💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت39🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشمهایی نیمه ب
#باغنار2🎊
#پارت40🎬
سپس با چشمانی ریز شده پرسید:
_که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید به خودتون؟!
احف لبهایش را تَر کرد.
_راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاککن رو به خودم میزنم تا پاکِ پاک برم خدمت!
حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت:
_خوبه حالا کارِتون با شیشه پاککن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاککن و گُل پاککن هم میزدید به خودتون!
احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید:
_چیزی گفتید؟!
حدیث خودش را جمع و جور کرد.
_نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟!
احف صدایش را صاف کرد.
_خب میخوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون!
حدیث با جدیت گفت:
_متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمیزنم. آدم و گوسفند هم نداره!
احف پوزخندی زد.
_راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید!
حدیث پوفی کشید.
_خب من الان باید چیکار کنم؟!
_راستش میخوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیادهروی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت بههم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته!
_شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟!
_به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن!
حدیث چانهاش را خاراند و پس از لحظاتی گفت:
_که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟!
احف با خنده سرش را تکان داد.
_نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره.
حدیث نیز سرش را تکان داد.
_کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟!
_والا ایشون تا لحظهی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. میخوایید بدم شما بچشید؟!
حدیث عوق ریزی زد.
_لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراریتون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمیداره!
احف لبخند گرمی زد.
_چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمیگردم. انشاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم!
حدیث نیز باشهای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کلهبند بود را گرفت و از آنجا خارج شد!
همگی دور سفرهی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجهشان را میخوردند. استاد مجاهد که سرحالتر از بقیه به نظر میرسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت.
_چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟!
همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت:
_راستش استاد، چند وقتیه که بچهها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو میبینن. توی خواب، استاد هی میخواد یه چیزی بگه و نمیتونه. بچهها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده!
استاد مجاهد لبانش را به وسیلهی چای شیرین تر کرد و گفت:
_نگران نباشید دوستان. حتماً استاد میخواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش!
استاد ندوشن تکهای از نان سنگک را کَند و گفت:
_دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونهی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقهی نود!
همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت:
_استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟!
دخترمحی پاسخ داد:
_سفر خارجه که نمیریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمیداریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حولهی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...!
_آفتابه یادتون رفت!
این را علی املتی گفت و ادامه داد:
_چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابهی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟!
کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت:
_خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمیداره!
استاد ندوشن پاسخ داد:
_نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامهی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه میداره.
_خب چرا با مینیبوس و تاکسی خودمون نمیرید؟! تازه تعمیرش کردما!
بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...!
#پایان_پارت40✅
📆 #14030117
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
bache_haza_salam 128.mp3
6.38M
لما لا؟
صوت زیبا و غم انگیز کودکانه عربی... انگار کشور فلسطین داره آه میکشه... داره لالایی می خونه برای بچههایی که روی زمین سردش جان میدهند...
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید
#باغنار2🎊
#پارت41🎬
_آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو میتونی توی مینیبوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟!
رجینا شانههایش را بالا انداخت.
_والا میخواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم!
در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید:
_استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوسرانی رو دوست نداشتید؟!
استاد ندوشن عرق پیشانیاش را پاک کرد و با خنده گفت:
_راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اونموقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم!
اشک در چشمان مهدیه حلقه زد.
_وای خدا. چه رمانتیک!
با صحبتهای استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت:
_در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم.
افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید:
_اونوقت چرا؟!
_واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه!
بانو احد با لحنی خاص گفت:
_با کی اونوقت؟!
رجینا آب دهانش را قورت داد.
_راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم!
همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند.
_چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟!
بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست.
_ما که نمیگیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج میکنه؛ نه زبونم لال همجنس!
_خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف!
بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست.
_آخه تو کجات به پسرا میخوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا...
استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد.
_بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب!
_بله، داشتم میگفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست!
رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت:
_خب میرم عمل میکنم. هم هورمون مردونه به خودم میزنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا میسپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگهای هم میمونه؟!
بانو نسل خاتم با آرامش گفت:
_رِجی جان، چرا میخوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی!
رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکیاش راه افتاد!
بانو شبنم در آبدارخانهی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّهی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را نگاه میکرد تا آمادهی ریختن داخل هلیم شود. بچههایش هنوز خواب بودند و میتوانست برای دقایقی نفسی بکشد.
_بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟!
این را عادل عربپور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آنها را روی میز گذاشت.
_دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا اینقدر غُر میزنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه!
عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانیاش را با آستینش پاک کرد.
_غر نمیزنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم، ولی اندازهی دو سال از من کار کشیدید.
بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید.
_خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام میداد و مزاحم تو نمیشدم. در ضمن امروز همگی میریم یزد و شما از دست همهی ما راحت میشی!
عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید:
_میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟!
بانو شبنم که هروقت از تعداد بچههایش میپرسیدند، در دلش ذوقی میکرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد:
_راستش در حال حاضر پنجتا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس میزنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده!
عادل لبخند مصنوعیای زد.
_میگم خاله شما چرا مهاجرت نمیکنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحتتر زندگی میکنیدا...!
#پایان_پارت41✅
📆 #14030118
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت41🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو میتونی توی مینیبوس بیست نفره و تاکسی چه
#باغنار2🎊
#پارت42🎬
بانو شبنم چشم غرهای به عادل رفت.
_آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من میزنیا. آخه من و مهاجرت؟! منی که به خاطر وطنم، درد پنجتا زایمان رو به جون خریدم و قراره به زودی درد شیشمی رو هم تحمل کنم تا یه کمی بین کشورم و پیری جمعیت، فاصله بندازم؟! بعد تو میگی بلند شَم برم یه جا دیگه؟! اونم کشوری که نمیخوام سر به تنش باشه؟!
عادل سکوت پیشه کرد که بانو شبنم ادامه داد:
_در ضمن مهاجرت پول میخواد، پاسپورت میخواد، دلِ سنگ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه میخواد که ما هیچکدومش رو نداریم.
عادل عینکش را صاف کرد.
_نه خاله. اتفاقاً آمریکا به کسایی که دشمنش هستن و یه جورایی زنگ خطر واسش محسوب میشن، رایگان براشون امکانات رفاهی خوبی فراهم میکنه تا باهاش دوست بشن. شما هم که ماشاءالله هرسال حداقل یه زایمان رو دارید و اگه اینجوری پیش برید، قطعاً یه تنه کشور رو از پیری جمعیت نجات میدید و فاتحهی آمریکا رو میخونید. پس آمریکا مجبوره برای نجاتش، به افرادی چون شما امکانات و تسهیلات بده!
بانو شبنم لبانش را گزید و نگاه چپ چپی به عادل انداخت.
_پاشو. پاشو برو به جای بافتن این اَراجیف، به بچهها بگو ناهار بیان کائنات که آش پشت پای احف رو بخوریم. پاشو!
عادل آب دهانش را قورت داد و به سمت در خروجی آبدارخانه راه افتاد. اما قبل از خارج شدن، برگشت و گفت:
_من به خاطر خودتون گفتم خاله؛ وگرنه چیزی به من نمیرسه! در ضمن نمیدونید که پشت سرتون چه حرفایی میزنن!
با شنیدن این حرف، بانو شبنم دست از کار کشید و به سختی از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پرسید:
_چی میگن مثلاً؟!
عادل آب دهانش را قورت داد.
_میگن وقتی شما میرید بیمارستان برای زایمان، بعد زایمانتون پروندتون بسته نمیشه و پایینش مثل سریالا مینویسن "این داستان ادامه دارد...!"
عادل این را گفت و سپس به سرعت از آبدارخانه خارج شد تا دمپایی بانو شبنم به سر و صورتش برخورد نکند!
احف گوسفندانش را لب جاده گذاشته و جلوشان کمی آب و علف ریخته بود. یک کارتون هم در دست گرفته بود که رویش نوشته بود "گوسفند زنده، فول امکانات، بهترین قیمت با نرخ دلار قبلی، فقط و فقط به شرط چاقو."
سپس کارتُن را با دستانش بالا میگرفت و طول و عرض جاده را طی میکرد و فریاد میزد:
_بدو بدو گوسفند دارم، گوسفند! گوسفند نگو، طلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. بدو که تخفیف شب جمعهای پاش خورده!
پس از لحظاتی، یک موتوری که جوانی ترکِ آن نشسته بود، جلوی احف و گوسفندانش ایستاد.
_دختراش چند؟!
احف با ذوق و شوق جواب داد:
_دختر و پسر نداره. قیمت همشون یکیه که روی کارتون نوشتم!
جوان چانهاش را خاراند.
_موقت هم دارید؟!
ابروهای احف بالا رفت.
_موقت؟! منظورتون چیه؟!
جوان نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به چشمان احف خیره شد.
_صیغه موقت دیگه!
احف چشم غرهای به جوان رفت.
_اشتباه گرفتید. دفترخونه دوتا چهارراه پایینتره!
جوان سرش خاراند و اینبار با جدیت بیشتر پرسید:
_ساعتی هم ندارید؟!
با شنیدن این حرف، احف مثل انبار باروت شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_خجالت بکش! گوسفند حرمت داره، نه لذت! حیا و غیرتت کجا رفته؟!
اما ناگهان اشک در چشمان جوان حلقه زد.
