11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥۱۴سال پیش آقا چه پیش بینی دقیقی در مورد این روزها و فناوری کردند و چه جفا کردند آنها که شنیدند این دستورات صریح نایب امام زمان عج را اما کمترین اقدامی نکردند.....
#حوزه
#دانشگاه
#مدرسه
#آموزش_مجازی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#داستان_کوتاه
#هدیه
#براساس خاطرهای واقعی
با چشمانی نمدار، نگاهم کرد.
لبخندی به رویش زدم و پلکهایم را باز و بسته کردم.
به معنای" خیالت راحت باشد."
سرعتش را کم کرد که کنارش قرار بگیرم.
فرزند کوچکش را به سینه چسباند.
قدمهایش را تند میکرد تا از همسرم عقب نماند؛ ولی وقتی میدید من پا به پای بچه کوچک، نمیتوانم به آنها برسم. با نگرانی میایستاد و نگاهم میکرد.
تیلههای رنگی زیبایش، میان دریای سفید و مواج
چشمانش، این سو و آن سو میدوید.
لبخند و نگاه توام با آرامش من هم چاره کارش نبود.
نگرانی و ترس در جوار امام رئوف برایم معنا نداشت. اما درکش میکردم.
وقتی که مسئول امور گمشدگان که از آشنایانمان بود، او را به ما سپرد تا به هتلش برسانیم، خوشحال بودم که برای زائر امام رضا کاری میکنیم.
اما در طول مسیر ترس و نگرانی لحظهای رهایش نکرد.
بدبختی آنجا بود که زبانش را نمیفهمیدم.
زنی جوان و زیبا با چشمان رنگی از سرزمین ترکنشین تبریز، همراه طفلی چندماهه که به آغوش داشت.
آدرسی از هتلش نداشت، جز نام هتل.
که همنام هتل ما بود.
نزدیک هتل که شدیم وحشتزده، عقب عقب رفت.
درکش میکردم، زنی که بیاجازه همسرش و به ذوق زیارت بیرون زده و حالا هیچ آدرسی ندارد.
دستش را گرفتم و نوازش کردم.
-نگران نباش عزیزم، حتما هتلتون رو پیدا میکنیم.
قفسه سینهاش بالا و پایین میرفت و اشکش سرازیر شد.
دوباره راه افتادیم. کوچه به کوچه و هتل به هتل.
پرسان، پرسان.
تا بالاخره بعد از ساعتی چرخیدن در کوچههای تنگ و باریک هتلش را پیدا کردیم.
وقتی جلوی هتلش رسیدیم، مثل پرندهای که از قفس رها شده، بدون خداحافظی داخل رفت.
کلیدش را گرفت و به سمت اتاقش دوید.
اشک شوق در چشمانم حلقه زد. همسرم با متصدی هتل کمی صحبت کرد. وقتی مطمین شدیم که به خانوادهاش رسیده، برگشتیم.
شب آخری بود که مشهد بودیم.
تصمیم گرفتم تا نیمه شب، حرم بمانم و استفاده کنم.
گوشهای از صحن زیر قپه آقا ایستادم و بدون توجه به شلوغی جمعیت و دعوا سر جلو رفتن، با آقا درد دل میکردم.
اشکم سرازیر بود و لبم به ذکر و دعا باز.
در میان جمعیتی که دور ضریح میچرخیدند و شلوغ میکردند، ناگهان دیدم زنی با لبی خندان، به سمتم آمد. از پشت پرده اشک، درست نمیدیدمش. نزدیکتر شد و با آن چشمان رنگی و زیبایش، که دیگر نشانی از ترس و نگرانی درش نبود، خیره نگاهم کرد.
هنوز در حال و هوای خودم بودم که شروع کرد به بوسیدن و دعا کردنم.
چند لحظه طول کشید تا فهمیدم او کیست.
با زبان شیرین ترکی، کلی دعایم کرد و بابت آن روز تشکر کرد.
خدا میداند که چه حال خوشی پیدا کردم.
