eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
رویم سیاه است. من نخواستم؛ اما... امروز حُرّه آمد و گفت اهالی کاخ به اندازه وزن شمشیر شوهرم طلا می‌دهند. گفت بریم و آن‌ها را به خانه بیاوریم. رفتم... نمی‌گویم نرفتم، اما وسط راه... کار من نبود، من بلد نبودم سد راه سعادت شوهرم شوم. اخر ان اوایل خودش قول داده بود... قول داده بود حتی بعد قیامت کنارم باشد... با من پیمان بسته بود سعادت دنیا آخرت را باهم داشته باشیم... نخواستم، نه طلا، نه لباس حریر و خلخال جواهر... برگشتم. باید می‌ماند. می‌ماند و می‌شد مدافع جناب مسلم، مدافع حضرت حسین علیه السلام... کنج خانه نشستم. سرش، تن پاره پاره‌اش هم می‌امد مهم نبود. او را با چیزی بهتر از خودش معامله می‌کردم. من از خانم فاطمه زهرا یاد گرفته بودم از شوهرم چیزی نخواهم که به زحمت بیفتد؛ اما امروز از او بهشتی شدن می‌خواستم. جانش تضمین در خواست من بود. رویم سیاه است من نخواستم؛ اما او آمد... گمان کردم میزبان جناب مسلم شده باشم؛ هیهات که او دست خالی آمد... بی شمشیر... بی مسلم... بی آبرو...
تمام وجودم می‌خواست. شرمنده‌ام... نمی‌شد. تمام وجودم دست و پا شده بود... می‌دوید سمت کربلا. می‌خواستم؛ نشد، نمی‌توانستم! وجودم به جلو هولم می‌داد و من مانده بودم. می‌خواستم. نمی‌شد. کربلا می‌خواستم. دستم قبضه‌ی شمشیر می‌خواست. پایم می‌خواست تا محکم شود در خاک کربلا... می‌خواستم... شرمنده‌ام که چشم‌هایم را زود از دست دادم.
عجب روزی بود امروز... بهترین صیدها را کردم. صید های بزرگ صیدهایی که شادم می‌کرد. عجیب صیدی... یکی از یکی بزرگ‌تر و بهتر... من بهترین صدها را امروز داشتم... بگوییم دهانت باز می‌ماند... من مایه فخرم... مایه فخر این سپاه منم! من... اولین صیدم پوست گوساله بود... دومین صیدم ماهی جدا از آب... سومینش قلب بود... قلب... سومین صیدم سینه قرآن بود که شکافتم!
داشت شهید می‌شد... یک وجب تا خدا؛ اما تن داغش روی ریگ‌ها بود. تیغ خلاص می‌زدند به پیکرها. نیزه را بلند کرد. یک وجب تا قلب او. نیزه ایستاد. نشست کنار تنش. سایه‌ای نحس آمد: - چرا معطلی بزن؟ - می‌شود پناهش دهم؟ قوم من است. - نه! بزن. او دشمن است خواهش کرد و التماس. شفاعت کرد. امان خواست. قومش زنده ماند. درمان شد. سرکش شد. یادش رفت، سقا را، حسین را... شش ماهه را... جدا شد از امام و وَلیّ چهارم خدا... از یک وجبی بهشت رفت تا... .
من که امدم، صدای گریه می‌امد. یک بخش گریه می‌کردند. من گریه می‌کردم بی‌اشک. آن‌ها هق می‌زند با اشک. من که آمدم، صدا می امد. می‌شنیدم. هنوز داشت فریاد می‌زد. کسی هست یاری‌ام کند؟ چشم باز کردم. نور توی چشمم ریخت. گونه‌ام تر شد. من که امدم کسی می‌گفت: انا مظلوم حسین... من که امدم زمین و اسمان و دریا سرخ بود. یک بخش با من گریه می‌کردند. من که امدم یک بخش می گفت: لبیک یا حسین... من که امدم فریاد بود: یاثارالله... من آمدم با بغض... من می‌روم با لبخند... فریاد هنوز هست.... هست هنوز فریاد.... گوش کن، هنوز یاری می‌خواهد. گوش کن، من می‌خندم و یک شهر می‌خندد با من... این بار سرشار از شور یک شهر می‌خندد و من می‌خندم و طنین انداز می‌شود: - لبیک یا حسین! من که می‌رم افتاب امروز حتی سبز است... به سبزی باغ بهشت و چه خوش میلاد و ممات شروع با او مرگ با او
آدما قد تموم دوراهی های زندگی کربلا در پیش دارن... یا با حقی... یا ضد حق... یا عاشقی یا با شیطان... بی طرفی حتی گاهی گناهیه نا بخشودنی...
می‌خواستم... می‌توانستم... شدنی بود. برایم کاری نداشت. می‌توانستم. آب در چنگم بود. آب کنارم بود؛ اما... کاری نداشت... می‌خواستم. یک قطره آب گریه‌اش را بند می‌آ‌ورد. غذایش خون دلم بود. خون فواره زنان لباسم را تر می‌کرد. خونِ سفید. می‌خواستم، می‌شد، می‌توانستم؛ اما... می‌شد، سیراب کردنش دست من بود، خرجش باز کردن دو دکمه بود. خرجش فشردن دکمه آبی بطری کنار دستم بود. - گریه نکن... هزار و سیصد و خورده سال پیش... آب نبود، گریه نکن... آب هست؛ اما تو رو می‌کشه!
من قبولش داشتم. از صمیم قلب... ایمانم ظاهری نبود، نامه‌ای که مهر کردم هم دروغ و دَغل نبود! ولی خب، با نماز هم می‌شود به خدا رسید. با جهاد هم... جهاد که واجب کفایی است. اما نماز که یک نفر بخواند کفایت نمی‌کند... من نماز را گرفتم... جهاد به کار من نمی‌اید... من بدون رنج به خدا می‌رسم... خدا جهاد حسین- علیه السلام- را هم قبول کند...