_چیکار کنم خب؟! نه شرایط ازدواج هست، نه کسی بهمون زن میده. شرایط گناه که هم ماشاءالله فراوون! منی که هم میخوام گناه نکنم، هم نیازم رو برطرف کنم، راهی جز صیغه برام میمونه؟!
احف که به یاد دوران مجردی خود افتاده بود، از عصبانیتش کاسته شد که جوان دماغش را بالا کشید و ادامه داد:
_بعد من فکر میکردم بیحجابی فقط واسه آدماس؛ ولی مثل اینکه به گوسفندا هم سرایت کرده. خداوکیلی خودت یه نگاه به اینا بکن. آیا اینجور بیرون اومدن که خیلی هم تحریکآمیزه، در شان یه گله گوسفند هست؟! اصلاً خودت با دیدن اینا تحریک نمیشی؟!
احف پاسخی نداد و نگاهی به گوسفندانش انداخت. موهای لَخت و لبهای قرمز و گونههای صورتی و خط چشم مشکی و گُلِ سرهای رنگارنگ و لباسهای تنگ برای گوسفندان مونث، از آنها یک چیز عجیبی ساخته بود. احف آب دهانش را قورت داد و زیرلب و به طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
_شیر و دوغ گوسفندام حرومتون حدیث خانوم! بهش گفته بودم یه جوری آرایششون کنه که سنگین و مجلسی باشهها؛ بعد نگاه کن چی درست کرده! انگار میخوان برن گودبای پارتی!
سپس خطاب به جوان ادامه داد:
_آره داداش، راست میگی. منم تحریک شدم؛ ولی خب من متاهلم! انشاءالله دعا میکنم که خیلی زود مزدوج بشی تا دنبال گوسفندای مردم نیفتی. منم سعی میکنم نظارتم رو بیشتر کنم تا دیگه اینا اینجوری بیرون نیان!
جوان اشکهایش را پاک کرد و لبخندی زد. سپس بدون گفتن حتی یک کلمه، گازش را گرفت و رفت.
احف به فکر فرو رفته و به گوسفندان تحریکآمیزش خیره شده بود که ناگهان یک نیسان قرمز کنارش ایستاد و بوقی زد...!
#پایان_پارت42✅
📆 #14030118
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
تازمانی که جهان را قفسم میدانم ؛
هرکجا پَر بزنم طوطی بازرگانم ...
#تایپو_گرافی
#باغ_آبرنگی
@bagh_abrangi313
شرف الشمس و خواص آن
در باور عامیانه شرف الشمس نگینی زرد رنگ است اما طبق منابع اسلامی شرف شمس سنگ نیست، بلکه ذکری منسوب به امام علی (ع) و از اسامی اعظم خداوند است که با آدابی خاص پشت عقیق زرد توسط افراد باتجربه سالی یکبار در ساعات خاصی از ۱۹ فروردین مطابق تقویم نجومی حکاکی میشود.
خواص زیادی برای شرف الشمس ذکر شده است اما آثار سریع و متداوم این نگین در گسترش رزق و روزی و دفع چشم زخم مورد تایید همگان است و گشایش امور را در سریعترین زمان به شکل کاملا مشهودی ایجاد مینماید.
@anarstory
نامِ مقتول: علی بن ابی طالب.
آلة قتل: غلافِ شمشیر.
زمان اثر : سی سال بعد.
❤️
07_Jalase-4.mp3
7.12M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_چهارم
🔸 ایمان زاینده و همراه با تعهدات عملی
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت42🎬 بانو شبنم چشم غرهای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من میزنیا
#باغنار2🎊
#پارت43🎬
_آقا گوسفندات چند؟!
احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش.
_قابل شما رو نداره. قیمت روی کارتُن نوشته شده که مقطوعه! در ضمن گوسفندای من، گوسفندای عادی نیستن. همشون فنی سالم و بیرنگ هستن؛ فقط یکی دوتا خط و خَش دارن که جای پنجهی گرگه؛ البته که زیر پشم میمونه و دیده نمیشه! هرشب ساعت نُه خوابیدن و صبح ساعت پنج بیدار شدن. با پوشکی که نم پس نمیده و جذبشون بالاست، کاورشون کردم. همیشه از علفای تَر و تازه تغذیه شدن و هرجا هم رفتم واسه تفریح، اینا رو هم با خودم بردم و اینجاها رو مثل کف دست میشناسن. از محصولات لبنی و گوشتی و چرمی و بهداشتی_درمانیشون هم نگم براتون که اصلاً یه چیز دیگست. تازه دوتاشون هم ترانسفر کردم خارج. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل! همچنین یکیشون رو هم در راه خدا و استادم قربونی کردم که الان روحشون اینجاست. در کل همه چیز تمومن!