گویی امام رئوف صدایم را شنیده و دعایم را مستجاب کرده. مثل یک هدیه بود. هدیهای از طرف امام مهربانیها.
خدایا شکرت.
فرجام پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر!
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
😲https://eitaa.com/PatuqBasiji
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و بر
شعر آیت الکرسی
سر آغاز گفتار نام خداست که رحمت گر و مهربان خلق راست
نباشد جز الله پروردگار که زندست و پاینده آن کردگار
نگیرد خدا راکسالت فرا نه هرگز به خواب اندر آید خدا
زمین و سماوات از آن اوست همه ملک گیتی به فرمان اوست
چه کس راست در پیش یزدان سزا شفاعت کند جز به اذن خدا ؟
ز روز ازل تا به شام ابد بداند همه چیز ا ز خوب و بد
به چیزی زعلم یگانه اله احاطه ندارد کسی هیچگاه
جزآنچه بخواهدخدای نکو که مردم بدانند از علم او
بود وسعت علم او بیکران فراتر ز ارض است و هفت آسمان
ندارد براو زحمتی حفظشان علی و عظیم است آن بی نشان
در آئین حق نیست اجبار و زور شده آشکارا ضلالت ز نور
پس آنکس که از سرکشی دست شست بگرد ید مومن به ایزد درست
زده دست بر رشته ای استوار که همواره دارد ثبات و قرار
گسستن نباشدچنان رشته را سمیع و علیم است حقا خدا
خداوندبا مومنین است یار بود یاور مومنان کردگار
کند مومنان را ز ظلمت برون سوی روشنائی شود رهنمون
کسانی که گشتند کافر به دین خدا بود دیو و شیطانشان همنشین
که خارج نمایدکسان را ز نور در اندازد ایشان به ظلمات دور
از اصحاب نارند ایشان تمام بسوزند در آتش آن مدام
ترجمه شعراز :امید مجد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ترجمه آیه الکرسی به صورت شعر! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و بر
ترجمه منظوم از فردوسی نیست..بلکه از آقای امید مجد است. سپاس از دوستی که تذکر دادند و ما را از جهل بیرون آوردند.
لطفاً نپردازید!
«پرداختن» و خانوادهاش مثل خوره به جان نوشتار فارسی افتاده است. «پرداختن» در جملههای زیر غلط نیست؛ اما بهشدت زبان را مصنوعی و رباتگونه میکند:
به نجف رفت و در آنجا به تحصیل پرداخت.
«به نجف رفت و در آنجا تحصیل کرد.»
پیش از آنکه به اصل مطلب بپردازیم، لازم است مقدمهای را از نظر بگذرانیم.
«پیش از ورود به اصل مطلب، لازم است مقدمهای را از نظر بگذرانیم.»
پرداختن به این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد.
«حل این مسئله، به دانش بسیاری نیاز دارد.»
برای اینکه مردم به جاسوسی علیه یکدیگر نپردازند، باید فرهنگسازی کرد.
«برای اینکه مردم علیه یکدیگر جاسوسی نکنند، باید فرهنگسازی کرد.»
در آینده به این موضوع نیز خواهیم پرداخت.
«در آینده دربارۀ این موضوع، بیشتر سخن خواهیم گفت.»
نخست به ذکر این نکته میپردازم که...
«نخست یادآور میشوم که...»
موسی(ع) از فرعون خواست به تزکیه و خودسازی بپردازد.
«موسی(ع) از فرعون خواست که خود را پاک و تزکیه کند.»
در سالهای پایانی عمر به استراحت پرداخت.
«در سالهای پایانی عمر استراحت کرد.»
انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، پرداختن به فواید و آثار آن نیست؛ بلکه میخواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم.
«انگیزۀ ما از طرح مسئلۀ اختیار، شمردن فواید و آثار آن نیست؛ بلکه میخواهیم جایگاه حقوقی آن را بررسی کنیم.»
شبها به رازونیاز با خدا میپرداخت.
«شبها با خدا رازونیاز میکرد.»
خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، به عبادت و بندگی او بپردازند.
