eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت_10🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کم‌سوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ست
🔥 🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچه‌های روستا. سمت خانه‌های مرطوب و توسری خورده. و سرنوشتی که منتظرش بود. عرق، پیراهنش را خیس کرده و چسبیده بود به تنش. وقتی پا به خیابان اصلی گذاشت، باران گرفته بود. به فال نیک گرفت. نرم پیش رفت. کفش‌های گران‌قیمتش گل‌آلود شده بود. اهمیت نداد. باید عادت می‌کرد به این چیزها. چند کوچه را که پشت‌سر گذاشت، ناگهان ایستاد. به اطرافش نگاه کرد. نسبت به زمان بچگی تغییر کرده بود؛ اما نه آنقدر زیاد که نتواند خانه‌ی قدیمیشان را بشناسد. لبخند کجی روی لب نشاند: «خب! تو الان اینجایی!.. وسط خاطره‌های دفن‌شده. وسط یه معرکه که باید اینجا به پا کنی و نترسی!.. اوووه.. کاش می‌شد داد می‌کشیدم..که آآآی مردم! منننمم!.. همون پسربچه‌ی مفلوکی که همراه خاندانش، با خفت از اینجا بیرونشون کردین..آره منم..دوباره برگشتم..مثل یه ققنوس..دوباره متولد شدم..» چقدر احتیاج داشت تا عقده‌ی تمام این سالها را، یکجا، وسط همین کوچه، میان این خانه‌های غصب‌شده، فریاد بزند. نفس حبس شده‌اش را با یک فوت بلند، بیرون فرستاد. نبض کوبنده‌اش در کنار شقیقه‌ها کمی آرام گرفت. رو به آسمان کرد. قطره‌های ریز باران روی سروصورتش می‌نشست.‌ زیر لب نجوا کرد: «اینجا همیشه مال ما بوده. من همه چی رو دوباره احیا می‌کنم. قول میدم. من آرمان‌های فراموش شده‌مون رو زنده می‌کنم و گسترش میدم. به همه جا. آهسته ولی پیوسته.» نگاهش را از آسمان سُراند روی انگشترش. آن نشان، قوت قلب بود برایش. سه خط افقی که یک خط عمودی، آن سه خط را قطع می‌کرد و دو ستاره در اطراف خط‌ها. درش آورد. چشم کسی نباید به این انگشتر مقدس می‌افتاد. نگین را بوسید. طولانی و باحرارت. یکهو موجی از غرور و شادی دوید زیر پوستش. خانه‌ها غرق در سکوت بعدازظهر بهاری، به خواب رفته بودند انگار. لبخند زد. آرام‌گرفت. انگشتر را در جیبش گذاشت و راه افتاد. باید دست به کار می‌شد‌. اینجا خیلی کار داشت. دو سالی از آمدنش می‌گذشت. در این مدت توانسته بود خانه و باغ پدری‌اش را بخرد و احیا کند. طرح و برنامه زیاد داشت که یکی‌یکی اجرایشان کرده بود و شروعش از کمک به اهالی بود. خوب می‌دانست این مردم برای یک زندگی عادی باید مثل چی جان بکَنند. فقط باید کمی برایشان حاتم طایی می‌شد‌. قصه‌اش را خیلی وقت پیش خوانده بود. برای جذب، گاهی پول می‌توانست راهگشا باشد، به‌خصوص حاتم طایی شدن. برای همین خیریه‌اش را راه انداخت. " خیریه محبان حسین" خیلی خوب هم جواب گرفت و از این بابت خوشحال بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا وقتی که تصمیم گرفت کمی پایش را فراتر بگذارد. - آقا یه خبر بد دارم! سرش را از روی کتابی که می‌خواند، بالا آورد. پرسشگرانه نگاهش کرد. - آقا! این حاجیه شده موی دماغمون. - باز چیکار کردی ایوب! - من هیچی به موتون قسم. هر چی گفتین‌و بهش گفتم. ولی قانع نشد. - چی میگه؟ ایوب ژست گرفت و صدایش را کلفت کرد: «کلاس مختلط چه ورزشی، چه فرهنگی، شرعاً مجاز نیست.» گفتم حاج آقا! آخه تعدادشون اندازه انگشتای یه دستم نیس! گفت: «نباشه! مجاز نیست.» گفتم بابا! مگه می‌خوان چیکار کنن! آموزش می‌بینن! بازی می‌کنن! گفت: «مگه باید کاری کنن! ما..» با تحکم حرف ایوب را قطع کرد. - بسه دیگه! از جایش برخاست و کتاب را در کتابخانه‌ی پر از کتاب که کنار میزش قرار داشت، گذاشت. - تو باز رفتی یه‌باره همه چیو ریختی به هم؟ نگفته بودم حساسشون نکن! این چیزا واسشون خط قرمزه! - آخه آقا خودتون گفتین.. - ولش کن! خودم یه جوری جمش می‌کنم. سرفه‌ای کرد و چشم دوخت به ایوب. - مث اینکه باید وارد مرحله‌ی بعد بشیم.. ولی چی؟! چشم‌های ایوب برق زدند. - ولی آهسته و پیوسته! سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. - همینه. به شرطی که حواستو جم کنی ایوب. یه خرابکاری، تمام زحماتمون‌و به باد میده. گوش ایوب را گرفت و فشار داد. - گوش کن و عمل کن. با دقت. فهمیدی؟ ایوب دستش را گرفت و بوسید. - به روی چشمم آقا. فقط لب تر کنید چیکار کنم. لبخند زد. «میگم بهت. عجله نکن.» سمت میزش برگشت. باید برای کاری که می‌خواست انجام دهد، فکرش را متمرکز می‌کرد. به هیچ‌وجه نباید اشتباه می‌کرد. چون اولین اشتباه، آخرین اشتباهش می‌شد. هنوز اینجا خیلی کار داشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
هدایت شده از برکت و روزی
برکت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: مداومت بر قرائت سوره قیامت، باعث جلب روزی، محفوظ ماندن از بلاها و محبوب شدن در میان مردم است. خواص القرآن و فوایده/ص149 نقل شده است که هرگاه امام صادق علیه السلام این سوره را قرائت می کرد و آن را به پایان می رساند، می فرمود: سبحانک اللهم بلی. مستدرک الوسائل/ج4/ص180 عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🔰 درمان عجب و تکبر امام سجاد (ع) می فرمایند: 1⃣ اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو بیشتر بود بگو چون سنش از من بیشتر است بیشتر از من عبادت کرده پس ایمانش هم از من بیشتر است. 2⃣ و اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو کمتر بود بگو چون سنش از من کمتر است پس گناهش هم از من کمتر است. 3⃣ و اگر با کسی برخورد کردی که هم سن و سال تو بود بگو من به گناه خود یقین دارم و ، به گناه او شک. پس در هر حالت ممکن است که او در نزد خداوند از من عزیز تر باشد. ما رو چه به عجب و تکبر 🤷🏻‍♂ صلوات و دعا برای فرج آقا و آزادی قدس اشغالی یادت نره رفیق❤️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت11🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچه‌های روستا. سمت