رانندهی نیسان پس از کمی مکث، از ماشینش پیاده شد و گفت:
_خب یکیشون رو همین الان چاقو بزن که ببینم گوشتش چهجوریه!
چشمان احف گرد شد.
_چی؟! یعنی منظورتونه بکشمشون؟!
_آره دیگه. مگه روی کارتون ننوشتی به شرط چاقو؟!
احف سرش را تکان داد و گفت:
_دوست عزیز، اینا گوسفندن، نه هندونه! بعدشم اون نوشتهی روی کارتون، فقط یه شگرد تبلیغاتی برای جذب مشتریه؛ وگرنه کاربرد دیگهای نداره!
راننده نیسان که تا حدودی موافق خرید گوسفندان بود، یک چشم غرهی ریز به احف رفت و گوسفندان را یک بازدید کلی کرد. سپس یک چِک چند میلیونی کشید و به احف داد و بعد گوسفندان را بار نیسان کرد و رفت. احف نیز با یک چِک و اینبار بدون گوسفند، بلافاصله وارد یک پیرایشگاه شد و موهایش را به دست قیچی پیرایشگر سپرد و زیرلب خواند:
_خداحافظ ای موهای پرپشت من! خداحافظ ای موهای روغنی من! خداحافظ ای موهای شورهای من...!
پس از خواندن نماز جماعت ظهر، همگی به کائنات رفتند تا آش پشت پای احف را بخورند. سفرهی درازی پهن شده بود و اعضا گوش تا گوش سفره نشسته بودند که عادل عربپور با سینیِ کاسههای هلیم، نزدیک سفره آمد و پشت سرش بانو شبنم ظاهر شد. همگی از دیدن کاسههای هلیم تعجب کرده بودند که بانو نسل خاتم گفت:
_شبنم جان، این هلیم چیه دیگه؟! مگه این آش پشتِ پا نیست؟!
شبنمی که سکینه را پشتش بسته بود، با لبخند جواب داد:
_خواهر جان، چرا اینقدر درگیر سنتهای قدیمی هستی؟! بابا یه کم بهروز باش. دنیا دیگه مثل قبل نیست و همه چی پیشرفت کرده. حالا به جای آش، اینبار هلیم بخوریم. چه اشکالی داره مگه؟! در ضمن وسایل آش رو هم نداشتیم. محض اطلاع!
صدرا که تازه از مدرسه آمده بود، با شیرین زبانی گفت:
_خاله یعنی منم چند شال دیگه که برم سرباژی، میشه آش پشت پام پیتژا باشه؟!
بانو شبنم با گشادهرویی جواب داد:
_چرا که نه عزیزم! علم و تکنولوژی هرروز در حال پیشرفته!
سپس خطاب به همه ادامه داد:
_بفرمایید تا سرد نشده نوش جان کنید!
عادل کاسهها را یک به یک داخل سفره گذاشت و همگی مشغول خوردن شدند که ناگهان سچینه خطاب به علی املتی گفت:
_اینا چیه جناب؟! کارتِ بازیه؟!
علی املتی چند عدد کارت مستطیل شکل را داشت با دقت میشمارد و با ظرافت روی هم میگذاشت و در عین حال پاسخ سچینه را نیز داد.
_اینا کارتای قرعهکشیه! اون روز که از سوپرنار واسه مراسم سال استاد خرید کردم، اینا از توش در اومد. حالا دارم نگهش میدارم تا ببینم روز قرعهکشی شانس باهام یاره یا نه!
_عجب! حالا جایزش چی هست؟!
_جایزش صد ميليون تومن وجه رایج مملکته!
همگی نُچ نُچی کردند و سرهایشان را تکان دادند که دخترمحی گفت:
_اگه شانس باهاتون یار باشه و برنده بشید، باید قدردان آقا دزده هم باشید. چون ایشون باعث شدن که از سوپرنار ما خرید کنید!
مهدیه لیوان آبش را نوشید و با لحنی تند گفت:
_بابا اینقدر دزد دزد نکنید. والا اون دزده هم خیر و صلاح ما رو میخواسته. باور ندارید، به بقیهی حرفام گوش کنید!
سپس در جایش تکانی خورد و با اشتیاق ادامه داد:
_دکترا آرزوشونه ما مریض بشیم تا بریم پیششون! مکانیکیا آرزوشونه ماشین ما خراب بشه تا بریم پیششون! معلما آرزوشونه ما بیسواد باشیم تا بریم پیششون! پلیسا آرزوشونه از ما دزدی و سرقت و... بشه تا بریم پیششون! پرستارا آرزوشونه ما آمپول و سرم و اینا بزنیم تا بریم پیششون! یعنی درآمد شغل همهی اینا، توی بیچارگی و بدبختی ماست؛ ولی دزدا رو نگاه کنید. همیشه برامون آرزوی خوشبختی و پولداری و ماشینداری و خونهداری میکنن و خیر و صلاح ما رو میخوان. بعد هی بگید آقا دزده اِله، آقا دزده بِلِه! بد میگم، بگید بد میگید!
