#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت1
همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بستری شده بود. استاد واقفی اولین نفر به استقبال احف رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_سلام جیگر. چِت شد یهو؟
احف با زبانی پر مو جواب داد:
_استاد زبونم دیگه مو در آورده.
استاد خیلی بداهه مونولوگی گفت:
_احف را دیدم که زبانش مو در آورده بود، بدنش دست و پا و سرش چشم و گوش.
سپس رو به احف ادامه داد:
_چرا زبونت مو در آورده ناناز؟
احف جواب داد:
_اینقدر به اعضا گفتم که هشتگها رو درست بزنید، مونولوگ بنویسید، فاصله و نیم فاصله رو درست کنید، علائم نگارشی و ویرایشی رو رعایت کنید، زبونم مو در آورد. استاد دیگه خسته شدم.
استاد واقفی با لبخند جواب داد:
_عیبی نداره احف جان. اونموقعی که داشتی بال بال میزدی کلید باغ انار رو بده به من، باید فکر اینجاش رو هم میکردی. حالا برای اینکه زودتر خوب بشی، بچههای باغ انار برات یه شعری رو آماده کردن.
سپس گروه سرود باغ تشکیل شد و با اشارهی استاد، همگی شروع به خواندن کردند:
_نم نمای بارون آروم، توی باغمون میومد، جناب احف نیومد.
آقای احف زود برگرد، آموزش برگی نداریم، جناب احف نیومد.
همگی گروه سرود را تشویق کردند و استاد واقفی از جیبش چند گرم کود در آورد و با نور قاطی کرد. سپس آن را نزدیک دهان احف کرد و گفت:
_بخورش.
_استاد این چیه؟
_محلول کود و نوره. اگه بخوری، زود خوب میشی. چون خیلی خوبه. مخصوصاً برای زبونای پر مو.
احف با کلافگی جواب داد:
_لطفاً یه ذره هم آب قاطیش کنید. چون محلولِ بدون آب، مثل ساقه طلاییِ بدون چاییه.
استاد قانع شد و کمی هم آب قاطی محلول کرد. احف محلول را سر کشید و گفت:
_حالا که همتون اینجا هستین...
یاد حرف احف را قطع کرد و گفت:
_میخوایید وصیت کنید؟
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، با آه و ناله گفت:
_میرن آدما، از اونا فقط، خاطرههاشون...
بقیه هم زدند زیر گریه که احف چشم غرهای رفت. سپس استاد واقفی گفت:
_بوی چت و آواز و گریه میآید. چت نکنید، آواز نخوانید و گریهتان را هم برای مسجدمان، گروه کائنات بگذارید.
احف از حمایت استاد واقفی به وجد آمد و گفت:
_خواستم بگم که توی قسمت بانوان هم، بانو زینتا هم بستری هستند. لطفاً به ایشون هم سر بزنید.
استاد واقفی دستی به صورتش کشید و گفت:
_اون دیگه چرا؟
_طفلک ایشون هم اینقدر توی گروه گفت که زبان محاوره و معیار رو قاطی نکنید که متاسفانه زبونشون رگ به رگ شد. البته زیاد حاد نیست و با چندتا فیزیوتراپی حل میشه.
سپس همگی چند کمپوت انار به احف دادند و خواستند بروند ملاقات بانو زینتا که احف گفت:
_فقط کمپوت انار دارید؟
استاد واقفی با اخم جواب داد:
_پس انتظار داشتی که برات کمپوت پرتغال بیاریم؟ نکنه از بیگانگان شدی؟ نکنه جاسوس هستی؟ نکنه...
بانو شبنم سخن استاد را قطع کرد و مونولوگی سرود:
_بیگانهای با من است.
احف از این همه تهمت ناراحت شد و گفت:
_عذرخواهم. اصلاً چیزِ برگی خوردم. خوبه؟
استاد و بقیه قانع شدند و در حال رفتن به سمت اتاق ملاقات بانوان بودند که ناگهان دو انارجا سر رسیدند و نفس زنان گفتند:
_جناب برگ، حمله کرد. باغ پرتغال به ما حمله کرد...
#امیرحسین
#991221
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت1 همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بست
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت2
استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت:
_الان دقیقاً کجا هستن؟
یکی از انارجاها جواب داد:
_مرزها را شکستن و داخل باغ شدن.
_پس نگهبانای باغ چیکار میکنن؟
_نگهبانا یه توکِ پا رفتن سرچشمهی نور، دارن نور میگیرن.
_ای بابا. الان چه وقت نور گرفتنه؟
_چی بگم والا. استاد تعدادشون خیلی زیاده، ما نمیتونیم جلوشون وایستیم. بهتره که هرچه زودتر باغ رو خالی کنیم و به زیرگروهها پناه ببریم.
