eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎁 ✅ تنها مکانی که با نظر دادن، توی قرعه‌کشی شرکت داده می‌شید، گروه باغ اناره. یعنی جاهای دیگه هم مثل ناربانو و یا حتی لینک ناشناس هم می‌تونید نظر بدید؛ ولی خب فقط نظرات گروه باغ انار حساب و توی قرعه‌کشی شرکت داده میشه✅ چون هرشب دوپارت قراره گذاشته بشه و هفت روزش میشه چهارده پارت، پس بعد هر چهارده پارت، قرعه‌کشی هفتگی رو برگزار می‌کنیم. چون باغنار2 هم از امروز که سه‌شنبه هستش شروع میشه، قرعه‌کشی هرهفته روز سه‌شنبه و قبل گذاشتن پارت جدید انجام میشه✅ کسانی که طبق معیارهایی که گفتیم نظر بدن، هرشب یه شانس قرعه‌کشی می‌گیرن. حتی اگه چندتا نظر بدن، اون شب فقط یه شانس قرعه‌کشی می‌گیرن. پس اگه هفت روز هفته نظرات اصولی بدن، هفت شانس قرعه‌کشی می‌گیرن و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنج هزار تومانی برخوردار میشن😃🍃 کسانی که یه بار برنده‌ی قرعه‌کشی هفتگی بشن، دیگه نمی‌تونن توی قرعه‌کشی هفته‌های بعد شرکت کنن؛ ولی می‌تونن با جمع کردن شانس‌های قرعه‌کشی، توی قرعه‌کشی آخرِ باغنار که شارژ پنجاه هزار تومانی هستش، شرکت کنن😌🍃 هرهفته که قرعه‌کشی برگزار شد، شانس‌های اعضا هم برای هفته‌ی جدید ری‌اِستارت و صِفر میشه. البته که برای قرعه‌کشی آخرِ باغنار، این شانس‌ها جمع میشه و ما بعد هرهفته قرعه‌کشی، لیست شانس‌های قرعه‌کشی پنجاه هزار تومانی رو هم می‌ذاریم تا اعضا بدونن شانس‌هاشون در چه حالیه😉🍃 قرعه‌کشی با برنامه‌ی قرعه‌کشی که توی بازار هم هست، انجام میشه. پس مثلاً اگه هرشب نظر اصولی بدید و از اونجايی که احتمالاً باغنار2 به صد پارت برسه، شما پنجاه شانس دریافت می‌کنید. یعنی توی این برنامه، پنجاه بار اسمتون نوشته میشه و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنجاه هزار تومانی برخوردار می‌شید😍🍃 هرشب وقتی پارت‌ها گذاشته میشه، تا فرداشب و قبل گذاشتن پارت جدید وقت دارید نظر بدید و شانس جمع کنید. یعنی اینجوری نیست که شب نظر بدید و فرداش به هردلیلی اون رو پاک کنید و انتظار داشته باشید توی قرعه‌کشی شرکت داده بشید. چرا که ما وقتی پارت جدید گذاشته بشه، نظرات پارت قبلی رو می‌خونیم و جواب می‌دیم و بررسی می‌کنیم که آیا میشه بهشون شانس داد یا خیر. پس تا گذاشتن پارت جدید، فرصت نظر دادن و ویرایش نظر هست. منتظرتونیم😉🍃 اگه به هردلیلی، از نظر دادن در گروه هم معذورید، در لینک ناشناس در خدمتتونیم☺️👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206 البته همانطور که گفتم، به نظرات لینک ناشناس، شانس قرعه کشی داده نمیشه🥲🍃 پ‌ن: در ضمن باغنار هیچ اسپانسری نداره و این شارژها از جیب مبارک تهیه‌کننده و کارگردان و مالک باغ انار هزینه میشه. پس کم بودن جوایز رو به بزرگی خودتون ببخشید. التماس دعا و یا حق🤲🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY
دعای روز اول ماه مبارک رمضان 🌷 التماس دعا 🌻
🎊 🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را می‌دیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجه‌ی حضورش شود‌. آرام کفش‌هایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود. همه جا پر از درخت‌های بلند انار و بوته‌های گل بود که نسیمی ملایم، آن‌ها را تکان می‌داد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش می‌داد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه می‌رسید. او خوب می‌دانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...! دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد‌. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمان‌های مختلف باغ گذشت تا به اداره‌ی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمان‌های باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جا‌پای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت. حیف دکمه‌ی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتی‌ای می‌شد. به خاطر اینکه اگر پنجره‌ها از بیرون باز می‌شدند، صدای آژیرش بالا می‌رفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. این‌گونه، مانع اجازه نمی‌داد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق‌ اصلی را پیدا کند. می‌دانست بعد از استاد واقفی، معاون کلید‌ها را نگهداری می‌کند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلید‌ها را زیر کشوها پیدا کرد. چشم‌هایش برقی زد و نفس عمیقی کشید. کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پول‌ها را داخل کوله پشتی‌اش ریخت. سپس دوباره همه‌جا را به حالت اول برگرداند. موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست‌. با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چِلُم‌بازی و چندش‌آور بود، اما در حال حاضر تنها راه‌حل به نظر می‌رسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دست‌هایش را پاک کرد. درها قفل آهنی نداشتند و می‌دانست که نمی‌تواند با سیم مفتول یا گیره‌ی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راه‌حلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود. اگر بتواند طبق نقشه‌اش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون می‌رود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حس‌گر‌های الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همه‌ی درها باز می‌شوند. شمارش را آغاز کرد. _یک، دو، سه، چهار، پنج...! به عدد شش نرسیده، آژیر‌ها به صدا در آمدند. درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون می‌آمد. هرکسی به یک سمت می‌دوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پله‌ها پایین می‌رفت‌. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد می‌گفت: _دزد! دزد! بگیریدش! اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابه‌لای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود‌ که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید! اما علی املتی همچنان داد و بیداد می‌کرد. _بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد! از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد: _خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟! احف که داشت به آرامی دمپایی‌اش را پیدا می‌کرد، با چشمانی خمار گفت: _الان میرم می‌گیرمش. به من میگن احف دزدگیر! _تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون! احف دست از جست‌وجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد. _دزده اگه خونه داشت که نمی‌اومد دزدی! رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد. _عجب جمله‌ای! جون میده واسه درست کردن عکس‌نوشته. عکسشم الان میرم از دزده می‌گیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت1🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا
🎊 🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم! همگی حین دویدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چای‌اش را سر کشید و گفت: _دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد! همگی با قیافه‌ای خواب‌آلود و چشمانی پف‌کرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی می‌خوره! سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند. _ماهیتابه‌ی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامه‌ی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟! بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید. _این نگهبان به درد لایِ جِرز دیوار هم نمی‌خوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناری‌تون رو امضا می‌کردم. علی املتی نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به بانو شبنم انداخت. _حیف اون املت و چایی‌ای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه! بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعی‌ای زد. _نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره! بانو احد چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت. _چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته‌، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکاره‌ای که میگی اِشکال نداره؟! بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ می‌زد، زیرلب گفت: _من چیکاره‌ام. آره؟! سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا می‌بره و کابوس سازمان ملل و صهیونیست‌ها شده، از همین‌جا اعلام می‌کنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست! سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت. بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت: _از کجا می‌دونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟! همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت: _این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی! بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت: _اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همه‌ی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت! _درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره. مهدیه دستانش را بالا برد. _خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین! استاد مجاهد لبخندی زد. _درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد. _اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟! _ای وااای! بچه‌ی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای! استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیون‌های مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد. _نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا می‌خوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟! _آخه دژدا شبا کار می‌کنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد! _ای وااای! طفلی بچه نمی‌دونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا.‌ این چه سرنوشتی بود؟! رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ می‌زد، گرفت و گفت: _اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟! صدرا نفس عمیقی کشید. _اشتیکرشاژی که شغل الانمه. می‌خوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟! رجینا لبخندی زد. _حله. توی پیویم برفست! مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت. _مُخ‌زنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای! رِجینا پوفی کشید و چشم غره‌ای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد. _منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدی‌ای در کار نبوده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
من المخلوق الی الخالق. من مخلوق تو هستم. و خالق، مخلوقش را ضایع نمی‌کند‌. نجاتم بده از پرتگاه...
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📎 «دستورالعمل علامه در آستانه ماه مبارک رمضان» ➕ بخشی از بیانات استاد فیاض‌بخش ▫️برنامه تلویزیونی کلمه 🏷️@kalame_tv1
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
🎊 🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت ته‌مانده‌ی آن را داخل فنجان می‌ریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد. _یعنی می‌گید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟! دخترمحی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت: _وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟! علی املتی فلاسک را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت. _بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من می‌دونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم. سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبه‌روی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه! همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد. _راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه می‌خوردم و فوتبال نگاه می‌کردم که یهو...! _کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش! این صدای احف بود که داشت با دمپایی‌های صورتی، به این سمت می‌آمد. _یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث می‌کنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه! این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپایی‌ها انداخت. _اَفی این دمپایی‌های تو نیست که پای جناب احفه؟! افراسیاب نگاهی به دمپایی‌ها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید. _جناب احف، چرا دمپایی‌های من رو پوشیدید آخه؟! _آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش! افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت: _بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپایی‌ها رو در بیارید. احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبه‌رو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی می‌گفت سکته کرده؛ دیگری می‌گفت انگار دوباره شکست عشقی خورده و...! هرکسی چیزی بلغور می‌کرد که افراسیاب کنار احف نشست. _حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون می‌خواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم می‌خرم. خوبه؟! افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: _طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد! دخترمحی دست به سینه گفت: _نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد! مهدیه با فین فین گفت: _دوستاش کی‌اَن دیگه؟! _بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل می‌کنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه! همگی از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپایی‌ها را در آورد و به آن‌ها خیره شد. _توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس! سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست. _اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! ان‌شاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام می‌دیم و دزده رو گیر می‌ندازیم! مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد. _دوربینا! می‌تونیم دوربینا رو نگاه کنیم. مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت: _احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه! افراسیاب که داشت دمپایی‌های صورتی رنگش را از روی زمین برمی‌داشت، کنار سچینه ایستاد. _اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافه‌ی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم. همگی وارد اتاق دوربین‌ها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیله‌ی دوربین‌ها و از نماهای مختلف، باغ را نشان می‌داد. مهدینار که تجربه‌ی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلم‌ها را چند بار عقب و جلو کرد. _چیزی مشخص نیست. فقط لحظه‌ی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیده‌اس! اما سچینه که انگار چیزی را یک‌دفعه دیده باشد، گفت: _ببخشید، میشه بیاریدش به لحظه‌ی خروجش از اتاق؟! مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد‌ که سچینه ادامه داد: _روی بدنش زوم کنید. مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد. _دستاش باندپیچی شده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344