همگی به هم نگاهی انداختند و سکوت اختیار کردند که بانو شبنم دستش را جلوی علی املتی دراز کرد و گفت:
_لطفاً اون کارتا رو بدید به من. ممنون!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_چرا باید به شما بدم...؟!
#پایان_پارت43✅
📆 #14030119
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت43🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شم
#باغنار2🎊
#پارت44🎬
بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت:
_چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرنار من خریداری شدن. دوماً شما مجردید و به این پولا نیاز ندارید. من لازم دارم که شیش سر عائلهام. پس بدیدش به من!
علی املتی پوزخندی زد.
_متاسفم خانوم. من قراره با این پول تشکیل خانواده بدم و خرج عروسی و خونه و هزارتا بدبختی دیگم رو بدم. پس بیخود واسه این پول نقشه نکشید!
یکی بانو شبنم میگفت و یکی علی املتی که ناگهان بانو احد فریاد زد:
_بس کنید. این پول هنوز در نیومده که از الان دارید واسش نقشه میکشید!
سپس خطاب به علی املتی ادامه داد:
_در ضمن شما مگه نگهبان باغ نیستید؟! الان دقیقاً اینجا دارید چیکار میکنید؟!
علی املتی کارتهای قرعهکشی را داخل جیبش گذاشت و گفت:
_خب دارم ناهار میخورم. معلوم نیست؟! در ضمن مهندس رو گذاشتم جام. نگران نباشید!
_من که اینجام!
این صدای مهندس محسن بود که گوشهی سفره نشسته بود و داشت نون بربری را داخل هلیم میزد و با اشتها میخورد که بانو احد گفت:
_شما مگه الان نباید جای ایشون نگهبانی بدید؟!
مهندس محسن محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_چرا. ولی من فقط قرار بود تا ساعت دو جای ایشون وایستم. الان ساعت نزدیک سه هستش و من وقتی دیدم نیومد سر پستش، اونجا رو ول کردم و اومدم. چون به شدت ضعف کرده بودم!
بانو احد نفس حرصآلودی کشید که علی املتی گفت:
_راست میگه بنده خدا. قرار بود تا دو وایسته. کوتاهی از من بوده. الان میرم سر پستم. ببخشید!
سپس کاسه هلیمش را به همراه یک نصفه بربری برداشت و سریعاً کائنات را ترک کرد. البته طولی نکشید که صدای علی املتی، دوباره در فضا پیچید.
_عه این رو نگاه کنید! کچل کرده!
سپس قاه قاه خندید که لحظاتی بعد، احف و علی املتی در کائنات ظاهر شدند. همگی با دیدن احف، اول تعجب کردند و سپس زدند زیر خنده که بانو شبنم شروع به خواندن کرد.
_کچل کچل بامیَه، گِدی مریض خانیَه، مریض خانَه باقلودو، کَچَلین باشو یاقلودو!
همگی دست میزدند و همراهی میکردند که افراسیاب گفت:
_حالا معنیش چی میشه؟!
احف لبخندی زد و نگاه معناداری به بانو شبنم انداخت.
_معنیش رو خودتون میگید یا من بگم؟!
بانو شبنم نیز با چشم و ابرو، به احف فهماند که خودش معنیاش را بگوید. به همین خاطر احف صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب کچل کچل بامیه که مشخصه. یعنی کچل بامیه هستش! حالا خورشت بامیه یا زولبیا بامیش مشخص نیست. بعد میگه گِدی مریض خانیه! یعنی کچله رفت مریض خونه! حالا مریضیش چی بوده الله و اعلم! بعد میگه مریض خانَه باقلودو! یعنی مریض خونه بستَس. حالا علتش میتونه هرچی باشه. یا تعطیلات، یا پلمپ شدن به خاطر تخطی کردن از قوانین و...! بعد میگه کَچَلین باشو یاقلودو! یعنی کچل سرش روغنیه! حالا اینم باز علتهای مختلفی داره. ممکنه کچله با سر رفته توی روغن، یا سرش درد میکرده و روغنکاریش کردن و...! متوجه شدید؟!
همگی خندیدند و دوباره دست زدند که آوا گفت:
_دوستان میدونید اگه جناب احف که کچل کردن، اگه گیر یه قبیلهی آدمخوار بیفتن، اونا ایشون رو کباب میکنن یا آبپز؟!
کسی جوابی نداد که آوا خودش ادامه داد:
_هیچکدوم. ایشون رو تاس کباب میکنن!
