💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت6🎬 سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمت
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت7🎬 با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد. چند متر
#باغنار2🎊
#پارت8🎬
سپس با گامهایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب میغرید، داخل مغازه برگرداند.
_اَه اَه! مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده! فکر کرده حالا مثلاً پارچَش طاقه ابریشمه که اینجوری صداش رو بلند میکنه.
رستا دست به کمر، به حدیث خیره شد.
_تقصیر خودته خب. یا مشتری مرد قبول نکن، یا یه همکار مرد استخدام کن و خودت رو از این گرفتاریا خلاص کن!
حدیث دست به سینه جواب داد:
_از قدیم گفتن خدا یکی، همکارم یکی! همین دختره که الان پیشمه، واسه هفت پشتم بسه. من حقوق مفت ندارم به کسی بدم.
_اولاً اون خدا یکی، همسر یکی بود. دوماً خب اون دختره که میگی پیشته، کجاست؟! چرا الان که باید باشه، نیست؟!
_طفلک مرخصی گرفته امروز رو. تازه اگه هم بود، کاری از دستش برنمیومد. چون اونم مثل خودم به نامحرم دست نمیزنه!
رَستا چشمانش را لحظهای بست و پیشانیاش را مالش داد که حدیث پوفی کشید و گفت:
_بگذریم حالا. از این طرفا؟! یاد فقیر فقرا کردی!
رستا دستی به روسریاش کشید.
_ما که همش یاد فقیر فقراییم. راستش اومدم پیشت که موهام رو رنگ کنم.
با این حرف، حدیث چشمهایش اندازه کَلافهای کاموای مغازهاش گرد شد.
_چی؟! رنگ کنی؟! اونم الان که مراسم سال استاد نزدیکه؟! خواهرم یکم حیا لطفاً.
رستا با لب و لوچهای آویزان گفت:
_اولاً مراسم سال استاد که به خاطر دزدی دیشب لغو شد. ثانیاً من هروقت اومدم آرایشگاهت، یه چیزی گفتی. یه بار گفتی مراسم سومه استاده، یه بار هفتم، یه بار چهلم، یه بار هفتادم، یه بار صدم. بابا خسته شدم. منم میخوام یه کم به خودم برسم.
حدیث سرش را پایین انداخت.
_عه راست میگی! مراسم سال که به فنا رفت. اصلاً حواسم نبود.
سپس رستا بدون توجه به حرف حدیث، آسمان را نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! رفتی و ما رو از نظافت شخصی هم محروم کردی. خدا بیامرزتت که رفتنت هم به درد ما نخورد!
حدیث اخمی کرد و به تندی گفت:
_کضم غیظ کن آبجی. اگه مجردی بهت فشار آورده، دست به دامن سچینه شو. چرا دیگه روح استاد رو توی گور میلرزونی؟!
رَستا که به تریج قباش برخورده بود، با ناراحتی گفت:
_الان تکلیف من رو مشخص کن. موهام رو رنگ میکنی یا نه؟!
حدیث که متوجه دلخور شدن رستا شده بود، لبخند کوچکی زد و گفت:
_رنگ میکنم بابا. قهر نکن حالا. برو بشین روی صندلی تا بیام. شرابی دوست داری یا یخی؟!
رستا لبخندی روی لبش نشست.
_تو حالا کاتالوگت رو بیار؛ ببینم کدومش بهم میاد...!
صندلیها پر بود و جای خالی برای نشستن وجود نداشت. احف به زور روی پاهای خودش ایستاده بود و گهگاهی هم چُرت میزد.
_دینگ، دینگ، دینگ! آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو. آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو!
خانومی که پشت میکروفون نشسته بود و کمی هم مشکل زبانی داشت، پس از پِیج کردن احف، با دستمال تُفهای روی میکروفون را پاک کرد و زیرلب گفت:
_مرده شور اسمت رو ببرم. اُحُف هم شد اسم آخه؟!
احف که نزدیک باجهی دو بود، به آرامی رفت و روبهروی خانوم نشست.
_خانوم اُحُف چیه دیگه؟! بنده اَحَف هستم.
_حالا اُحُف یا اَحَف. چه فرقی دارن حالا؟! کارِتون رو بگید. خودتون میخوایید واکسن بزنید؟!
احف که چشمانش را بسته بود تا از شر تُفهای خانوم باجهدار در امان بماند، با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت:
_نه. خودم که خیلی وقته زدم. میخواستم به گوسفندام بزنم.
سپس با دست بیرون سالن را نشان داد که چند نگهبان، مراقب گوسفندان بودند و هی دنبالشان میرفتند تا مبادا داخل سالن بشوند. خانوم باجهدار که با دیدن این صحنه، دهانش باز مانده بود، خواست حرف بزند که احف یک ماسک از جیبش در آورد و به طرف خانوم باجهدار گرفت.
_لطفاً قبل از صحبت کردن، این رو بزنید. ممنون!
خانوم باجهدار ماسک را گرفت و به صورتش زد و گفت:
_اینا رو چرا آوردید؟! بابا اینجا یه جای بهداشتیه، نه طویله! الان بیان داخل اینجا رو کثافت برداره، کی جوابگوئه؟!
احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. همشون رو پوشک کردم. اونم با پوشکی که جذبش بالاست و نم پس نمیده. خیالتون راحتِ راحتِ راحت! حالا واکسن میزنید بهشون؟!
خانوم باجهدار نفس عمیقی کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد.
_دوست عزیز، واکسن کرونا واسه آدماس؛ نه گوسفندا.
_خب واکسن آبله میمونی بهشون بزنید. اینکه دیگه واسه حیووناس!
_این واکسن هم واسه نوعی از کروناس. اسمش فقط آبله میمونیه؛ وگرنه هیچ ربطی به حیوونا و گوسفندا نداره!
احف پوفی کشید و نگاهی به دور و بَر انداخت.
_حالا نمیشه یه چیزی بهشون بزنید؟! این همه راه اومدم، حیفه دست خالی برگردم.
سپس با دست جلوی در را نشان داد و ادامه داد:
_اصلاً اون نیسان آبی رو ببینید. اسنپ گوسفنداس. یه عالمه پول دادم تا گوسفندا رو تا اینجا آورده!
سپس منتظر جواب ماند که ناگهان یک دست را روی شانهاش احساس کرد...!
#پایان_پارت8✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344