eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
926 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 سپس با گام‌هایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب می‌غرید، داخل مغازه برگرداند. _اَه اَه! مرتیکه‌ی از دماغ فیل افتاده! فکر کرده حالا مثلاً پارچَش طاقه ابریشمه که اینجوری صداش رو بلند می‌کنه. رستا دست به کمر، به حدیث خیره شد. _تقصیر خودته خب. یا مشتری مرد قبول نکن، یا یه همکار مرد استخدام کن و خودت رو از این گرفتاریا خلاص کن! حدیث دست به سینه جواب داد: _از قدیم گفتن خدا یکی، همکارم یکی! همین دختره که الان پیشمه، واسه هفت پشتم بسه. من حقوق مفت ندارم به کسی بدم. _اولاً اون خدا یکی، همسر یکی بود. دوماً خب اون دختره که میگی پیشته، کجاست؟! چرا الان که باید باشه، نیست؟! _طفلک مرخصی گرفته امروز رو. تازه اگه هم بود، کاری از دستش برنمیومد. چون اونم مثل خودم به نامحرم دست نمی‌زنه! رَستا چشمانش را لحظه‌ای بست و پیشانی‌اش را مالش داد که حدیث پوفی کشید و گفت: _بگذریم حالا. از این طرفا؟! یاد فقیر فقرا کردی! رستا دستی به روسری‌اش کشید. _ما که همش یاد فقیر فقراییم. راستش اومدم پیشت که موهام رو رنگ کنم. با این حرف، حدیث چشم‌هایش اندازه کَلاف‌های کاموای مغازه‌اش گرد شد. _چی؟! رنگ کنی؟! اونم الان که مراسم سال استاد نزدیکه؟! خواهرم یکم حیا لطفاً. رستا با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _اولاً مراسم سال استاد که به خاطر دزدی دیشب لغو شد. ثانیاً من هروقت اومدم آرایشگاهت، یه چیزی گفتی. یه بار گفتی مراسم سومه استاده، یه بار هفتم، یه بار چهلم، یه بار هفتادم، یه بار صدم. بابا خسته شدم. منم می‌خوام یه کم به خودم برسم. حدیث سرش را پایین انداخت. _عه راست میگی! مراسم سال که به فنا رفت. اصلاً حواسم نبود. سپس رستا بدون توجه به حرف حدیث، آسمان را نگاه کرد و ادامه داد: _آخ استاد! رفتی و ما رو از نظافت شخصی هم محروم کردی. خدا بیامرزتت که رفتنت هم به درد ما نخورد! حدیث اخمی کرد و به تندی گفت: _کظم غیض کن آبجی. اگه مجردی بهت فشار آورده، دست به دامن سچینه شو. چرا دیگه روح استاد رو توی گور می‌لرزونی؟! رَستا که به تریج قباش برخورده بود، با ناراحتی گفت: _الان تکلیف من رو مشخص کن. موهام رو رنگ می‌کنی یا نه؟! حدیث که متوجه دلخور شدن رستا شده بود، لبخند کوچکی زد و گفت: _رنگ می‌کنم بابا. قهر نکن حالا. برو بشین روی صندلی تا بیام. شرابی دوست داری یا یخی؟! رستا لبخندی روی لبش نشست. _تو حالا کاتالوگت رو بیار؛ ببینم کدومش بهم میاد...! صندلی‌ها پر بود و جای خالی برای نشستن وجود نداشت. احف به زور روی پاهای خودش ایستاده بود و گهگاهی هم چُرت می‌زد. _دینگ، دینگ، دینگ! آقای اُحُف به باجه‌ی شماره‌ی دو. آقای اُحُف به باجه‌ی شماره‌ی دو! خانومی که پشت میکروفون نشسته بود و کمی هم مشکل زبانی داشت، پس از پِیج کردن احف، با دستمال تُف‌های روی میکروفون را پاک کرد و زیرلب گفت: _مرده شور اسمت رو ببرم. اُحُف هم شد اسم آخه؟! احف که نزدیک باجه‌ی دو بود، به آرامی رفت و روبه‌روی خانوم نشست. _خانوم اُحُف چیه دیگه؟! بنده اَحَف هستم. _حالا اُحُف یا اَحَف. چه فرقی دارن حالا؟! کارِتون رو بگید. خودتون می‌خوایید واکسن بزنید؟! احف که چشمانش را بسته بود تا از شر تُف‌های خانوم باجه‌دار در امان بماند، با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: _نه. خودم که خیلی وقته زدم. می‌خواستم به گوسفندام بزنم. سپس با دست بیرون سالن را نشان داد که چند نگهبان، مراقب گوسفندان بودند و هی دنبالشان می‌رفتند تا مبادا داخل سالن بشوند. خانوم باجه‌دار که با دیدن این صحنه، دهانش باز مانده بود، خواست حرف بزند که احف یک ماسک از جیبش در آورد و به طرف خانوم باجه‌دار گرفت. _لطفاً قبل از صحبت کردن، این رو بزنید. ممنون! خانوم باجه‌دار ماسک را گرفت و به صورتش زد و گفت: _اینا رو چرا آوردید؟! بابا اینجا یه جای بهداشتیه، نه طویله! الان بیان داخل اینجا رو کثافت برداره، کی جوابگوئه؟! احف با خونسردی جواب داد: _نگران نباشید. همشون رو پوشک کردم. اونم با پوشکی که جذبش بالاست و نم پس نمیده. خیالتون راحتِ راحتِ راحت! حالا واکسن می‌زنید بهشون؟! خانوم باجه‌دار نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. _دوست عزیز، واکسن کرونا واسه آدماس؛ نه گوسفندا. _خب واکسن آبله میمونی بهشون بزنید. اینکه دیگه واسه حیووناس! _این واکسن هم واسه نوعی از کروناس. اسمش فقط آبله میمونیه؛ وگرنه هیچ ربطی به حیوونا و گوسفندا نداره! احف پوفی کشید و نگاهی به دور و بَر انداخت. _حالا نمیشه یه چیزی بهشون بزنید؟! این همه راه اومدم، حیفه دست خالی برگردم. سپس با دست جلوی در را نشان داد و ادامه داد: _اصلاً اون نیسان آبی رو ببینید. اسنپ گوسفنداس. یه عالمه پول دادم تا گوسفندا رو تا اینجا آورده! سپس منتظر جواب ماند که ناگهان یک دست را روی شانه‌اش احساس کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خودسازی(سرگرمی زیاد) امام علی علیه السلام: کسى که زیاد به سرگرمى بپردازد، عقلش کم است. غرر الحکم/ح8426. گشت و گذار بیهوده در خیابان و بازار، مشغول شدن بیش از حد با تلویزیون، کامپیوتر و اینترنت و... باعث زوال عقل و افزایش شهوت رانی می شود. pay.eitaa.com/v/p
دعای روز هفتم ماه‌ رمضان🌙 🔰@hasanvand_mahdi @ANARSTORY
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
تقوا بزرگترین اثر روزه.mp3
712.7K
ِ پادکست مقاله هفتم • تقوا بزرگترین اثر روزه • نیرویی که بتواند در لحظه، تمام انتخاب‌ها و ارتباطات ما را بگونه‌ای مدیریت کند که از هدر رفت انرژی در مسیر اشتباه درامان بمانیم، چه نیرویی است؟ • و چگونه ایجاد می‌شود؟ پخش آنلاین پادکست کامل از سایت منتظر ↓ 🎧 تقوا بزرگترین اثر روزه Blog.montazer.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5830262523424674333.mp3
13.88M
🎧 | قرائت کامل زیارت آل‌یاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از فرازهای آن 💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | این‌گونه دعای فرج بخوانید... ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم ✏️ با حضرت حرف بزنید، سلام کنید، زیارت کنید، با همین زیارات مأثوری که هست یا حتّی با همین زبان معمولی خودتان با حضرت حرف بزنید. خدای متعال پیام شما را، و سخن دل و زبان شما را به آن بزرگوار میرسانَد، و آن بزرگوار مطّلع میشود. 💻 Farsi.Khamenei.ir
🎊 🎬 احف برگشت که با چهره‌ی راننده اسنپ روبه‌رو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده می‌دانست و فکر می‌کرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: _مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم. راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریده‌ی احف خیره شد. _چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟! _مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟! _بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول می‌کشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده. سپس پوزخندی زد و ادامه داد: _ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی! احف لبخندی مصنوعی‌ای زد. _تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم. راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجه‌دار برگشت. _حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟! _اینجا واکسن می‌زنن، نه تقویتی. اگه تقویتی می‌خوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبه‌رو که بعید می‌دونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید. _مثلاً چقدر تپل؟! خانوم باجه‌دار چانه‌اش را خاراند. _شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟! _من دَه‌تا. _اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن! احف دهانش باز ماند و به روبه‌رو خیره شد که خانوم باجه‌دار با لبخند گفت: _لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه! احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتی‌ها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد...! با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت. _بردار ببین خوب شده؟! رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت. _چطوره؟! رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد. _عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟! حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت: _حالا بعداً حساب می‌کنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم. رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همان‌طور که راهش را می‌رفت، لنز دوربینش را با گوشه‌ی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شده‌اش عکس بگیرد و کِیف کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشم‌هایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشم‌هایش