eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه می‌کرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالی‌تر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبه‌روی هم نشسته و با چهره‌هایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید. _والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن. بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت. _آروم باش جانم. تو که عصبانی نمی‌شدی! بانو نسل خاتم پوفی کشید. _آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سه‌تا تخم مرغ رو گرفتم! استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب راند و لبخند زورکی‌ای زد. _بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته! _اُشتاد این دیالوگ خانه‌ی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید! با این حرف صدرا، هرسه با چشم‌هایی وَرقلبمیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت: _تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟! _چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند! بانو احد فنجان چای‌اش را محکم به میز کوبید و گوشی‌اش را برداشت. _این سیاه‌تیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر می‌خوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان! _غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. ان‌شاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید. هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد: _اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره. بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چای‌اش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت. _استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟! _خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه! بانو احد پوفی کشید و گوشی‌اش را روی میز گذاشت. _استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس! استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد. _حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره. سپس آهی از ته دل کشید. _شایدم دارم کم کم پیر میشم! پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسه‌ای بر صورت پُر ریشَش زد. _تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد! بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد. _شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟! سِگِرمه‌های صدرا رفت توی هم. _اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه! _خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش. بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد: _تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایه‌ها، مخصوصاً باغ پرتقال نره! بانو احد سری تکان داد و لقمه‌ی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کله‌ی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد. _سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه! بانو سیاه‌تیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید. _کم دسته گل به آب میدی، حالا می‌خوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟! بانو سیاه‌تیری با ابروهایی بالا رفته گفت: _چه دسته گلی؟! بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد. _ایشون رو میگن! بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد. _بابا این که شاخه گله، نه دسته گل! سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد. _حالا چی شده مگه؟! بانو احد با حرص جواب داد: _این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آماده‌ی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟! بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید. _هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همه‌ی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
برای شبهای قدر چه برنامه ای دارید‍؟
بهم بگید.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های حجت الاسلام مهدوی نژاد مسئول محترم هیئت انصار ولایت درباره اوضاع شهر دارالعباده و اتفاقات اخیر در باغ دولت آباد در اولین شب از مراسم هیئت. پ.ن می‌خواستم مطلب بنویسم درباره اتفاق باغ دولت آباد. دیدم این کلیپ رو فعلا ببیند بهتره. در واقع باید بگویم مسئولین دلسوزی داریم ولی یک جایی باید همدلی بین مردم به وجود بیاد تا مشکل امر به معروف و نهی از منکر حل بشه. امروز از امیرچخماق رد می‌شدم یه ایده ای به ذهنم رسید که حالا توی پست بعدی عرض می‌کنم. بفرستید برای مسئولین شهرتون. به توفیق الهی زود می‌نویسم.👇🙄 @ANARSTORY
«» نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون می‌کشد. شبیه نویسنده‌ها به این نقاشی نگاه کنید. چقدر داستان در آن وجود دارد؟ هرکدام از آدم‌ها مشغول چه کاری هستند و چه در سرشان می‌گذرد؟ حالا شروع به نوشتن کنید. ایده بگیر و بنویس....
❤️ یا حسین شهید علیه السلام. ◽️ما به مادرمان حضرت زهرا قول داده‌ایم یاد حسین علیه‌السلام را فراموش نکنیم. @ANARSTORY