🔥 🎬 آفتاب کم‌رمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به حساب می‌آمد، برای بچه‌ها.‌ سروصدایشان کوچه‌ها را برداشته بود. حسین توپ پلاستیکی‌اش را آورده بود تو حیاط و با شوق بازی می‌کرد. توپش خورد به کمر طلعت که داشت دبه‌ی شیر را می‌داد دست راضیه. - شیرِ میشه. واسه خودت و بچه خیلی مقویه‌‌. بخور جون بگیری. - دستت درد نکنه طلعت جون! شما همش ما رو شرمنده می‌کنین. - ای حرفا چیه! همساده‌ایم. مادرمم خدابیامرز، خیلی غریب‌نواز بود. تو هم که دیگه شرایطت فرق می‌کنه. دلت می‌کشه. راضیه باز تشکر کرد. طلعت دم در که رسید، گفت: «راسی! آخر هفته‌ خونه زین‌کاکام*، آش‌پزونه. ماه‌منیرو میگم. می‌خواد آشِ دو دُرُس کنه.» - آش دو؟! طلعت خندید. صورت سبزه‌اش در آن‌ روسری بلند محلی و موهای بافته شده، نمکی‌تر شده بود. «همون دوغ. تو هم بیا. همه جمعن. می‌تونی بهشون بگی می‌خوای کلاس ملاس بذاری. خومَم* برات تبلیغ می‌کنم. ای پیر میرا فک کنم خوششون بیاد.» راضیه تا دم در آمده بود. - فقط پیرا؟! - ها دیگه. جوونا سرگرمیای دیگه دارن. آشپزی، خیاطی، بچه‌داری، ایقد کار هس. - خب قرآن و احکامم یاد بگیرن بد نیس که. - ای بابا راضیه خانوم! دین به چیمونه! اونم با این همه سخت‌گیری! ابروهای راضیه بالا رفت. حرف‌‌های تازه‌ای می‌شنید. حس کرد این مردم آنقدر سرشان گرم زندگی و کار شده که حتی احکام دین هم براشان اهمیتی ندارد. - کدوم سخت‌گیری؟ منظورت دینه یا.. طلعت بی‌حوصله گفت: «همی سخت‌گیریا دیگه. چه بدونم! حالا اینا رو ولش کن. بچه‌ها تنهان باید برم. آش‌پزون یادت نره. من رفتم.» راضیه با این حرفهای طلعت، مصمم‌تر شد تا یک کاری برای حداقل دختران اینجا انجام دهد. کلی هم برای همه زنان و دختران روستایی که همه‌چیزشان را فدای این زندگی پرزحمت می‌کردند، دل سوزاند. خانه‌ی ماه‌منیر، سرِ یک سراشیبی قرار داشت که چند خانه آن‌طرف‌ترش به یک کوهِ سربه‌فلک‌کشیده می‌خورد با انبوه درختان کاج و صنوبر. یک سکوی چندین متری شبیه یک ایوان وسیع، جلوی خانه بود. دود غلیظی که از چوبهای زیر یک چهارپایه‌ی آهنی‌ِ بزرگ بلند می‌شد، با بخار دیگ بزرگی که روی آن‌قرار داشت، یکی شده بود و به آسمان می‌رفت. هوا نمناک بود. بوی پیازداغ با بوی چوبِ نیم‌سوخته و جنگل باران خورده، در هوا پیچیده بود. راضیه دیگر داشت طاقت از کف می‌داد. بچه هم‌ به تکان‌خوردن افتاده بود. انگار این بوهای خوشمزه و مطبوع او را هم سرمست کرده و به تکاپو انداخته بود. بچه‌ها دنبال هم می‌دویدند. زن‌ها هر کدام به کاری مشغول بودند. یکی پیاز سرخ می‌کرد. یکی با بچه‌اش سروکله می‌زد. عده‌ای هم دور دیگ جمع بودند. راضیه منتظر فرصتی بود تا حرف‌هایش را بزند. و این وقتی دست داد که همه سر سفره نشسته بودند و آش می‌خوردند. *زین‌کاکام: زن دادشم *خومم: خودم هم ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت12🎬 آفتاب کم‌رمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به ح