کشید. اشتباه نمی‌کرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند می‌زد، با نگرانی گفت: _سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟! اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظه‌ای هنگ کرد. _خانوم من فقط یه سرباز ساده‌ام. سرگرد کجا بود؟! رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت: _خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟! سرباز که دیگر رسماً داشت رد می‌داد و چشمانش اندازه‌ی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همان‌طور که داشت چادرش را توی صورتش جمع می‌کرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد: _حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟! اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد: _چیکار می‌کنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من! رستا چشم غره‌ای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد. برای همین، بی‌توجه به چشم‌ غره‌ی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چاره‌ای نداشت، به دنبالشان رفت. چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید. _کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم. رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظه‌ای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید: _چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟! مرد پوزخندی زد و گفت: _که خرابکار یعنی چی، آره؟! و خواست به سمت رستا برود که سرباز بلاخره حرکتی زد و روبه‌روی مرد ایستاد. _آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟! مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانی‌اش نقش بسته بود، گفت: _چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازه‌ای وارد مغازه‌ی من شدید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دلم گفت که گلها دل دارند. ریشه در گل دارند. و گلی گفت که آسمان منتظر سبز شدن دلِ انسانهاست. و انسان سخت غفلت زده است. و زمین گلدان است. @ANARSTORY
ناربانو برگزار می‌کند: مسابقه‌ی با موضوع‌های مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آینده‌ی کشور و جهاد تبیین. در قالب‌های داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه) و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه) هر شرکت کننده می‌تواند در هر دو قالب شرکت کند. مهلت ارسال اثر: دهم فروردین ۱۴۰۲ هر اثر همراه با هشتگ در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد. ارسال اثر به آیدی👇 @sedaghati_20 هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ به آیدی 👇 @sedaghati_20 بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژه‌ای به برندگان، هدیه خواهد شد. فرصت را از دست ندهید.
فردا آخرین مهلت ارسال اثر هست.
‌ 🔖 این داستان: همه زخمیا🤕 📖 برگرفته از آیه ۵۳ سوره زمر 💌 | @Khey_me @ANARSTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جواب سه کلمه ای یک دختر به سوال مجری در برنامه محفل شبکه سه که همه را به گریه انداخت ... @ANARSTORY
این چند خطی که در تصویر می‌بینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊 خب حالا شما باید چیکار کنید؟ باید ادامه‌ش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید. قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید براش ماجرا بسازید. ببینم کی قشنگ‌تر پردازشش می‌کنه🤓 لطفا نوشته‌تون طبق هشتگ بالا باشه. هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات می‌فرستم. حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟ یه راهنمایی! نویسنده‌ش هم آقاست.
متن در تصویر: این وسط شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی می‌رفت که با دست‌انداز بود یا چاله! بعد هم می‌گفت: « ببین چه مزه‌ای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چاله‌ی بعدی آماده کن!»، بعد می‌رفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله می‌انداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن می‌ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست‌اندازها و چاله‌ها بیفتم. چشم‌هایم را بسته بودم و محکم دست‌هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگین‌ترم!» بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: ...