سپس زد زیر خنده و بقیه هم از خندهی زیاد شکمشان را گرفتند که استاد مجاهد گفت:
_خدا این شادیا رو از ما نگیره صلوات!
همگی حین خنده، صلوات چَپَر چُلاقی هم فرستادند که مهدیه گفت:
_جناب احف! کچل امروز و سرباز آینده! بفرمایید بشینید و آش پشتِ پاتون رو بخورید!
احف نیز که بسیار گرسنه بود، بدون معطلی نشست سر سفره و پس از دیدن هلیم و گشاد شدن چشمهایش، توضیح اعضا را راجع به پیشرفت علم و تکنولوژی شنید و پس از قانع شدن، شروع به خوردن کرد. حین خوردن هم ماجرای فروش گوسفندان را برای بقیه توضیح داد که استاد ندوشن گفت:
_دوستان میدونم حرف زیاده؛ ولی یکی دو ساعت دیگه اتوبوس رفیق مهد کودکم میرسه و باید تا اون موقع حاضر شده و وسایلمون رو جمع کرده باشیم.
با شنیدن این حرف، دخترمحی سقلمهای به حدیث که کنارش نشسته بود زد.
_پاشو آجی. باید بریم خیاطی و بهترین لباسا رو واسه سفر امروز انتخاب کنیم. پاشو که داره دیر میشه!
حدیث نیز با نارضایتی جواب داد:
_وای خدا. باز اسم سفر اومد و اینا میخوان توی خیاطی من خراب بشن و چتر بندازن. خودت بهم رحم کن خدا!
اما بانوان نوجوان بدون توجه به گله و شکایتهای حدیث، به زور او را از جا بلند کردند و همگی از کائنات خارج شدند.
پس از رفتن آنها، استاد ندوشن کاسهی خالی شدهاش را در دست گرفت و خطاب به بانو شبنم گفت:
_خیلی هلیم خوشمزهای بود! دست شما درد نکنه.
بانو شبنم که سکینه را از پشتش پایین آورده بود و داشت به او غذا میداد، لبخند مهربانانهای زد.
_نوش جان! انشاءالله بریم یزد و دستپخت عروس خانوم شما رو هم بچشیم...!
#پایان_پارت44✅
📆 #14030119
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💠 بدن سالم
🔸 رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
اعتدال در کار و مدارا کردن با بدن در رأس تمام پرهیز هاست.
📚 بحار/ج14/ص520
✍🏼 دو شیفت و سه شیفت کار کردن، پرخوری و عدم تحرک و... به جسم آسیب می رساند. جسم ناسالم نیز حال و حوصله عبادت ندارد. در نتیجه انسان نه می تواند برای دنیا کار کند و نه برای آخرت.
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
هدایت شده از شهید بهشتی | بهشتیُم
﷽| پیامبر صراحتش با شیرینی بوده است نه با تلخی!
دوستان گاهی صراحت را با صراحت تلخ اشتباه میکنند و صراحت شیرین را هم با مجامله و مزاجگویی عوض میکنند.
دوستان عزیز، ما باید صریح باشیم و میتوانیم صریح باشیم اما لازم نیست این صراحت ما تلخ باشد.
دوستان عزیز! صراحت داشتن غیر از صراحت تلخ داشتن است. وقتی خدا به محمد(ص) میگوید: «فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» (آلعمران /۱۵۹) «ای محمد با آن مِهری که خدا تو را با آن بار آورد، با آن مهر انسانیت، در برابر دیگران نرمش بجا نشان دادی و اگر تو خشن بودی همین دوستانت هم از کنارت پراکنده میشدند.»
وقتی به او این را میگوید دیگر بنده و شما چه میگوییم؟محمد صریح نبود؟ مجاملهگو بود؟ نه! صراحت داشت اما صراحتش را هم با شیرینی ممکن به کار میبرد.
📚 سیدمحمد حسینی بهشتی، اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا، صص۱۱۹-۱۱۸
@beheshtium_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فرمــودن:
این قلم و صــدایی کـه پخــش میـشود خیلی زیباست ...
متن ها را چه کسی مینویسد؟؟
همــه سکــوت کـردن...
آقا چندباری سوال کردن کسی جـواب نـداد!
آخــه #آقا_سید به همـــه ی دوستـاش سفـارش کرده بـود:
نگـید کار منـه !
همشــون همینطـور بـودن...
پلاک میکندن کـه گمنــام بمـونن...
کار خیــر رو پنهانی انجام میدادن کـه کسی نبینه...
فــرق ما با امثال آوینی اینـه که اونا میخواستـن پیش #خــدا دیـده بشـن و ما میخوایم پیش مردم دیده بشیـم...
اونا از شـهرت فرار میکردن و ما #درپیِ شهرتیـم...