🔥 🎬 طلعت اول نیم‌نگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما، دووَرا*، یه لَظه* همه گوش بگیرین!» دور دهانش را پاک کرد. - ای راضیه خانم‌و که همتون می‌شناسین. ای می‌خواد یه کلاسی را بندازه که قرآن و نمی‌دونم یه چیزایی بهمون یاد بده. اگه دوس دارین بیاین خیلی خوبه. راضیه نگاهی رضایتمندانه به طلعت کرد و گفت: «احکام.» - احکام سی چه؟! این را زن چاق و سرخ‌وسفیدی گفت که بالای اتاق نشسته بود و هر دو ثانیه یک‌بار نگاهش را اول دور سفره و بعد به همه‌ی جمع می‌گرداند. راضیه روسری‌اش را صاف کرد و با صدای رسا گفت: «احکام برای اینه که کارایی که مثلاً برای نماز انجام میدیم بدونیم کدوم صحیحه کدوم باطل. این مثال بود. برای وضو، غسل، روزه، و خیلی کارای دیگه..» پچ‌پچه بالا گرفت. همان زن دوباره گفت: «به چه دردمون می‌خوره!» و قاشق را باصدا توی بشقاب کشید و به دهان برد. راضیه نگاهی به جمع کرد و با حوصله ادامه داد: «خب یه سری کارا هست که اگه انجام بدیم اعمالمون باطل میشه و اینو خدا گفته نباید انجام بدیم و اگه بدونیم چی هستن اعمالمون قبول میشه وگرنه انگار آبیه که تو هاون کوفتیم.» - آقا معلمم اینا رو می‌خواس سی بچه‌هامون بگه ها؟! زن‌وشوهر ول‌کنم نیسین ماشالله. - ما فقط قرآن می‌خونیم. دیگه حالا احکام و اینا پیش‌کَش. - ای که میگه خوبه که کشور! کشور پشت چشمی نازک کرد. - خو خوبه که برین یاد بگیرین! وقتتونه تلف کنین. طلعت زیر گوش راضیه آهسته گفت: «به دل نگیر. بعضی از اینا آب زیر کاهن. تو فقط حواست بهشون باشه.» - ما یه نمازی می‌خونیم دیگه خانمِ آقا معلم! درست و غلط خدا قبول می‌کنه ازمون روله*. راضیه لبخند زد. - بله. ولی همه چیز که فقط خوندن نماز نیست. مکان نماز، مهری که روش نماز می‌خونین، لباسی که باهاش نماز می‌خونین.. - اووو.. ایطوری که ما باید زندگیمون و ول کنیم بیفتیم دنبال احکام.. همه خندیدند. بحث بالا گرفت. طلعت داد کشید: «خواهرا کفر که نمیشه. صِدیق خانوم جان می‌خوای خدا ازت راضی باشه یا نه؟! وقتی میگه یه کاری می‌کنیم باطل میشه خو باید بدونیم عزیز.. بد میگم؟!» ننه‌لیلا ملچ‌ملوچ‌کنان گفت: «نه والا!» ماه‌منیر نگاهی به جمع انداخت: «چی‌ بگم... حالا ما بدونیم.. کیه که عمل کنه!..» دوباره همه خندیدند. طلعت دور لباس چین‌دارش را جمع کرد. - حالا از ما گفتن بود. بعد نماز ظهر هر کی می‌خواد یاد بگیره.. حالا همو قرآن.. بیاد مسجد صاحب‌الزمون. با صدای جیغ بچه‌ای که آش داغ روی پایش ریخت، همه‌ی حواس‌ها جمعِ او شد. راضیه آهی کشید و بقیه‌ی آشش را خورد. فکر کرد انگار کارم سخته با اینا..من تلاشم را می‌کنم. بقیه‌ش دیگه با خدا. *دوورا: دخترها *لظه: لحظه *روله: فرزندم ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت13🎬 طلعت اول نیم‌نگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما،
🔥 🎬 چشمانش روی مربع‌های کوچک و منظم قالی می‌گشت و زبانش داشت آخرین سبحان‌الله تسبیحات را زمزمه می‌کرد. چند روز بیشتر تا محرم نمانده بود. از لابه‌لای پارچه‌های سیاهی که گوشه‌ی مسجد گذاشته شده بود، فریاد "یا حسین شهید" را می‌شد شنید. سرش را بالا آورد. غم به آنی وجودش را پر کرد. غمی که پر از بغض بود. تازه نبود. سالها با شنیدن نام حسین، بودنش را به رخ می‌کشید. با صدای راضیه به خودش آمد. - پاشو دیگه! رازونیاز بسه سید. حاج‌آقا داره میره‌ها! هادی جانمازش را جمع کرد و با یک یا علی بلند شد. «حسین کو؟» - اونجاس. با بچه‌های طلعت خانوم بازی می‌کنه. هر دو رفتند سمت حاج‌ابراهیم که داشت با یکی از اهالی حرف می‌زد. صبر کردند تا وقتی حرفش تمام شد، هادی سر صحبت را باز کرد. - قبول باشه حاج‌آقا. ابراهیم مستقیم زل زد به چشمان هادی. - قبول حق. شما مشکلتون حل شد با بچه‌ها؟ نگاهش مثل همان روزی بود که برای جلسه‌ی اولیا آمده بود. هادی نمی‌دانست ته آن حوض رنگی چه چیزی نشسته که وادارش می‌کرد تا برای مردی که روبه‌رویش ایستاده، احترام قائل شود. - به لطف شما! اوضاع بهتره. البته نه قابل قبول ولی خب نسبت به اوایل سال بهتر شدن. شما واقعاً نعمتی هستید برای این مردم. - الحمدلله..وظیفه‌ست.. راضیه زودتر از هادی به حرف آمد: «حاج‌آقا! در مورد کلاس قرآن که مستحضر هستین! ما قراره برای خانما هم جلسات احکام و قرآن و تفسیر بذاریم.» حاج‌ابراهیم سرش پایین بود و نگاهش روی زمین. - بله..در جریان هستم..خیلی هم خووب. البته ما قبل‌ترها این طور برنامه‌ها رو داشتیم...منتهی مردم خیلی فرصت نمی‌کنن شرکت کنن..حالا شما می‌خواید راه پیموده رو دوباره برید، حرفی نیست..بسم‌الله. من به آقای مسلمان هم گفتم..خیلی توقعی از اینها نداشته باشید.‌. راضیه و هادی به هم نگاه کردند. هادی گفت: «مام تلاش خودمون‌و می‌کنیم حاج‌آقا.» ابراهیم دستی به ریش‌هایش کشید. - و من الله توفیق. راضیه رو کرد به هادی: «شما حسین‌و ببر خونه. من می‌مونم ببینم چی میشه. کسی نیومد میام.» - می‌خوای بمونم با هم میریم.. - اذیت نمیشی؟ - نه..چه اذیتی؟! - باشه...بمون. هادی دست حسین و بچه‌ها را گرفت و رفتند تو حیاط مسجد. راضیه کنار طلعت نشست. - حاج‌آقا گفت مشکلی نداره. ببینم شما قبلا کلاسای قرآن و اینا داشتین؟ طلعت کمی فکر کرد و گفت: «والا یه دو باری خود حاج‌آقا برامون حرف زد. بیشتریا.. خودش سخنرانی می‌کنه و کسی هم اگه مشکلی پیدا کنه میره پیشش..اممم.. بعدش دیگه نه.» راضیه آهانی گفت و پاهایش را دراز کرد. - هر چی بزرگتر میشه..درد پای منم بیشتر میشه.‌ شبا تا صب خواب ندارم. زانوهایش را مالش داد. طلعت با محبت گفت: «آخی..بمیرم الهی..من خودم چارتا بچه زاییدم و سر هر کدوم یه بدبختی داشتم. هر بار می‌گفتم این دیگه آخریه..ولی دوباره سال نشده خدا یکی دیگه می‌ذاشت تو دامنم..» غش‌غش خندید. راضیه نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «پاشو بریم..انگار کسی نمیاد..همه که رفتن..» طلعت دستش را گرفت. - کجا؟ ماه‌منیر و زن گودرز با دختر بزرگه‌ش میان. گفتن میرن و جلدی برمی‌گردن. منم که هستم. راضیه امیدوارانه نشست. - خب همین چهارنفرم خوبه. با همینا شروع می‌کنیم‌. خدا رو چه دیدی شاید بقیه هم‌ مشتاق بشن بیان. - میان.‌ ما مردامونم می‌کشونیم مسجد. پس چی فک کردی تیام! راضیه به همین هم قانع بود. خدا را شکر کرد که طلعت همسایه‌شان بود و روی او می‌توانست حساب کند. ** از شنیدن خبر، لبخندی اطمینان‌بخش روی لب نشاند. ایوب با آب‌وتاب ادامه داد: «این حاج‌آقای مشتیِ ما، حالش رو به وخامته! غلط نکنم تیرمون خورده به هدف آقا! شنیدم بستری شده بیمارستان!» - کدوم‌ تیر ایوب؟! مگه ما کاری کردیم؟! ایوب دستپاچه شد. - آ..