هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت6🎬 سپس بانو سیاهتیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمت
#باغنار2🎊
#پارت7🎬
با این فکر که شاید نوشیدنیهای بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد.
چند متری به کافهنار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشتبندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشمهایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمههایش توی هم بود، غرید:
_این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟!
مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت:
_بَ...بَ...بله!
سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت:
_خوبه!
و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:
_حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی!
مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد.
_هی سچین! وایسا ببینم.
سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند.
_عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟!
افراسیاب دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
_همین الان.
سپس با چشمهایی ریز شده ادامه داد:
_اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟!
سچینه چینی به پیشانیاش داد و گفت:
_هیشکی بابا!
و همانطور که وارد کافه میشدند، شروع کرد به توضیح دادن.
_این یارو چند روزی بود که میاومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمیتونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و میخواستم مثل بچههای خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. میگفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمیگرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری میخوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی.
افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقههای زد و گفت:
_جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه میگیره. توی گلوش گیر نکنه یهوقت!
سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت:
_خب از این طرفا؟!
افراسیاب آهی کشید و گفت:
_هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد.
سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت:
_آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری میکنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین!
_خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد...!
چند متر آن طرفتر، در خیاطی و آرایشگاه حدیثنار، صدای داد و بیداد میآمد.
_خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک!
و اما حدیث که اصلاً دلش نمیخواست جلوی مشتریاش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت:
_صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم!
و بعد هم چشمغرهای رفت و مرد را حرصیتر کرد.
_دِ آخه خانوم این که نشد حرف! شما نه اندازه میگیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه میگیرم. اصلاً مگه اندازهگیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خرابکاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟!
حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت.
_هرکی خربزه میخوره، پای لرزشم میشینه. میخواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمیتونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم!
همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف میزد و به سمت آرایشگاه حرکت میکرد که یکدفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس!
رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضبآلودی نثار حدیث کرد و گفت:
_خیلی زود برمیگردم. منتظرم باش...!
#پایان_پارت7✅
📆 #14020107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک رمان است که بعدا بهتون میگیم چه رمانی😊
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید.
قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید براش ماجرا بسازید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه15
#سال_1402
لطفا نوشتهتون طبق هشتگ بالا باشه.
هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟
یه راهنمایی! نویسندهش هم آقاست
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک رمان است که بعدا بهتون میگیم چه رمانی😊 خب حالا شما باید
25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پاسخ حجتالاسلام مهدوی نژاد به اظهارات معاون دادستان یزد و مدیرکل میراث فرهنگی یزد
▪️واقعیت ماجراچیست؟ آیا ما زود قضاوت کردیم وبدون اطلاع حرف زدیم؟
▪️روایت معاون محترم دادستان، روایت ناصحیح بود.
▪️فیلم دوربین های مداربسته را ببینید وانتشار دهید.
▪️ماجرای هدیه مدیرکل میراث یزد به فاعلین منکر
▪️آقای آخوندی شماتقصیری ندارید؛مقصر اصلی وزیر گردشگری است.
📌 @ponezs
❤️ @ANARSTORY
لاالهالاالله ۶.mp3
15.48M
مجموعه صوتی #لاالهالاالله ۶
#استاد_شجاعی
#استاد_حیدری_کاشانی
※ تکلیفِ شیرینی زندگی شما
※ تکلیف شیرینی روابط شما
※ تکلیف شیرینی دنیای شما ؛
مشخص نمیشود تا زمانیکه؛
✘ تکلیف دل شما مشخص نشود!
تا دیر نشده؛
تکلیف این دل را یکسره کنید.
@Ostad_Shojae
@ANARSTORY
تمرین #عیدانه14 برگرفته از این کتاب بود👆 که کاربر سرآب.میم. اسم کتاب را درست حدس زدند و ۱۴ صلوات هدیه گرفتند.
این کتاب در نرمافزار طاقچه هم موجوده
تمرین #عیدانه15 هم برگرفته از این کتاب👆 بود که کاربر قسم به هنر(رستمی) و کاربر شیردلان، اسم کتاب را درست حدس زدند.
الوعده وفا... برای سلامتی هر دو نفر جداگانه ۱۴ صلوات فرستاده شد.
برنامه کلمه.mp3
19.39M
یکشنبه ۶ فروردین ۱۴٠۲
حضور #استاد_شجاعی
در برنامه تلویزیونی #کلمه
ویژه برنامه شبهای ماه رمضان
※ هرشب ساعت ۲۳ از شبکه ۱ سیما
※ لینک پخش برنامه
@Ostad_Shojae
@ANARSTORY