استاد یک آفرین برگی گفت و با صدای بلندی گفت:
_من احف رو کول میکنم، شما خانوما هم بانو زینتا رو. الان امن ترین جا، توی ناربانوس.
چشمهای احف برقی زد و بعد لحظاتی، استاد واقفی احف را کول کرد و به راه افتاد. احف در حالی که دستانش را دور گردن استاد حلقه کرده بود، زیر لب زمزمه کرد:
_مرسی پسرم. عمری من تو را کول کردم، حال تو مرا کول میکنی. انشاءالله عاقبت بخیر بشی.
یاد که کنار استاد راه میرفت و مواظب بود که احف نیفتد، دمِ گوش استاد گفت:
_استاد مطمئنید به جای محلول، قرص روانگردان به این ندادید؟
استاد واقفی چشم غرهای رفت و به یاد گفت:
_یاد یه بار دیگه حرف بزنی، یه جوری میزنمت که همه چی رو فراموش کنی و اسمت بشه یادم تو را فراموش.
سپس استاد خطاب به احف گفت:
_احف تو هم یه بار دیگه حرف بزنی، از کولم میندازمت پایین تا همهی موهات، از جمله موهای زبونت بریزه.
احف گرخید و دیگر لام تا کام حرفی نزد. بعد از دقایقی، آقایان و بانوان وارد ناربانو شدند که بانو شبنم فریاد زد:
_وای خدا. بچه کوچیکم موند توی باغ انار.
استاد احف را گذاشت زمین و گفت:
_آخه واسه چی بچههاتون رو آوردید؟ مگه باغ انار جای بَچَس؟
بانو شبنم در حالی که اشک میریخت، گفت:
_بابا مثلاً آوردمشون اردو که براشون خاطره بشه. نمیدونستم که باغ پرتقال حمله میکنه و بدبخت میشیم. اِی خدا، چیکار کنم؟
سپس اشکهایش شدت گرفت که یاد گفت:
_من میرم باغ انار و بچتون رو نجات میدم.
احف که با خوردن کمپوتهای انار، حالش بهتر شده بود، دستش را روی شانهی یاد گذاشت و گفت:
_اَی شیطون! میخوای با نجات دادن بچهی بانو شبنم، بگی حسین فهمیدهی زمانهام؟ یا میخوای یه رُخی بین دخترا نشون بدی کلک؟ ها؟ کدومش؟
استاد واقفی دستش را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_همه مثل تو نیستن که دلبری کنن احفِ جیگر!
سپس استاد مجاهد دستش را روی شانهی استاد واقفی گذاشت و گفت:
_عِمران جان، عفت کلام لطفاً. جیگر دیگه چه صیغهایه؟
استاد واقفی جوابی نداد که استاد موسوی دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_خب قطار باغ انارم جور شد. یاد جان، حرکت کن.
یاد لبخندی زد و گفت:
_بریم.
سپس همگی یک صدا گفتند:
_هو هو، چی چی، هو هو، چی چی!
ناگهان بانو شبنم که صورتش گِریان و خیس بود، با کلافگی گفت:
_بابا بچهی من زیر توپ و تانک و آتیشه. به جای شوخی و خنده، یه فکری به حالش بکنید.
قطار باغ انار ناگهان توقف کرد و همهی باغ اناریها دورِهم نشستند تا فکری به حال حملهی باغ پرتقال و همچنین نجات بچهی بانو شبنم بکنند...
#امیرحسین
#991222
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت2 استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت: _الان دقیقاً کجا هستن؟ یکی
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت3
استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت:
_احف و یاد، شما با احتیاط وارد باغ انار بشید و بچهی بانو شبنم رو نجات بدید. فقط مواظب باشید دسته گل به آب ندید. حالا اگه شد، دسته گل به دلستر بدید.
احف و یاد، تعظیمی کوتاه کردند و از ناربانو خارج شدند و به طرف باغ انار راه افتادند.
همگی مشغول فکر کردن بودند که بانو ایرجی و بانو فرجام پور، با یک تخته وایت بُرد وارد ناربانو شدند تا کارگاه آموزشی را برپا کنند و به اعضا تدریس بدهند که با دیدن مردان، درجا خشکشان زد و باهم گفتند:
_مگه ورود آقایون توی ناربانو ممنوع نبوده؟
استاد واقفی قضیه را برای بانوان تدریسگَر توضیح داد و گفت:
_به علت وضعیت بحرانی باغ، کارگاه آموزشی امشب لغو و زمان کارگاه جبرانی، متعاقباً اعلام میشود.
بعد از این حرف استاد، همگی غرق فکر شدند که بانو حدیث پوفی کشید و گفت:
_ای بابا. این مردا اومدن توی ناربانو، نمیزارن یه دقیقه راحت باشیم.