«خدا دوست دارد بندگانش از روی میل و اقبال قلبی، او را بندگی کنند.»
او در کتابهای خود به مبارزه با این جریان خزنده پرداخته و به موفقیتهای مهمی رسیده است.
«او در کتابهای خود با این جریان خزنده مبارزه کرده و به موفقیتهای مهمی رسیده است.»
فرشتگان الهی به اذن پروردگار به تدبیر امور هستی میپردازند.
«فرشتگان الهی به اذن پروردگار، امور هستی را تدبیر میکنند.»
بیایید به نجات جان و اموال مردم بپردازیم.
«بیاید برای نجات جان و اموال مردم بکوشیم.»
رضا بابایی
fb.com/reza.babaei.1253?fref=nf
#کلیشه #دقتورزی_معنایی #پرداختن
@virastaran @heydarisani
🖋به قلم زهرا حسینی
ای بابا. من نمیدانم چرا باید بین این همه مرد که در این روستا ادعای مرد بودن و غیرتی بودن میکنند، نباید یکی از آنها، حداقل برای ماه محرم بیاید دَرِ این مسجد را که با هزاران زور و کمک خودشان، اهالی روستا، ساختند را باز کند.
ای خدا باز نمیشه اه...کلید را محکم کشیدم و روی زمین کوبیدم.
یک لحظه پشیمان شدم. چشمانم را بستم دمی عمیق نفس کشیدم و باز چشمانم را باز کردم، نگاهی به اطراف کردم اشک در چشمانم جمع شد. چقدر دلم میسوزد برای امامم حسین که آنقدر غریب است که کسی حتی برایش مداحی هم با بلند گو نمیگذارد. با خودم حرف زدم :( یا حسین مددی، خودت کمکم کن. یا مادرم فاطمه جان، نیرو و توانی به من بده تا حداقل در این ماه عزیز محرم، بتوانم نوکر در خانهاش باشم).
خم میشوم و پشیمان، کلید مسجد صاحب الزمان را برمیدارم. صلواتی میفرستم و یک پناه بر خدا میگویم و کلید میاندازم. چیلیک، در باز شد . خنده ی کوتاهی میکنم...ای بابا مسخره کردید. در مسجد را باز میکنم و داخل میشوم. بلند میخندم و میگویم :( فقط قصدتون این بود اشک منو دربیارین؟باشه عیب نداره ولی یادتون باشه من بنده پوست کلفت خدا هستما...گفتم بدونید اره).
هنوز هوا روشن بود. برق را روشن نکردم و مستقیم به سمت بلندگو رفتم. یک یا علی مشتی گفتم و بلند گو را بلند کردم و تقریبا لنگ لنگان ان را به سمت در مسجد آوردم. آخر توقع دارید دختری ۱۴ ساله بلندگو به این سنگینی را روی کول بگذارد و ضربه فنیاش بکند؟ نه جانم نمیشود.
نگاهی به گوشی کردم. صفحه باد صبا نمایان شد. یا خدا دیر شد...تند تند بلندگو را کنار در تنظیم کردم پیریزش را به برق زدم همانجا برق های مسجد را هم روشن کردم. ميکروفن را هم وصل کردم و سریع کنار موبایل گزاشتم. هوف...نزدیک بودا
نمیدانم چرا دلم گرفته است، اصلا مگر میشود مسجد صاحبالزمانت را خالی ببینی و دلت نگیرد؟
وضو داشتم...یعنی اگر نداشته باشم هم باید از خانه میگرفتم، چون مسجد هنوز وضوخانه نداشت.
نمازم را هم تنهایی خواندم. عجیب بود سیدهی ترسو در این مسجدِ تقریبا وسیع نه تنها نمیترسید بلکه احساس آرامش عجیبی هم میکرد. دعای عهد بعد از نمازم را هم خواندم کمی هم با خدا خلوت کردم.
هعی روزگار. کاش امشب حداقل بچه ها به عشق آتیش جلوی مسجدم که شده بیان.