دعای روزهـشتم ماه‌مبارڪ 🌱 خدایا منو هم‌نشین آدمای جوانمرد کن... 🔰@hasanvand_mahdi ❤️ @ANARSTORY
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان خط فونت دفتر ژورنال (نقطه دار) ❤️ @ANARSTORY
🎊 🎬 _خودشه سرکار! بگیریدش! مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانه‌ای خطاب به حدیث ادامه داد: _فکر نمی‌کردی به این زودی برگردم. آره؟! سپس در حالی که خون خونَش را می‌خورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچه‌ی تا شده‌ای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد. _الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمی‌پوشونه! حالا اینا هیچی. فقط می‌خوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟! حدیث قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت: _قبلاً هم گفتم که می‌خواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟! _من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا می‌ریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص می‌کنیم. حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت: _بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی می‌ترسونید؟! سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند، هم‌زمان رو به مرد شاکی گفتند: _یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟! مرد با لحنی محکم گفت: _بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بی‌احترامی‌ای که توی این مکان بهم شده، شاکی‌ام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم! رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت: _یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن! حدیث پوزخندی زد. _من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بی‌تربیت و پررو عذرخواهی نمی‌کنم. رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت: _من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟! _بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه! رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت: _من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده. رستا چشم غره‌ای رفت و گفت: _نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بی‌حساب می‌شیم. خوبه؟! حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد...! در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار می‌دادند: _تا به بهشت نرویم، آروم نمی‌گِگیریم! قافیه‌ی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانه‌ی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همه‌ی معترضین را از بالا ببیند. _سلام و نور دوستان. می‌دونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض می‌کنه، یه بدبختی داره که اعتراض می‌کنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم. سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او می‌گفت و باعث خنده‌ی او و دیگران می‌شد. _بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبخت‌تر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه! و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود: _بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید! صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند می‌شد که مهدینار در پاسخ گفت: _کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفره‌ی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی پیوی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمی‌تونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول ریپورتم! _پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت! مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت: _ما پول نمی‌خواییم. ما واسه این تور برنامه ریخته و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار! مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست. _فهمیدم. با تور دستشویی و حمام‌گردی موافقید؟! همگی از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگ‌خورش گذاشته بود، در فضا پخش شد. _استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخ‌بخت...! سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحه‌ی گوشی، برگ‌هایش ریخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایخانه آقا روزیتون گرفته ...رفته حرم. مجردم هست. دختر دم بخت داشتید بهش بدید.🙄 پ.ن دیگه با تمام توان براش مایه گذاشتم.☺️
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 همین را که ما با تهدید به چوب و تازیانه و عقوبت جهنمی شدن، انجام می دهیم، اولیاء می فرمایند: از همه چیز، لذیذتر است! از آیه شریفه ان الصلاه تنهی عن الفحشاء والمنکر (نماز، انسان را از کارهای زشت و ناپسند باز می دارد) استفاده می شود که کسی که از کارهای زشت و ناپسند خودداری نمی کند، واقعا نمازش نماز نیست! pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ادب دست‌ها روی سینه. رو به سمت کربلا. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. به یاد حضرت عباس علیه السلام ...علمدارِ جوانِ شجاعی که با مشکِ بی آب، کنار فرات به زمین خورد. دل من هم به زمین خورد. و خورشید هم به زمین خورد. @ANARSTORY
🔸🔸تمدید شد🔸🔸 سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند: ✅ فراخوان نخستین جشنواره ملی 《نذر قلم》 🔷️ قالب های ارسال آثار: 🔹️ یادداشت علمی 🔹️یادداشت های ژورنالی کلیپ سه دقیقه ای در مورد زنان در انقلاب اسلامی ،دفاع مقدس و مکتب حاج قاسم 🔹️عکس نوشته 🔹️دلنوشته 🔹️خاطرات کوتاه 🔶️ اطلاعات بیشتر و دریافت شیوه نامه: 🌐www.bonyaddefa.ir/zanan ☎️ 02188754086 🔺️ نحوه ارسال آثار: 📧 z.defam@gmail.com 📱 09981127864 ⭕ به ۱۸ نفر برگزیده جشنواره جوایز مالی نفیسی اهدا خواهد شد 💠 آثار برگزیده در سایت ها،خبرگزاری ها و فصلنامه های معتبر علمی منتشر خواهد شد و همچنین در کتاب مجموعه آثار جشنواره به چاپ خواهد رسید. ♦️مهلت ارسال آثار 15 فروردین 1402 🔻 سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس @zanvahamase