استاد واقفی با اخم گفت:
_یه عمر شماها اومدید باغ انار، حالا ما میاییم. توی باغ انار مهمان نوازی کردیم، پیژامهمون رو در آوردیم و شلوار رسمی پوشیدیم. در کل خیلی کار کردیم تا شماها راحت باشید. حالا نوبت شماست. یه شب هم شما مهمون نوازی کنید.
بانو حدیث قانع شد و گفت:
_باشه، اشکالی نداره. فقط لطفاً ظرفای شام رو شما مردا بشورید.
استاد واقفی که دید چارهی دیگری ندارد، پیشنهاد حدیث بانو را قبول کرد. همگی دوباره غرق فکر شدند که بانو دخترمحی گفت:
_خب دوستان، حسی که الان دارید رو توی پنج کلمه توصیف کنید. اگه توی چهارکلمه توصیف کنید، بهتون جایزه میدم.
علی پارسائیان گفت:
_مثلاً چه جایزهای؟
دخترمحی پاسخ داد:
_مثلاً توی شستن ظرفا، بهشون کمک میکنم.
بانو سُها چراغ اول را روشن کرد و گفت:
_حش دخطری رو دارم که طرش ورش داشطه.
دختر محی تعجب کرد و گفت:
_چی؟
بانو زینتا که رگ به رگ زبانش برطرف شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_ایشون اینقدر توی عوض کردن کیبوردش تعلل کرد که زبونش هم به اینجور کلمات عادت کرد.
بانو دختر محی گفت:
_حالا چی میگه؟
بانو زینتا جواب داد:
_میگه که حس دختری رو دارم که ترس، وَرِش داشته.
همگی یک به یک حس خود را توصیف کردند و از طرف اعضا، مورد تشویق قرار گرفتند. نوبت به بانو نوجوان انقلابی رسید که ناراحت نشسته بود و چیزی نمیگفت. بانو فائزه کمال الدینی علتش را پرسید که بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_یه عالمه کارت پستال دیجیتال درست کرده بودم و گذاشته بودم توی بایگانیِ باغ انار که الان با این وضعیت جنگ و خونریزی، همشون سوختن و به فنا رفتن.
بانو سلالهی زهرا مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش دوست جونم. شاید کارت پستالات سوخته باشن، ولی استعدادت که نسوخته. پس نا امید نباش و به خدا توکل کن.
بانو ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد، خطاب به بانو سلالهی زهرا گفت:
_احسنتم خواهری. فتبارک الله و احسن الخالقین. قال رسول الله...
بانو فائزه کمال الدینی حرف بانو ای رفته ز نسل خاتم برگرد را قطع کرد و گفت:
_این همه تعریف و تمجید، فقط به خاطر یه جمله؟
_بله.
_خب پس ادامه بدید.
_نه دیگه. همینقدر بسشه.
بعد از پایان تمرین بانو دخترمحی، دوباره همگی غرق فکر شدند که احف و یاد، با صورتهایی سیاه و لباسهایی پاره و موهایی ژولیده، از باغ انار بازگشتند...
#امیرحسین
#991223
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت3 استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت: _احف و یاد، شما با احتیاط وارد
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت4
بانو شبنم با دیدن احف و یاد، به سمتشان رفت و با اشک و آه گفت:
_چیشد؟ بچم رو آوردین؟
احف پاسخ داد:
_بله خداروشکر.
بانو شبنم گفت:
_کو پس؟
یاد جواب داد:
_توی جیبمه.
بانو شبنم اخمی ترسناک کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
_مگه من با شماها شوخی دارم؟
احف پاسخ داد:
_شوخی نکردیم. بچهی شما توی جیب یاده.
سپس احف به یاد اشاره کرد که بچه را از جیبش در بیاورد. بچهی بانو شبنم، کوچکِ کوچک شده بود. به طوری که مانند جوجه رنگی، در کف دست یاد جای گرفته بود. بانو شبنم با دیدن این صحنه جیغی کشید و گفت:
_وای خدا. این چرا اینقدر کوچیک شده؟ بابا من یه عمر واسه رشدش تلاش کردم. الان من با این فسقلی چیکار کنم؟
احف در جواب بی تابیهای بانو شبنم گفت:
_نگران نباشید. بچهی شما، چون توی آتیش و گرما بوده، آب شده. شما اگه دو تا موز بدید بخوره...
یاد حرف احف را قطع کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_موز گرونه.
احف از تذکر به جای یاد تشکر کرد و خطاب به بانو شبنم ادامه داد:
_موز نمیخواد. به جاش دوتا انار بدید بخوره. بهتون قول میدم خیلی زود به حجم و فیزیک سابقش برمیگرده.
اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد و یک کفِ دست بچهاش را از یاد گرفت و در آغوشش فشرد. همهی اعضا که مانند احسان علیخانی، اشکشان دمِ مشکشان است، زدند زیر گریه و باهم سرودی را خواندند:
_مادرِ من، مادرِ من، تو یاری و یاور من. مادر چه مهربونه...
بعد از اتمام سرود و همچنین ماه عسل بازی، همگی صلواتی ختم کردند. سپس احف و یاد نزد استاد واقفی رفتند و پس از تعظیمی کوتاه، احف گفت:
_استاد، فرمان شما انجام شد.
استاد واقفی جواب داد:
_بسیار خوب. از باغ انار چه خبر؟ آیا باغ نازنینمون به فنا رفته، یا همچنان جلال و جبروت خودش رو حفظ کرده؟
احف آهی کشید و پاسخ داد:
_متاسفم استاد. فرماندهی باغ پرتقال، همهی درختا رو آتیش زده. تخته وایت برد رو که من توش آموزش برگی میدادم رو شکسته و تقریباً همهی انارجاها رو کُشته. ولی یه نفر داره با تمام شجاعتش، مقابل اونا ایستادگی میکنه.
_کی؟
_استاد حیدر جهان کهن که سوار یه اسبی شده و همینجوری داره میتازونه.
استاد واقفی چشمانش مثل هلو بیرون زد و با تعجب گفت:
_حیدر و سوار بر اسب؟
_بله استاد. حیدر فقط لقبش پیادسَت، وگرنه یه جوری اسب سواری میکنه که جومونگ و مختار سقفی رو گذاشته توی جیب کوچیکش.
استاد واقفی احسنتی گفت که بانو رایا با افسوس گفت:
_ای کاش استاد حیدر شهید بشه تا عکسشون رو بزارم پروفایلم.
احف پاسخ داد:
_احتمال شهادتشون زیاده. اینم بگم که نود درصد باغ انار تحت تصرف باغ پرتقالیا در اومده و استاد حیدر بهم گفت که به زودی باغ انار سقوط میکنه. همچنین از برگ اعظمشون شنیده که هدف بعدیشون ناربانوس.
با آمدن کلمهی ناربانو، همهی زنان و دختران جیغ بلندی کشیدند و گفتند:
_ما هنوز جوونیم، ما هنوز آرزو داریم.
اما در این میان، بانو ایرجی با خوشحالی گفت:
_آخ جون، شهادت! بزار به شوهرم زنگ بزنم تا با بچههامون بیاد اینجا و خانوادگی شهید بشیم.
احف ادامه داد:
_در ضمن استاد حیدر گفتن که یکی دو نفر یار قویِ کمکی بفرستید تا بتونیم بیشتر معطلشون کنیم.
استاد واقفی دستش به ریشهایش کشید و گفت:
_سرباز فاطمی رو میفرستم.
بانو سرباز فاطمی که در حال پاک نویس کردن آموزشهای برگی در دفترش بود، با تعجب گفت:
_استاد چرا من؟
_چون هم اسمتون، هم پروفایلتون مناسب جنگ و دفاع مقدسه.
_استاد من تکلیف دارم. باید آموزشهای برگی رو یاد بگیرم. آقای احف چند روز دیگه میخواد امتحان بگیره.
استاد پاسخ داد:
_با این وضعیت جنگ و خونریزی، همهی امتحانات لغوه. البته به جز فیروزکوه و دماوند.
بانو سرباز فاطمی پاسخ داد:
_خب پس حداقل نزارید تنها برم. یکی رو باهام بفرستید. مثلاً بانو اسکوئیان. هم اسمشون، هم پروفایلشون، هم بیوشون مناسب جنگ و دفاعه مقدسه. تازه ظرفیت شرکت توی جنگ جهانی رو هم داره.
استاد واقفی جواب داد:
_نُچ. بانو اسکوئیان رو لازم داریم. چون قراره به زودی نفرات جدیدی به باغ اضافه بشه و ما به نقدهای بانو اسکوئیان نیاز داریم.
سرباز فاطمی که دیگر چارهای نداشت، دفتر دستَک خود را داخل کیف گذاشت و به سمت باغ انار راه افتاد که یاد به استاد واقفی گفت:
_استاد خوبیت نداره یه بانو، تنها بره توی قلب دشمن. اگه اجازه بدید، من ایشون رو همراهی کنم.
استاد واقفی آفرینی به یاد گفت و ادامه داد:
_خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان، خوشا به غیرتت جَوونِ رعنا.
سپس همگی یک صدا یاد را تشویق کردند:
_جَوونِ ما غیرتیه، تعصبش حیدریه.
بعد از رفتن یاد و بانو سرباز فاطمی، احف خواست کنار استاد بشیند و خستگی در کند که استاد واقفی گفت:
_نشین احف. امشب ظرف شستن رو کردن توی پاچمون. برو بشور...
#امیرحسین
#991224