گوشی را برداشتم، و از جاسازیی که پشتش انجام داده بودم به زور مموری رو بیرون آوردم. به بلندگور وصلش کردم و صدایش را زیاد کردم. آخیه...کسی چه میداند به خاطر این مداحی ها از چند برنامه و فیلم مورد علاقهام که بر روی مموری گذشتم.
به بیرون مسجد رفتم. لگن کهنهی جای آتیش را برداشتم و داخلش چند تکه چوب انداختم. آخ...تکه چوبی در دستم رفت. آرام تکه چوب را بیرون اوردم و انطرف انداختمش. دیگر عادی بودی، اینجا سوسول بازی جایی نداشت. نمیشود هی آخ و اوخ راه بیندازم که.
نفت روی چوب ها ریختم و چوب کبریتی را رویش انداختم.
تکه سنگی گزاشتم و کنار آتش، بغل دیوار نشستم.
نه مثل اینکه امشب بازی های گوشی به بچه ها اجازه آمدن به اینجا را به نداده است.
آرام با مداحی اشک ریختم...نمیدانم چرا یک لحظه چشمانم سنگین شد و در عالمی مابین خواب و مستی فرو رفتم.
#ادامهدارد
#برگرفتهشدهازواقعیت
14000918 جلسه استاد سرشار.docx
28.9K
جلسه جناب محمدرضا سرشار در دوره آل جلال در تاریخ 14000918 به صورت ورد با موضوع تجربهها و توصیههای نویسندگی.
بسیار عالی.
#دوره_جلال
#اسکای_روم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@harkatdarmeh
« سماورم رو دمدمای اومدنشون روشن میکردم، حالا اینکه از کجا میفهمیدم چه روزی از روزای خدا دلشون برای ما تنگمیشه و درست چه ساعتی میرسن درخونهیما، این رو هنوز هم نفهمیدم ولی یه ساعتی دلم منتظر اومدنشون میشد، تا دستوروشون رو لبحوض میشستن و مینشستن لبایوون، چای تازهدمم رو میریختم توی دوتا استکان و منتظر میموندم تا لب بازکنن و دوباره بگن: بابا، همهاش چاییت به راهه.حالا من نه میدونستم و نه میخواستم بدونم که آقاجون میدونن که من مخصوص برای خودشون چایی دمکردم یا نه. اصلا روی گفتنش رو هم نداشتم که مثلاً جواب بدم: آقاجون به دلمافتاد که دارین میاین سمت خونهیما. فقط میدونستم که از وقتی خونهمون رو ساختهبودیم و از آقاجون اینا جدا شدهبودیم، بعضی روزا مستقیم از سرِزمین میاومدن که به ما سربزنن »؛ هر وقت که دور هم جمعمیشویم و بساط چای میآید وسط، مادربزرگم این خاطرهی چای دمکردن برای پدرشوهرش را تعریف میکند، حتماً یک چیزی توی آن حالوهوا بوده که الان بعد از پنجاه سال، شاید هم بیشتر، دوستدارد از آن چای بگوید. یک چای که قبل از آمدن کسی، به دلش میافتاده که آن را دم کند، شاید به دل سماور و قوری واستکان و همهی آن دیگران هم میافتاده. امروز استوریها را که نگاهکردم یکی نوشتهبود: «ممنون که هستی، ممنون که اینقدر خوبی ... » دیگری نوشتهبود: « اگه نبودی نمیدونستم خستگیهامو چی کار کنم؟» یکی هم نوشتهبود:« به عشق تو از خواب پا میشم...»
من هم دلم چای خواست ولی نه از این چایها، یک چای با همان حالوهوای چای مادربزرگم.
#روزجهانیچایدمکردن_بهعشقیکنفر
▪️ #تخفیف کتاب
📣 به مناسبت سالگرد رحلت آیت الله حائری شیرازی آثار چاپ شده ایشان از "شنبه" ۲۷ آذرماه تا "دوشنبه" ۲۹ آذرماه با ۲۰ درصد #تخفیف عرضه میشود.
✅سفارش خرید👈
@hekmat1398
📱شماره تماس 👈
۰۹۳۶۰۳۲۳۷۶۶
@hekmat_books