تو کانال هامون بینِ نویسندگـانِ رمان ها سرِ نامِ نویسنده دعـواست!
رو عکسامــون هزارتا لوگو طراحی میکنیم تا بفهمـن عکـاس ما بودیم !
تا پیج میزنـیم اولـش مینویسیم!
#کپی_با_ذکر_منبع که مبادا نامِ نویسنده گُم بشه !
دومـاه میریم راهیان و یه ذره کار انجام میدیم سریع تو بیو مینویسیم!
خادم الشهدا !
دوجز قرآن حفظ میکنیم تو بیو مینویسیم حافظ قرآن !
ده روز خادم هیئت میشیم ، با پَر عکـس میگیریم میذاریـم رو پروفایلمـون!
و امــا امان از فضـای حقیقی....
پ.ن
آوینی "آوینی" بـود و دَم نــزد...
سید شهیدان اهل قلم کـم شخصـی نیست...
کــاش لااقل آوینـــی بـودیم و ادعا داشتیــم...
یاد کلام #شهید_ابراهیم_هادی و شهید حسین خرازی افتادم ؛
اگــر کار بـرای خداست جــار زدن بــرای چــه...؟؟
مخاطب،خودم..
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
#باغنار2🎊
#پارت45🎬
استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت:
_بازم هست هلیم؟!
_بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون!
اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد:
_نه نه. شما بارِتون سنگینه! خودم میرم میریزم.
به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحهی گوشی کرد و گفت:
_ملکهی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی میتونه باشه؟!
بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد.
_یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من!
مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت.
_سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه میکنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟!
سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد.
_قطع کرد. فکر نمیکردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوتکُن باشن! من رو باش که میخواستم دستپختش رو بچشم!
کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد.
_بله؟!
_سلام. آقای احف؟!
_خودم هستم. بفرمایید.
_از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...!
احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد.
_چیزی شده؟!
این را بانو سیاهتیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد.
_چقدر این پسره کودن شده!
بانو شبنم پرسید:
_کدوم پسره؟!
_بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته میخوام بفروشمش و...! خلاصهی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمیتونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه!
بانو سیاهتیری محکم به پیشانیاش زد و با کلافگی گفت:
_وااای! باز یه پروندهی دیگه! خدایا بسه!
بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت!
سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمهکاره هلیمش را ول کرد و بلند شد.
_من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی میکنم و امیدوارم سفر خوش و بیخطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق!
_کجا؟!
این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد.
_منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برههی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونهی باغ و هلیمی که واسش نگهداشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم!
سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت:
_سکینه رو کجا میبری با این وضعت؟!
_میخوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده!
_خب همون بچهی داخل شکمت بسه دیگه!
بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت:
_ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچههاش رو میبره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون میسوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پروندههای بانو سیاهتیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟!
بانو سیاهتیری پوزخندی زد و شانههایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...!
#پایان_پارت45✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت45🎬 استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت: _بازم هست هلیم؟! _بله، هست. فقط توی آبدار
#باغنار2🎊
#پارت46🎬
صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علفهای کنار در ورودی نشان میداد. بوی نمِ دیوارهای کاهگلی، فضا را پر کرده بود. تنها پنجرهی اتاق، با یک پردهی کلفت پوشانده شده بود و کمترین نوری به داخل نمیتابید. یک چراغ نیمسوز از بالای سقف چوبیِ اتاق آویزان بود که هِی پِت پِت میکرد و هرلحظه امکان ترکیدن داشت. با اینحال تنها روشنایی اتاق، به وسیلهی همین چراغ نیمسوز بود.
_مثل اینکه شماها آدم بشو نیستید!
مردی چاق و قدکوتاه که کت بلندی پوشیده و دور یک میز مستطیل شکل قدم میزد، لبخند مرموزانهای زد و به سخنانش ادامه داد.
_برای آخرین بار بهتون فرصت میدم. اگه پیشنهادم رو قبول کردید که آزاد میشید؛ ولی اگه قبول نکردید، شدت شکنجهها به اوج خودش میرسه!
خطاب حرفهای او، یک مرد میانسال و یک پسر جوان بود که هرکدام روی یک صندلی و روبهروی هم نشسته بودند. چشمانشان با دستمال و بدنشان با طناب به صندلی بسته شده بود.
_باید همهی اعضاتون توی یه گروه فعالیت و زندگی کنن. ناربانو و نارآقو و از این چرت و پرتا هم نداریم. همگی یه جا، درهم و برهم. شیرفهم شد؟!
مرد میانسال سرفهای کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، به سختی لب به سخن گشود.
_یعنی مختلط؟!
مرد چاق، به چهرهی مرد میانسال خیره شد و با خونسردی جوابش را داد.
