هدایت می‌شود به گاوداری چندصد متر پایین‌تر. آنجا را ندیده‌ام. اما می‌گویم حکما گاوهایش فربه‌ترین‌های شاهرودند. قنات سید برکت دارد. حاج بابا پا می‌کوبد روی ترمز. سرم می‌خورد به پشتی صندلی‌اش. صدای افتادن کُندوک از صندوق عقب می‌آید.خواهرم از خواب می‌پرد. مادرم چنگ می‌زند به صورتش. رد نگاهش را دنبال می‌کنم و می‌رسم به ساختمان نیمه‌کاره. دو تا چادر مسافرتی نصب ایوان است. تفریح‌کن‌ها، از دیشب آنجا را اتراق کرده‌اند. @ANARSTORY