eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#خانواده‌ای_به_نام_باغ_انار #پارت3 استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت: _احف و یاد، شما با احتیاط وارد
بانو شبنم با دیدن احف و یاد، به سمتشان رفت و با اشک و آه گفت: _چیشد؟ بچم رو آوردین؟ احف پاسخ داد: _بله خداروشکر. بانو شبنم گفت: _کو پس؟ یاد جواب داد: _توی جیبمه. بانو شبنم اخمی ترسناک کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: _مگه من با شماها شوخی دارم؟ احف پاسخ داد: _شوخی نکردیم. بچه‌ی شما توی جیب یاده. سپس احف به یاد اشاره کرد که بچه را از جیبش در بیاورد. بچه‌ی بانو شبنم، کوچکِ کوچک شده بود. به طوری که مانند جوجه رنگی، در کف دست یاد جای گرفته بود. بانو شبنم با دیدن این صحنه جیغی کشید و گفت: _وای خدا. این چرا اینقدر کوچیک شده؟ بابا من یه عمر واسه رشدش تلاش کردم. الان من با این فسقلی چیکار کنم؟ احف در جواب بی تابی‌های بانو شبنم گفت: _نگران نباشید. بچه‌ی شما، چون توی آتیش و گرما بوده، آب شده. شما اگه دو تا موز بدید بخوره... یاد حرف احف را قطع کرد و زیر گوشش زمزمه کرد: _موز گرونه. احف از تذکر به جای یاد تشکر کرد و خطاب به بانو شبنم ادامه داد: _موز نمی‌خواد. به جاش دوتا انار بدید بخوره. بهتون قول میدم خیلی زود به حجم و فیزیک سابقش برمی‌گرده. اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد و یک کفِ دست بچه‌اش را از یاد گرفت و در آغوشش فشرد. همه‌ی اعضا که مانند احسان علیخانی، اشکشان دمِ مشکشان است، زدند زیر گریه و باهم سرودی را خواندند: _مادرِ من، مادرِ من، تو یاری و یاور من. مادر چه مهربونه... بعد از اتمام سرود و همچنین ماه عسل بازی، همگی صلواتی ختم کردند. سپس احف و یاد نزد استاد واقفی رفتند و پس از تعظیمی کوتاه، احف گفت: _استاد، فرمان شما انجام شد. استاد واقفی جواب داد: _بسیار خوب. از باغ انار چه خبر؟ آیا باغ نازنینمون به فنا رفته، یا همچنان جلال و جبروت خودش رو حفظ کرده؟ احف آهی کشید و پاسخ داد: _متاسفم استاد. فرمانده‌ی باغ پرتقال، همه‌ی درختا رو آتیش زده. تخته وایت برد رو که من توش آموزش برگی می‌دادم رو شکسته و تقریباً همه‌ی انارجاها رو کُشته. ولی یه نفر داره با تمام شجاعتش، مقابل اونا ایستادگی می‌کنه. _کی؟ _استاد حیدر جهان کهن که سوار یه اسبی شده و همینجوری داره می‌تازونه. استاد واقفی چشمانش مثل هلو بیرون زد و با تعجب گفت: _حیدر و سوار بر اسب؟ _بله استاد. حیدر فقط لقبش پیادسَت، وگرنه یه جوری اسب سواری می‌کنه که جومونگ و مختار سقفی رو گذاشته توی جیب کوچیکش. استاد واقفی احسنتی گفت که بانو رایا با افسوس گفت: _ای کاش استاد حیدر شهید بشه تا عکسشون رو بزارم پروفایلم. احف پاسخ داد: _احتمال شهادتشون زیاده. اینم بگم که نود درصد باغ انار تحت تصرف باغ پرتقالیا در اومده و استاد حیدر بهم گفت که به زودی باغ انار سقوط می‌کنه. همچنین از برگ اعظمشون شنیده که هدف بعدیشون ناربانوس. با آمدن کلمه‌ی ناربانو، همه‌ی زنان و دختران جیغ بلندی کشیدند و گفتند: _ما هنوز جوونیم، ما هنوز آرزو داریم. اما در این میان، بانو ایرجی با خوشحالی گفت: _آخ جون، شهادت! بزار به شوهرم زنگ بزنم تا با بچه‌هامون بیاد اینجا و خانوادگی شهید بشیم. احف ادامه داد: _در ضمن استاد حیدر گفتن که یکی دو نفر یار قویِ کمکی بفرستید تا بتونیم بیشتر معطلشون کنیم. استاد واقفی دستش به ریش‌هایش کشید و گفت: _سرباز فاطمی رو می‌فرستم. بانو سرباز فاطمی که در حال پاک نویس کردن آموزش‌های برگی در دفترش بود، با تعجب گفت: _استاد چرا من؟ _چون هم اسمتون، هم پروفایلتون مناسب جنگ و دفاع مقدسه. _استاد من تکلیف دارم. باید آموزش‌های برگی رو یاد بگیرم. آقای احف چند روز دیگه می‌خواد امتحان بگیره. استاد پاسخ داد: _با این وضعیت جنگ و خونریزی، همه‌ی امتحانات لغوه. البته به جز فیروزکوه و دماوند. بانو سرباز فاطمی پاسخ داد: _خب پس حداقل نزارید تنها برم. یکی رو باهام بفرستید. مثلاً بانو اسکوئیان. هم اسمشون، هم پروفایلشون، هم بیوشون مناسب جنگ و دفاعه مقدسه. تازه ظرفیت شرکت توی جنگ جهانی رو هم داره. استاد واقفی جواب داد: _نُچ. بانو اسکوئیان رو لازم داریم. چون قراره به زودی نفرات جدیدی به باغ اضافه بشه و ما به نقدهای بانو اسکوئیان نیاز داریم. سرباز فاطمی که دیگر چاره‌ای نداشت، دفتر دستَک خود را داخل کیف گذاشت و به سمت باغ انار راه افتاد که یاد به استاد واقفی گفت: _استاد خوبیت نداره یه بانو، تنها بره توی قلب دشمن. اگه اجازه بدید، من ایشون رو همراهی کنم. استاد واقفی آفرینی به یاد گفت و ادامه داد: _خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان، خوشا به غیرتت جَوونِ رعنا. سپس همگی یک صدا یاد را تشویق کردند: _جَوونِ ما غیرتیه، تعصبش حیدریه. بعد از رفتن یاد و بانو سرباز فاطمی، احف خواست کنار استاد بشیند و خستگی در کند که استاد واقفی گفت: _نشین احف. امشب ظرف شستن رو کردن توی پاچمون. برو بشور...