قا.. آخه.. - س‌س‌س.. اینو حتی دیگه برای خودتم تکرار نکن. یقه‌اش را صاف کرد. آستین‌هایش را پایین کشید و دکمه‌هایش را بست. - میریم عیادتش.‌ باید دلجویی کنیم ازش. - آقا منم بیام؟ - نه! تو بمون خیریه. اگه کسی خواست بره عیادت بگو هماهنگ می‌کنیم مینی‌بوس می‌گیریم می‌بریمشون.. حواست باشه..سوتی‌موتی ندی‌ها ایوب! - چشم آقا. خیالتون تخت. فقط.. برگشت سمت ایوب و منتظر نگاهش کرد. ایوب دست‌هایش را به هم مالید. - آقا! شما باهاش خیلی جیک‌تو‌جیک شده بودین، شک نکنن بهتون؟! گوشه‌ی لبش به تمسخر، بالا پرید. - نگران نباش! ما رفیق بودیم. بی‌ذات نبودیم که!..بودیم؟!..بعدم با کدوم مدرک؟!..من حواسم هست چیکار دارم می‌کنم. تو هم حواست‌و خوب جمع کن که سرت‌و به باد ندی..حالیت شد؟ ایوب دستش را روی چشمش گذاشت و دیگر حرفی نزد. در را به آرامی بست. وقتی می‌رفت، مطمئن بود که به اهدافش هر روز نزدیکتر می‌شود. برای پیش‌نماز بعدی، فکرهایی در سر داشت. الان فقط باید دلجویی می‌کرد. همین. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت14🎬 چشمانش روی مربع‌های کوچک و منظم قالی می‌گشت و زبانش داشت آخرین سبحان‌الله تسبیحات
🔥 🎬 سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانه‌ی کوچکی که با یک پرده از اتاق، جدا شده بود. - آخ‌جون! دیب‌دمینی! راضیه دستش را گرفت و برد نشاند تو اتاق. - بشین اینجا یه نقاشیِ خوشگل بکش تا من برات سیب‌زمینی بیارم، باشه پسرم؟ حسین با ذوق دفتر نقاشی را از دست مادر قاپید و با مدادرنگی‌هایش مشغول شد. راضیه برگشت به آشپزخانه. زیر اجاق را کم کرد و قاشق چوبی را در ماهی‌تابه گرداند. افکارش مثل سیب‌زمینی‌های شناور در روغن، زیرورو می‌شد. حسین دوباره برگشت. - مامان دیب دمینی! راضیه با حواس‌پرتی به حسین که گردن کج کرده بود، نگاه کرد.‌ - بیا بغلم!.. به سختی به آغوش کشیدش. - ببین!.. هنوز سرخ نشده! باید یه کوچولو دیگه صبر کنی..باشه؟..خب حالا چی کشیدی؟..بریم ببینیم؟ به اتاق برگشتند. وقتی حسین را زمین گذاشت، او مثل برق دفتر نقاشی‌اش را آورد. راضیه لپ تپل حسین را چند بار با عشق بوسید. - به‌به! چه قشنگه این خونه! حسین آقا!مامان‌و بلدی بکشی پسرم؟ حسین سرش را تکان داد. - بکش ببینم! با صدای هادی که بلند سلام کرد، نفس راحتی کشید. - چه بوهای خوبی! موهایش را پشت گوش فرستاد. - خدا خیرت بده! بیا سر این بچه رو گرم کن، سیب‌زمینی‌هام سوخت. حسین از سروکول پدرش بالا رفت. راضیه رفت تو آشپزخانه. دودل بود ماجرای کلاس را الان به هادی بگوید یا بعداً. یا اصلاً نگوید. سیب‌ها را ریخت تو بشقاب. فکر کرد: «بهتره بذارم سر فرصت.» موقع آشپزی، خستگی برایش معنی نداشت. هرچند حالا که باردار بود ایستادن کمی برایش سخت می‌نمود. خیلی زود شب فرا رسید. صدای نفس‌های آرامِ حسین، با آن صورت معصوم، وادارش کرد تا آهسته پیشانی‌اش را ببوسد.‌ - هادی! بیداری هنوز؟ - بیدارم. راضیه تکیه‌اش را به دیوار داد و پتو را محکم دور خودش پیچید. «حوصله داری حرف بزنیم؟» - بزنیم. - امروز یه شاگرد جدید اومده بود تو کلاس. - عه! چه خوب!..الان شدن چند نفر؟ - با این یکی..شش نفر. هادی چرخید و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. - پیشرفت خوبیه تو این مدتِ کَما!..نه؟! - مسخره می‌کنی؟ - نه والا. - آخه پنج شیش نفر؟..تازه همینام یه جلسه میان دو جلسه نمیان. - یکم باید صبور باشی. راضیه پتو را تا زیر چانه‌اش بالا آورد. - به نظرت چرا؟!..اینا اصاً زیر بار احکام نمیرن هادی!..تفسیر که دیگه هیچی. اصلاً قبول ندارن..روز دوم یه هفت نفری شدن..منم خوشحاااال..اما بعدش دیگه خبری نشد..این یکی هم که اومده توپش حسابی پر بود! هادی سؤالي نگاهش کرد. راضیه لب‌هایش را به پایین کش‌ آورد. - باور کن!..داشتم در مورد اصول و فروع دین می‌گفتم یهو دراومد گفت ما چرا باید اصول دین یاد بگیریم؟ فروع دین و چرا باید رعایت کنیم؟..خب اسمش روشه..فرع..چیزی که فرعیه خیلی مهم نیس انجام دادنش! منطق و ببین! ادامه داد: - منم براش اصول و فروع رو گفتم و توضیح دادم که خواهر من! هر چیزی اصولی داره. حتی کارهای معمولیتون اصول خودش رو داره.‌ حالا خدا میاد دین خودش رو بدون‌ اصول بذاره؟! فروع دین هم.. پرید وسط حرفم. گفت: «تو چرا دین‌و اصلی فرعیش می‌کنی! دین دینه دیگه.» هر چی براش توضیح دادم تو کَتِش نمی‌رفت. بعدشم بحث رو کشوند به تقلید که آره ما خودمون عقل داریم میریم احکام رو در میاریم..چرا باید تقلید کنیم؟!..ما عقل داریم که بفهمیم چه کاری خوبه چه کاری بعد..تقلید اونم از کسی که نمی‌شناسی معنی نداره.. هادی کنجکاو گفت: «خب؟! جالب شد!» راضیه نفس عمیقی کشید. - جالبه؟!..هیچی دیگه..هر چی رشته بودم، پنبه کرد. بقیه هم همون فرمون‌و گرفتن و از خدا خواسته. حالام فقط روخوانی قرآن داریم.. هادی طاقباز خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت. - منم نتونستم رو بچه‌های خودم تو مدرسه..کار کنم..خیلی مستعدنا..ولی نمی‌دونم چرا جوونترا دل نمیدن بیان این کلاسارو..نگفته بودمت تا حالا؟! - میگم چطوره بگیم دخترا، دختربچه‌ها بیان. - فکر نکنم بیان. - طلعت می‌گفت ما از پیش‌دبستانی بچه‌هامون رو می‌فرستیم کلاسای درس اخلاق!..گفتم کجا؟!..گفت خونه‌ی ایوب. ایوب کیه؟! هادی خمیازه‌ی بلندی کشید. - خونشون نزدیک مسجده..یه سالن بزرگ داره که کلاسای آشپزی و ورزشی و این‌جور چیزا رو اونجا برگزار می‌کنن. - طلعت یه چیزایی بهم گفته بود. ولی من جدی نگرفتمشون. میگم من احساس خوبی ندارم هادی! اینا یه چیزایی میگن که تا حالا نشنیده بودم. مثلا گفتم‌ رساله دارین گفتن رساله چیه دیگه..عجیب نیس؟ در اثر خمیازه‌های پی‌درپی آب از چشمان هادی راه افتاده بود. - منم یه جورایی مشکوکم ولی مطمئن نیستم. - میگم بهتره بریم پیش حاج‌آقا. هادی اوهومی گفت و پتو را روی خودش کشید. - یه روز میریم باهاش حرف می‌زنیم. و خوابید. راضیه خوابش نمی‌برد. هجوم افکار مختلف کلافه‌اش می‌کرد. باید می‌فهمید اینجا چه خبر است. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️