💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت3🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت تهماندهی آن را داخل فنجان میریخت
#باغنار2🎊
#پارت4🎬
_این یعنی چی؟!
سچینه سرش را خاراند.
_این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده میکرد.
رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس میگرفت که افراسیاب دست به چانه گفت:
_پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت:
_شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن!
مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت:
_نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید!
صدرا رو به مهدیه کرد و گفت:
_نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونهی دژدا شَگ داره!
مهدیه چشم غرهای به صدرا رفت.
_تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمیمونه.
رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد.
_ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمیتونیم بخوابیم آبجی!
استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمیشد، با ملایمت گفت:
_عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی میگید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. انشاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش میکنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر!
همگی داشتند از اتاق دوربینها بیرون میآمدند که صدایی میخکوبشان کرد.
_مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد!
با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت:
_چی؟! مراسم سال استاد کنسله؟!
_بابا چرا همش میگید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو اژ دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامهی شابقم احترام بژارید!
بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانهاش گذاشت.
_وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد!
با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه میشد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول میشد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر میکرد که چطور میتواند از این دزد، به عنوان سوژهی جدید نقاشی استفاده کند!
سچینه دستی در جیب مانتویش برد. فکرش هنوز درگیر آن دستهای زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجهای برسد. اما هرچه میگذشت، بدتر گیج میشد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغهای روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش، نشان از خواب عمیقی میداد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یکبار، گردنش به پایین خمتر میشد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راهحل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه میبینند. سچینه با دیدن این صحنهها، پوفی کشید و چراغها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرتخِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یکدفعه افراسیاب شبیه جنگیرهای هالیوود، روبهرویش ظاهر شد.
_پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟!
سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد.
_حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسممون، از ذهنم بیرون نمیره!
افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد.
_تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوکترش میکنه!
سچینه خیره به روبهرو، تغییر موضع داد.
_ولی خب نسبت بهش احساس دِین میکنم. به هیکلش میخورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی!
افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه.
_سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمیگیرن به خاطر گرونی!
سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد.
_خب بابا همین دیگه! براساس نظریههای روانشناسا...!
_بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر!
افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربهای به پیشانیاش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شبها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و اینگونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...!
#پایان_پارت4✅
📆 #14021223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت4🎬 _این یعنی چی؟! سچینه سرش را خاراند. _این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه
#باغنار2🎊
#پارت5🎬
صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالیتر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبهروی هم نشسته و با چهرههایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید.
_والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن.
بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت.
_آروم باش جانم. تو که عصبانی نمیشدی!
بانو نسل خاتم پوفی کشید.
_آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سهتا تخم مرغ رو گرفتم!
استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب برد و لبخند زورکیای زد.
_بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته!
_اُشتاد این دیالوگ خانهی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید!
با این حرف صدرا، هرسه با چشمهایی وَرقلمبیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت:
_تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟!
_چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند!
بانو احد فنجان چایاش را محکم به میز کوبید و گوشیاش را برداشت.
_این سیاهتیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر میخوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان!
_غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. انشاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید.
هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد:
_اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره.
بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چایاش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت.
_استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟!
_خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه!
بانو احد پوفی کشید و گوشیاش را روی میز گذاشت.
_استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس!
استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد.
_حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره.
سپس آهی از ته دل کشید.
_شایدم دارم کم کم پیر میشم!
پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسهای بر صورت پُر ریشَش زد.
_تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد!
بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد.
_شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟!
سِگِرمههای صدرا رفت توی هم.
_اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه!
_خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش.
بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد:
_تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایهها، مخصوصاً باغ پرتقال نره!
بانو احد سری تکان داد و لقمهی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کلهی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد.
_سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه!
بانو سیاهتیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید.
_کم دسته گل به آب میدی، حالا میخوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟!
بانو سیاهتیری با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چه دسته گلی؟!
بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد.
_ایشون رو میگن!
بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد.
_بابا این که شاخه گله، نه دسته گل!
سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد.
_حالا چی شده مگه؟!
بانو احد با حرص جواب داد:
_این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آمادهی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟!
بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید.
_هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همهی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...!
#پایان_پارت5✅
📆 #14021224
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت5🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و با
#باغنار2🎊
#پارت6🎬
سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد:
_آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟!
بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت:
_شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود!
بانو سیاه تیری لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک میکردید.
صدرا با ناراحتی گفت:
_خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟!
_چون همتون اینقدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود!
پس از این حرف، سکوت میانشان حکمفرما شد که دوباره خود بانو سیاهتیری سکوت را شکست.
_راستی مراسم سال استاد نزدیکهها. نمیخوایید کاری کنید؟!
بانو احد آهی کشید.
_مراسم گرفتن پول میخواد که به لطف آقا دزده ما نداریم!
_یعنی همینجوری میخوایید دست روی دست بذارید؟!
استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت:
_راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمیدونم شدنیه یا نه!
بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد.
_خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...!
کولهی آذوقهاش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی میکرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه میکرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش میبودی و میکردی درمونم. من زن میخواستم، نه..."
