💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت6 احف داشت از بغل استاد ابراهیمی میافتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگ
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت6🎬 سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمت
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد...!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14020107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت6🎬 سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمت
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت7
شب بود و هوا کمکم رو به خنکی میرفت. بوی ماهی کباب شده تمام اطراف را دربرگرفته بود. بندر مثل روز شلوغ نبود و بیشتر مردم بساطشان را جمع کرده بودند. قرار بود بعد از شام که وضعیت موتور و...کشتی بررسی شد، حرکت کنیم. به لطف استاد احتمالا یک گردش چند روزه داشتیم. دل توی دلم نبود. چون من تا به حالا سفر دریایی نرفته بودم، مخصوصا با یک کشتی مرموز...آسمان خیلی قشنگ بود. پر از ستارههای درخشان که میتوانستی تصور کنی هرکدامشان متعلق به یک انسان برروی زمین است. ستارهای بود که پرنورتر از همه بود و مثل فیلمها به من چشمک میزد. با انگشتم به خودم اشاره کردم و در دلم گفتم: من؟!
ستاره چشمک دیگری زد و پرنورتر از همیشه تابید. لبخندی زدم و خواستم به ستارهام چیزی بگویم که رجینا رشتهی افکارم را برداشت و دزدید.
-«بیا بریم شام بخوریم.»
باشهای گفتم و چشمکی به ستارهام تحویل دادم. بعد به دنبال رجینا راه افتادم.
ماهیهای کبابی روی ظرفهای بزرگ روی میز، داخل کابین چیده شده بود. همه دور میز نشستیم و با آمدن ناخدا و استاد واقفی و با گفتن بسمالله شروع کردیم. جمع باصفایی داشتیم و شام در فضایی صمیمی سرو شد.
ناخدا همینطور که بدون کارد و چنگال یک ماهی درسته را گرفته بود گفت:«واقعا خیلی خوشحالم که شماها اینجایید. بالاخره یه فرصتی پیش اومد و ماهم دوباره مهماندار شدیم.»
آقای یاد با لبخند گفت:«ما هم خوشحالیم و خیلی وقت بود که همچین ماهی تازهای نخورده بودیم.» آقای سید با سر، حرفش را تصدیق کرد.
ناخدا لبهایش را طوری حرکت میداد، گویی طعم کلمههایی را که انتخاب میکرد؛ میچشید :«نوشجانتان. راستش بیشتر از این خوشحال شدم که قراره باهم همسفر بشیم. بین خودمون بمونه ما قراره خودمون رو به دریا تقدیم کنیم...» بعد سقلمهای به استاد واقفی زد و منتظر واکنش بود. درواقع منتظر ذوق و شوق، اما با چهرههای متعجب ما روبهرو شد. مایی که با حرفش لقمه در دهانمان از جویدن بازمانده بود. پس از دیدن ما دوباره از همان قهقهههای پر شدتش زد. نفسی راحت کشیدیم و به خوردن ادامه دادیم. خوشحال شدیم که دوباره شوخی کرده بود...
بعد از شام به کابین استراحت رفتیم. هرکدام از دخترها روی تختها جا خوش کردن و مشغول استراحت شدند. من هم بعد از شانه کردن مویم کنار غزل و یگانه جا خوش کردم. به قول معروف تا سرم را گذاشتم، رفتم...
صبح با تکانهای شدیدی بیدار شدم. سرم درد گرفته بود و حالت تهوع داشتم. غزل همچنان من را تکان میداد...و منی که تلاش میکردم خوابم را که داشت بالبال میزد و فرار میکرد را، محکم نگه دارم. تسلیم شدم و خوابم را رها کردم. خوابم هم پرواز کرد و رفت.
-«چیه! چیمیگی چیمیخوای؟!»
غزل بار دیگر تکان شدیدی داد و گفت:«وقتی ما خواب بودیم کشتی حرکت کرده! پاشو بریم بیرون و ببین انقدر قشنگه...»
با شنیدن این خبر، خیلی سریع شالم را پوشیدم و بیرون جهیدم. همه ایستاده بودند و از زیبایی خلقت خدا لذت میبردند. آنوقت من خواب بودم!
خواب صبحگاهی باعث میشود، آدم از خیلی از اتفاقات قشنگی که در انتظارش است؛ جا بماند. میدانستید؟! خیر نمیدانستید.
خلاصه که به ثانیه نکشید و دریا را با حالت تهوعم به گند کشیدم. دریازدگی است دیگر چهکنیم...!
کشتی با سرعت حرکت میکرد و امواج آرام دریا را میشکست. ماهم طبق معمول مشغول لذت بردن، عکسبرداری، فکر کردن به زیباییهای خلقت خداوند...و در آن لابهلاها شوخیها و شیطنتهای ما هم پیدرپی ادامه داشت. ظهر، بعدازظهر و شب نیز به همین روال گذشت. از دیدن دریا سیر نمیشدیم و دوست نداشتیم به خانه برگردیم...نهحالا نه هیچوقت و نه الان که دیگر از دریازدگیهای مکرر خبری نبود. آخر شب بود و مثل دیشب همه مشغول استراحت بودیم. به سقف خیره شده بودم...معمولا همینطور خیره میشوم و به اتفاقات روزمره میاندیشم تا خوابم ببرد.
میدانید که من خوابهای گوناگونی میبینم و بسیارشان جالب هستند، مثل فیلمهای سینمایی! رویا دیدن چیز جالبی هست میدانید ما دو نوع خواب داریم. خواب رِم و نانرِم...درخواب رِم ما رویا میبینیم و مغز هنوز درحال فعالیتهای متعددی است، نانرِم حالتی است که هیچ خوابی نمیبینیم و مغز کاملا درحال استراحت است. کمتر زمانی پیش میآید که درحالت نانرِم به سر ببرم...مثل همیشه درحالتی میان خواب و بیداری گرفتار شدم. ذهنم خاطرات روز را مرور میکرد، آنها را در هم میآمیخت و ملغمهی عجیبی درست میکرد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y