_اسمش رو هرچی که میخوایید، بذارید؛ مهم نیست.
سپس به قدم زدن خود ادامه داد و با تکان دادن دستهایش در هوا، حرفش را تکمیل کرد.
_مهم اینه که خواستهی من انجام بشه!
مرد میانسال دوباره چند سرفهی منقطع کرد و با صدایی آرام گفت:
_ولی من به ساختار و تشکیلات باغم دست نمیزنم. زیر بار هیچ حرف زوری هم نمیرم!
سپس دوباره به سرفه افتاد. مرد چاق دندانهایش را به هم سایید و رنگش به زرشکی مایل شد که با اشارهی او، یک پسر لاغر و نسبتاً کثیف، نزدیک مرد میانسال شد. سپس بلوز و زیرپیراهنش را در آورد و دست راستش را بالا برد و زیربغلش را نزدیک دماغ مرد میانسال کرد.
پسر جوان که از سرفههای مرد میانسال، فهمیده بود که دارد شکنجه میشود، با لحنی تند و البته غمانگیز، جملاتی را فریاد زد.
_چرا باید به حرف شما گوش کنیم؟! چرا باید شما واسه باغمون تصمیم بگیرید؟! مگه خودتون باغ ندارید؟! اصلاً مگه ما به باغ شما کار داریم؟!
پسر جوان جوری داد و بیداد میکرد که یک مرد شکنجهگر دیگر که در آنجا حضور داشت، نزدیکش شد و پس از در آوردن جورابِ خود، آن را در حلق پسر جوان فرو کرد تا دیگر صدایی از او در نیاید. پساز آن، مرد چاق پوزخندی به پسر جوان زد و دهانش را نزدیک گوش وی برد تا جوابش را بدهد.
_چون باغ ما از همهی باغا سرتره! چون ما اینقدر قدرت داریم که میتونیم بقیهی باغا رو هم مجبور کنیم مثل ما رفتار کنن! اگه هم باغی به حرفمون گوش نده، نابودش میکنیم. اول مدیرش رو، بعدشم خود اعضاش رو!
سپس قهقههی بلندی زد و کمی از آب پرتقالش را نوشید که ناگهان شکنجهگر اولی گفت:
_سرورم، این مرد زیرِ شکنجهی من طاقت نیاورد!
اخمهای مرد چاق درهم رفت و با چهرهای پرسشگر گفت:
_یعنی چی؟!
مرد شکنجهگر لباسش را پوشید و پس از دست به سینه شدن، سر به زیر گفت:
_یعنی فاتحه مع الصلوات!
با شنیدن این حرف، مرد چاق بلافاصله خود را به مرد میانسال رساند و گوشش را روی سینهی وی گذاشت.
_اوووه!
سپس سرش را بلند کرد و پس نوشیدن قلوپی از آب پرتقالش، با لحنی آرام گفت:
_گلچین روزگار عجب با سلیقست! انگار همین دیروز بود که باهم شام میخوردیم. دو برگ اعظم سرِ یک سفره. یکی باغ پرتقال و دیگری باغ انار!
سپس رو به مرد شکنجهگر کرد و پرسید:
_توی آخرین لحظات چیزی نگفت؟!
_چرا. یه چند باری گفت سلام و نور، سلام و برگ، سلام و کود، سلام و درخت و از این حرفا. بعدشم یهو گفت دلستر بهشتی نصیبتان و دیگه نفسش بالا نیومد!
_طفلک! حتماً توی راه بهشت بوده که اینا رو گفته. خدا بیامرزتش!
مرد چاق این را گفت و انگشتانش را گوشهی چشمش گذاشت. پسر جوان که با شنیدن مرگ مرد میانسال، حسابی شوکه شده بود، با نُطق طعنه آمیز و ناراحتی مصنوعیِ مرد چاق، ناگهان از کوره در رفت و اینقدر فریاد بیصدا زد و روی صندلیاش وول خورد که ناگهان از پشت و به همراه صندلی به زمین افتاد و صدای شکستن سرش، با وضوح کمی شنیده شد!
آفتاب درست در وسط آسمان بود. مرد چاق که همان برگ اعظم باغ پرتقال بود، با ولع زیاد مشغول خوردن ناهار در اتاقش بود. یک مرغ بریان سوخاری با مخلفاتش! در این میان دو مرد شکنجهگر همراه با پسر جوان، وارد اتاق شدند که مرد چاق پس از لیس زدن انگشتهای روغنیاش پرسید:
_بهتری پسرک بازیگوش؟!
پسر جوان که به خاطر افتادن روی زمین سرش شکسته بود، با سر بانداژ شده خدمت برگ اعظم باغ پرتقال رسیده بود.
_چشمام رو باز کنید. میخوام برای آخرین بار ببینمش...!
#پایان_پارت46✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206