اما به یکباره یاد دزدی دیشب میافتاد و مانند مجسمهها، سکوت پیشه میکرد و به افق خیره میشد. باورش نمیشد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمندهی همسایهها و از همه مهمتر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که بیرون شهر، در لب جاده و کنار جوب داشتند میچریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید.
_آقا شما اسنپ میخواستید؟!
احف به زور از روی جدول بلند شد.
_آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟!
راننده اسنپ سرش را تکان داد.
_آخه بندهی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو میتونی سوار یه تاکسی کنی؟!
چشمان احف باز شد و به سختی پلک زد.
_اصلاً تو از کجا میدونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟!
_بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد.
احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِقهایش را میدانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست.
_داش کرایه که نمیگیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم.
_نترس برادر. استاد گفت مهمون منی!
احف با خوشحالی به روبهرو خیره شد.
_خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست!
_بله. ولی بنده خدا استاد گفت اینقدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟!
_میرم مرکز واکسیناسیون. میخوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...!
آخرین تابلو را هم جابهجا کرد و گوشهای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابهکار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود.
نه! اینطور نمیشد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانهاش را خاراند. شاید میشد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمیآمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید میتوانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهرهی استاد واقفی جلوی چشمهایش نقش بست که میگفت:
_قلم و دوات بهشتی نصیبتان!
لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد.
_اگه خجالت نمیکشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپوهاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن!
سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافهنار سچینه قدم برداشت...!
#پایان_پارت6✅
📆 #14021224
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت6🎬 سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمت
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت7🎬 با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد. چند متر
#باغنار2🎊
#پارت8🎬
سپس با گامهایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب میغرید، داخل مغازه برگرداند.
_اَه اَه! مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده! فکر کرده حالا مثلاً پارچَش طاقه ابریشمه که اینجوری صداش رو بلند میکنه.
رستا دست به کمر، به حدیث خیره شد.
_تقصیر خودته خب. یا مشتری مرد قبول نکن، یا یه همکار مرد استخدام کن و خودت رو از این گرفتاریا خلاص کن!
حدیث دست به سینه جواب داد:
_از قدیم گفتن خدا یکی، همکارم یکی! همین دختره که الان پیشمه، واسه هفت پشتم بسه. من حقوق مفت ندارم به کسی بدم.
_اولاً اون خدا یکی، همسر یکی بود. دوماً خب اون دختره که میگی پیشته، کجاست؟! چرا الان که باید باشه، نیست؟!
_طفلک مرخصی گرفته امروز رو. تازه اگه هم بود، کاری از دستش برنمیومد. چون اونم مثل خودم به نامحرم دست نمیزنه!
رَستا چشمانش را لحظهای بست و پیشانیاش را مالش داد که حدیث پوفی کشید و گفت:
_بگذریم حالا. از این طرفا؟! یاد فقیر فقرا کردی!
رستا دستی به روسریاش کشید.
_ما که همش یاد فقیر فقراییم. راستش اومدم پیشت که موهام رو رنگ کنم.
با این حرف، حدیث چشمهایش اندازه کَلافهای کاموای مغازهاش گرد شد.
_چی؟! رنگ کنی؟! اونم الان که مراسم سال استاد نزدیکه؟! خواهرم یکم حیا لطفاً.
رستا با لب و لوچهای آویزان گفت:
_اولاً مراسم سال استاد که به خاطر دزدی دیشب لغو شد. ثانیاً من هروقت اومدم آرایشگاهت، یه چیزی گفتی. یه بار گفتی مراسم سومه استاده، یه بار هفتم، یه بار چهلم، یه بار هفتادم، یه بار صدم. بابا خسته شدم. منم میخوام یه کم به خودم برسم.
حدیث سرش را پایین انداخت.
_عه راست میگی! مراسم سال که به فنا رفت. اصلاً حواسم نبود.
سپس رستا بدون توجه به حرف حدیث، آسمان را نگاه کرد و ادامه داد:
_آخ استاد! رفتی و ما رو از نظافت شخصی هم محروم کردی. خدا بیامرزتت که رفتنت هم به درد ما نخورد!
حدیث اخمی کرد و به تندی گفت:
_کضم غیظ کن آبجی. اگه مجردی بهت فشار آورده، دست به دامن سچینه شو. چرا دیگه روح استاد رو توی گور میلرزونی؟!
رَستا که به تریج قباش برخورده بود، با ناراحتی گفت:
_الان تکلیف من رو مشخص کن. موهام رو رنگ میکنی یا نه؟!
حدیث که متوجه دلخور شدن رستا شده بود، لبخند کوچکی زد و گفت:
_رنگ میکنم بابا. قهر نکن حالا. برو بشین روی صندلی تا بیام. شرابی دوست داری یا یخی؟!
رستا لبخندی روی لبش نشست.
_تو حالا کاتالوگت رو بیار؛ ببینم کدومش بهم میاد...!
صندلیها پر بود و جای خالی برای نشستن وجود نداشت. احف به زور روی پاهای خودش ایستاده بود و گهگاهی هم چُرت میزد.