اسم من سانتاماری است. من همین دختر خوشگلی هستم که دارم کمک می‌کنم به مادر. این آقاهه که دارد چراغ می‌بندند یک پسر دارد به نام یوسف. ما در نزدیکی مرز ایران زندگی‌می‌کنیم. من خیلی دوست دارم با مادرم بیرون بیایم و به مادرم کمک کنم. یوسف هم به پدرش خیلی کمک می‌کند و خیلی با شخصیت است‌ اصلا این حرفها را ولش کنید. امروز در خانه‌مام قرار است شولی بپزیم. حتما فکر می‌کنید شولی که یک اش یزدی است. بله همین طور است. چون نویسنده این متن که دارد برای من شخصیت پردازی می‌کند یزدی است. ای کاش خودم می‌توانستم برای خودم شخصیت پردازی کنم. والا. خب داشتم از یوسف می‌گفتم. نه از کمک به والدین. آقای نویسنده اجازه بدهید از یوسف بگویم. نه نمی‌شود. چرا نمی‌شود؟ چون من نویسنده هستم و شما نوجوان هستید. و غلط‌کاری است از پسر همسایه بنویسید. فلفل می‌ریزم در دهانتان‌ها. آقای نویسنده این برخورد اصلا شایسته نیست‌ها. همینی که هست. خب من اصلا به مامانم کمک نخواهم کرد. خب نکنید. حالا که اینحور شد یوسف را از قصه شما حرف می‌کنم. آقای نویسنده نکن برادر من. باشد. مادرم خانم خیلی با شخصیتی بود که یک روز به دهان پدرم شیرین آمد. این یک ضرب‌المثل ایرانی است. چون نویسنده این متن ایرانی است. ما به مادر شما چکار داریم؟ آقای نویسنده صبر کنید ادامه بدهم. خب بگو بینیم بابا. داشتم می‌گفتم. یوسف قرار است برای ما زغال سنگ بیاورد. یوسف در کلاس دوازدهم درس می‌خواند و به زودی می‌خواهد به کالج بزرگی‌ برود. خب شما از کجا می‌دانید که یوسف چکار قرار است بکند؟ چیزه یعنی اینه. اصلا ما همسایه‌ایم دیگر. همسایه از همسایه ارث می‌برد. 🙄این که دیگه اسلامی هم بود. من به عنوان نویسنده دارم شما را شخصیت پردازی می‌کنم. همینجا بنشین چشم‌سفید. اینقدر خودت برای خودت نقشه نکش. چقدر شما پررو و چشم سفید شده‌اید. اگر گذاشتید یک ذره شخصیت پردازی تان بکنم. آقای نویسنده من دختری هستم پرانرژی و مستقل. در بند هیچ مردی نخواهم ماند. البته یوسف گفته بعدش می‌خواهد برود دانشگاه و یک ماشین قشنگ بخرد. کوفت. گیس بریده. اگر راست می‌گویید بایستید تا قرمه قیمه‌تان بکنم. تماس فِرت.
دعای روز چهارم ماه رمضان 🌺 نشر دعا فراموش نشه 🌱 به خط حسنوندم. اون میم آخرش میم مالکیت است. یعنی حسنوند من😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان. فقط صدای نفس رو داشته باشید.😁 انگار کسی دم دهنم رو گرفته گفته زود باش.😐
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟! بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود! بانو سیاه تیری لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک می‌کردید. صدرا با ناراحتی گفت: _خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟! _چون همتون این‌قدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود! پس از این حرف، سکوت میانشان حکم‌فرما شد که دوباره خود بانو سیاه‌تیری سکوت را شکست. _راستی مراسم سال استاد نزدیکه‌ها. نمی‌خوایید کاری کنید؟! بانو احد آهی کشید. _مراسم گرفتن پول می‌خواد که به لطف آقا دزده ما نداریم! _یعنی همین‌جوری می‌خوایید دست روی دست بذارید؟! استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت: _راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمی‌دونم شدنیه یا نه! بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد. _خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...! کوله‌ی آذوقه‌اش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی می‌کرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه می‌کرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش می‌بودی و می‌کردی درمونم. من زن می‌خواستم، نه..." اما به یک‌باره یاد دزدی دیشب می‌افتاد و مانند مجسمه‌ها، سکوت پیشه می‌کرد و به افق خیره می‌شد. باورش نمی‌شد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمنده‌ی همسایه‌ها و از همه مهم‌تر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که لب جاده و کنار جوب داشتند می‌چریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید. _آقا شما اسنپ می‌خواستید؟! احف به زور از روی جدول بلند شد. _آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟! راننده اسنپ سرش را تکان داد. _آخه بنده‌ی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو می‌تونی سوار یه تاکسی کنی؟! چشمان احف باز و بازتر شد و به سختی پِلک زد. _اصلاً تو از کجا می‌دونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟! _بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد. احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِق‌هایش را می‌دانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست. _داش کرایه که نمی‌گیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم. _نترس برادر. استاد گفت مهمون منی! احف با خوشحالی به روبه‌رو خیره شد. _خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست! _بله. ولی بنده خدا استاد گفت این‌قدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟! _میرم مرکز واکسیناسیون. می‌خوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...! آخرین تابلو را هم جابه‌جا کرد و گوشه‌ای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابه‌کار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود. نه! این‌طور نمی‌شد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانه‌اش را خاراند. شاید می‌شد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌آمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید می‌توانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهره‌ی استاد واقفی جلوی چشم‌هایش نقش بست که می‌گفت: _قلم و دوات بهشتی نصیبتان! لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد. _اگه خجالت نمی‌کشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپو‌هاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن! سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافه‌نار سچینه قدم برداشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
رجینا: بماند به یادگار یهویی به سرم زد یه نقاشی از صحنه قسمت ۳ بکشم خیلی خوب نشد ولی خب مهم نیته!😅
دمپایی های دلبرانه صورتی احف رو😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای دهکده ای در فرانسه که همه اهالی آن مسلمان شده و به مذهب شیعه گرویده اند و منتظر ظهور (عج)هستند. آرام جان🌹❤️🇮🇷 @Radar_enghelabe @ANARSTORY
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینگونه دعای فرج بخوانید حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم ..... 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚 @sabke_zendegie_mahdavi @ANARSTORY
دعای روز پنجم ماه رمضان 🌸 نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق ✨
🥸 روزه‌هاتان را بشوید. نماز هم بخوانید‌. یالا.