_دینگ، دینگ، دینگ! آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو. آقای اُحُف به باجهی شمارهی دو!
خانومی که پشت میکروفون نشسته بود و کمی هم مشکل زبانی داشت، پس از پِیج کردن احف، با دستمال تُفهای روی میکروفون را پاک کرد و زیرلب گفت:
_مرده شور اسمت رو ببرم. اُحُف هم شد اسم آخه؟!
احف که نزدیک باجهی دو بود، به آرامی رفت و روبهروی خانوم نشست.
_خانوم اُحُف چیه دیگه؟! بنده اَحَف هستم.
_حالا اُحُف یا اَحَف. چه فرقی دارن حالا؟! کارِتون رو بگید. خودتون میخوایید واکسن بزنید؟!
احف که چشمانش را بسته بود تا از شر تُفهای خانوم باجهدار در امان بماند، با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت:
_نه. خودم که خیلی وقته زدم. میخواستم به گوسفندام بزنم.
سپس با دست بیرون سالن را نشان داد که چند نگهبان، مراقب گوسفندان بودند و هی دنبالشان میرفتند تا مبادا داخل سالن بشوند. خانوم باجهدار که با دیدن این صحنه، دهانش باز مانده بود، خواست حرف بزند که احف یک ماسک از جیبش در آورد و به طرف خانوم باجهدار گرفت.
_لطفاً قبل از صحبت کردن، این رو بزنید. ممنون!
خانوم باجهدار ماسک را گرفت و به صورتش زد و گفت:
_اینا رو چرا آوردید؟! بابا اینجا یه جای بهداشتیه، نه طویله! الان بیان داخل اینجا رو کثافت برداره، کی جوابگوئه؟!
احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. همشون رو پوشک کردم. اونم با پوشکی که جذبش بالاست و نم پس نمیده. خیالتون راحتِ راحتِ راحت! حالا واکسن میزنید بهشون؟!
خانوم باجهدار نفس عمیقی کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد.
_دوست عزیز، واکسن کرونا واسه آدماس؛ نه گوسفندا.
_خب واکسن آبله میمونی بهشون بزنید. اینکه دیگه واسه حیووناس!
_این واکسن هم واسه نوعی از کروناس. اسمش فقط آبله میمونیه؛ وگرنه هیچ ربطی به حیوونا و گوسفندا نداره!
احف پوفی کشید و نگاهی به دور و بَر انداخت.
_حالا نمیشه یه چیزی بهشون بزنید؟! این همه راه اومدم، حیفه دست خالی برگردم.
سپس با دست جلوی در را نشان داد و ادامه داد:
_اصلاً اون نیسان آبی رو ببینید. اسنپ گوسفنداس. یه عالمه پول دادم تا گوسفندا رو تا اینجا آورده!
سپس منتظر جواب ماند که ناگهان یک دست را روی شانهاش احساس کرد...!
#پایان_پارت8✅
📆 #14021225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت8🎬 سپس با گامهایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب میغر
#باغنار2🎊
#پارت9🎬
احف برگشت که با چهرهی راننده اسنپ روبهرو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده میدانست و فکر میکرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم.
راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریدهی احف خیره شد.
_چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟!
_مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟!
_بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول میکشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده.
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
_ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی!
احف لبخندی مصنوعیای زد.
_تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم.
راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجهدار برگشت.
_حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟!
_اینجا واکسن میزنن، نه تقویتی. اگه تقویتی میخوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبهرو که بعید میدونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید.
_مثلاً چقدر تپل؟!
خانوم باجهدار چانهاش را خاراند.
_شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟!
_من دَهتا.
_اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن!
احف دهانش باز ماند و به روبهرو خیره شد که خانوم باجهدار با لبخند گفت:
_لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه!
احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتیها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد!
با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت.
_بردار ببین خوب شده؟!
رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت.
_چطوره؟!
رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
_عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟!
حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت:
_حالا بعداً حساب میکنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم.
رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همانطور که راهش را میرفت، لنز دوربینش را با گوشهی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شدهاش عکس بگیرد و حَظ کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشمهایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشمهایش کشید. اشتباه نمیکرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند میزد، با نگرانی گفت:
_سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟!
اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظهای هنگ کرد.
_خانوم من فقط یه سرباز سادهام. سرگرد کجا بود؟!
رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت:
_خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟!
سرباز که دیگر از این اشتباهات لفظی خسته شده و چشمانش اندازهی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همانطور که داشت چادرش را توی صورتش جمع میکرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد:
_حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟!
اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد:
_چیکار میکنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من!
رستا چشم غرهای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. برای همین، بیتوجه به چشم غرهی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چارهای نداشت، به دنبالشان رفت.
چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید.
_کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم.
رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظهای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید:
_چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟!
مرد پوزخندی زد و گفت:
_که خرابکار یعنی چی، آره؟!
و خواست به سمت رستا برود که سرباز بالاخره حرکتی زد و روبهروی مرد ایستاد.
_آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟!
مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانیاش نقش بسته بود، گفت:
_چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازهای وارد مغازهی من شدید...؟!
#پایان_پارت9✅
📆 #14021226
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344