🎊 🎬 با این فکر که شاید نوشیدنی‌های بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد. چند متری به کافه‌نار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشت‌بندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشم‌هایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمه‌هایش توی هم بود، غرید: _این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟! مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت: _بَ...بَ...بله! سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت: _خوبه! و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد: _حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی! مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد. _هی سچین! وایسا ببینم. سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند. _عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟! افراسیاب دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: _همین الان. سپس با چشم‌هایی ریز شده ادامه داد: _اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟! سچینه چینی به پیشانی‌اش داد و گفت: _هیشکی بابا! و همانطور که وارد کافه می‌شدند، شروع کرد به توضیح دادن. _این یارو چند روزی بود که می‌اومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمی‌تونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و می‌خواستم مثل بچه‌های خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. می‌گفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمی‌گرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری می‌خوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی. افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقهه‌ای زد و گفت: _جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه می‌گیره. توی گلوش گیر نکنه یه‌وقت! سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت: _خب از این طرفا؟! افراسیاب آهی کشید و گفت: _هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی‌ مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد. سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت: _آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری می‌کنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین! _خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد...! چند متر آن طرف‌تر، در خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار، صدای داد و بیداد می‌آمد. _خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک! و اما حدیث که اصلاً دلش نمی‌خواست جلوی مشتری‌اش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت: _صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم! و بعد هم چشم‌غره‌ای رفت و مرد را حرصی‌تر کرد. _دِ آخه خانوم این که نشد حرف‌! شما نه اندازه می‌گیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه می‌گیرم. اصلاً مگه اندازه‌گیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خراب‌کاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟! حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت. _هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزشم می‌شینه. می‌خواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمی‌تونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم! همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف می‌زد و به سمت آرایشگاه حرکت می‌کرد که یک‌دفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس! رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضب‌آلودی نثار حدیث کرد و گفت: _خیلی زود برمی‌گردم. منتظرم باش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📸شش ماه بعد از راه اندازی اغتشاشات در ایران. @ANARSTORY
این چند خطی که در تصویر می‌بینید برشی از یک رمان است که بعدا بهتون میگیم چه رمانی😊 خب حالا شما باید چیکار کنید؟ باید ادامه‌ش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید. قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید براش ماجرا بسازید. ببینم کی قشنگ‌تر پردازشش می‌کنه🤓 لطفا نوشته‌تون طبق هشتگ بالا باشه. هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات می‌فرستم. حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟ یه راهنمایی! نویسنده‌ش هم آقاست
متن در تصویر: از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون...
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پاسخ حجت‌الاسلام مهدوی نژاد به اظهارات معاون دادستان یزد و مدیرکل میراث فرهنگی یزد ▪️واقعیت ماجراچیست؟ آیا ما زود قضاوت کردیم وبدون اطلاع حرف زدیم؟ ▪️روایت معاون محترم دادستان، روایت ناصحیح بود. ▪️فیلم دوربین های مداربسته را ببینید وانتشار دهید. ▪️ماجرای هدیه مدیرکل میراث یزد به فاعلین منکر ▪️آقای آخوندی شماتقصیری ندارید؛مقصر اصلی وزیر گردشگری است. 📌 @ponezs ❤️ @ANARSTORY
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ صوتی ۶ ※ تکلیفِ شیرینی زندگی شما ※ تکلیف شیرینی روابط شما ※ تکلیف شیرینی دنیای شما ؛ مشخص نمی‌شود تا زمانیکه؛ ✘ تکلیف دل شما مشخص نشود! تا دیر نشده؛ تکلیف این دل را یکسره کنید. @Ostad_Shojae @ANARSTORY
تمرین برگرفته از این کتاب بود👆 که کاربر سرآب.میم. اسم کتاب را درست حدس زدند و ۱۴ صلوات هدیه گرفتند. این کتاب در نرم‌افزار طاقچه هم موجوده