سلام😍
دخترا روزتون مبارک
اینم قولی که داده بودم
اولین تجربه خط کوفی بنایی، با کمک و راهنماییهای استاد نوروزی عزیز😁❤️
″لبخند خدا، روزت مبارک″
#کوفی_بنایی
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت77🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید.
#باغنار2🎊
#پارت78🎬
سپس هردو گونیها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونیها تکان خورد. مهندس محسن که متوجهی تکان خوردن شده بود، چشمانش را ریز کرد و دوباره به چهرهی سارقین خیره شد.
_اگه توی گونیها خرت و پرته، پس این چی بود؟! جدیداً خرت و پرتا جاندارن و تکون میخورن؟!
سارقین که فهمیدند نقشهشان به بنبست خورده، نگاهی به هم انداختند. سپس بدون معطلی، ناگهان هرکدام یک کُلت کمری از جیبشان در آوردند و خواستند به سمت مهندس محسن شلیک کنند که وی با یک حرکت نینجایی به هوا پرید و با پاهایش، همزمان دو ضربه به دستان سارقین زد که کُلتها از دستشان خارج شد و به زمین افتاد. سپس با چوب ضرباتی به سر و صورت آنها وارد کرد و گردنشان را گرفت و محکم به زمینشان زد. بعد هردو نفر را کنار هم خواباند و روی کمرشان نشست و فریاد زد:
_دزد! دزد! دزد گرفتم! بدو بیا اینور باغ که دزد گرفتم!
طولی نکشید که مثل مور و ملخ، زن و مرد از خوابگاهها خارج شد و همگی به سمت صدای مهندس محسن دوییدند. در این میان، بانو احد همزمان با دویدن، با بیسیم پیامی رد و بدل کرد.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! نگهبان مثل اینکه داخل باغ دزد پیدا شده. سریعاً بیرون و اطراف باغ رو زیرنظر بگیرید و هرمورد مشکوکی رو که دیدید، گزارش کنید!
همگی به صحنهی اکشن مهندس محسن و سارقین رسیدند که استاد مجاهد پرسید:
_چی شده مهندس؟!
مهندس محسن که از روی کمر سارقین جُم نمیخورد، جواب داد:
_هیچی حاجی. مثل همیشه داشتم میرفتم دستشویی که چشمم به این دوتا خورد. بعدش اومدم جلو و بعد از کمی گفتوگو فهمیدم دزدن و با همین چوب گیرشون انداختم.
_خب خداروشکر. برای سلامتی نگهبان فعلی کائنات و سابق باغ صلواتی ختم کنید.
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
پس از فرستادن صلوات، بانو نورا با نگرانی گفت:
_تازگیا چقدر باغ رو دزد میزنه. یادم باشه اسپند دود کنم!
بانو نسل خاتم نیز آهی کشید.
_گفتیم نگهبان باغ عوض میشه، دیگه باغ رنگ دزد رو نمیبینه. ولی زهی خیال باطل!
همگی سرهایشان را به نشانهی تاسف تکان دادند که مهدینار پرسید:
_مهندس شما همیشه موقعی که میرید دستشویی، با خودتون چوب میبرید؟!
مهندس با تکان دادن سرش جواب داد:
_بله. چون فاصلهی کائنات تا دستشویی که انتهای باغه، زیاده. تاریک هم که هست و احتمال هر خطری وجود داره. اگه الان من این چوب رو نداشتم، این دوتا با اسلحه آبکشم کرده بودن!
سپس به کُلتهایی که چند متر آن طرفتر افتاده بودند، اشاره کرد که صدرا با خوشحالی گفت:
_آخ جون. اشلحهی واقعی!
سپس خواست نزدیک کُلتها بشود که افراسیاب مانع شد و گفت:
_اسلحه که بچه بازی نیست جونم. در ضمن اینا مدرک جرمه!
سپس دو پلاستیک از جیبش در آورد و با دستمال کاغذی، هردو کُلت را به داخل پلاستیک انداخت که بانو سیاهتیری گفت:
_عزیزم این کار رو موقعی انجام میدن که سارقین مشخص نیستن و به وسیلهی اثر انگشت میخوان اونا رو شناسایی کن. نه الان که جفتشون اینجا دراز به دراز افتادن و مهندس هم به عنوان مبل روشون نشسته!
پس از این حرف، استاد مجاهد نگاه چپ چپی به مهندس محسن انداخت و گفت:
_راست میگه دیگه مهندس جان. بندگان خدا تلف شدن از بس روشون نشستی. نگاه کن چهجوری دارن تقلا میکنن؟! بلند شو یه نفسی بکشن!
اما مهندس محسن با خونسردی جواب داد:
_آخه اگه بلند بشم، فرار میکنن!
_نه برادر، فرار نمیکنن. تو که الان تنها نیستی. در ضمن وقتی بلند شدی، دست و پاهاشون رو میبندیم تا فرار نکنن!
سپس با اشاره به علی پارسائیان فهماند که برود و از انباری باغ طناب بیاورد.
_خب تا وقتی که علی آقا برگرده، خواستم یه تشکر ویژه از مهندس بکنم که با مهارتی که داشت، با یه چوب در برابر سارقینی که هردوشون کُلت داشتن، مقاومت کرد و اونا رو به زانو در آورد!
این را علی املتی با ذوق و شوق گفت و سپس نگاهی به همه انداخت که ایستاده داشتند به حرفهایش گوش میدادند.
_بنابراین میخوام نشسته تشویقشون کنم!
سپس بدون معطلی نشست و برای مهندس محسن دست زد که دخترمحی به کنایه گفت:
_بله. فرق هست بین کسی که داد میزنه دزد، دزد، گرفتم با کسی که میگه دزد، دزد، بگیریدش!
علی املتی اهمیتی به حرف دخترمحی نداد که سچینه زیر گوش دخترمحی گفت:
_کم به نگهبان عزل شدهی باغ نیش و کنایه بزن. یادت رفته اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟!
اما دخترمحی با غرولند جواب داد:
_اَه. ولم کن دیگه. یه دیالوگ جدیدتر نداری هی این رو میگی؟!
سچینه سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان با طنابها سر رسید. مهندس محسن نیز از روی کمر سارقین بلند شد و چند نفری دست و پای سارقین را بستند و پارچهی مشکی رنگی که صورت سارقین را پوشانده بود را کنار زدند.
_دزده کو؟! کو دزده؟! میخوام ببینمش...!
#پایان_پارت78✅
📆 #14030220
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از بانوی آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر،
یعنی یه دریا تونستن،
یه همدلی،
یه حال خوب جمعی،
یه تلاش پررنگ مهربون
❤️روزت مبارک مهردخت ایرون❤️
#پویش_مهردخت
#روز_دختر
#کارو_بسپرید_به_دخترا
http://link.jahadpishraft.com/dokhtaran
🦋به #بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویر جدیدی از رهبر انقلاب در کتابخانۀ شخصیشان
🔹همزمان با ایام برپایی نمایشگاه کتاب تهران، انتشارات انقلاب اسلامی تصویر جدیدی از رهبر انقلاب را که در کتابخانۀ شخصی ثبت شده، منتشر کرد.
@Farsna
💠 دلداری خدا
🔸 امام صادق(علیه السلام) می فرماید:
وقتی آیه 88 سوره حجر نازل شد، پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود:
کسى که به دلدارى دادن خدا آرام نگیرد، جانش بر دنیا حسرت ها مى خورد و هر که چشمش به دارایى هاى دیگران باشد، اندوهش بسیار مى شود و ناراحتى اش بهبود نمى یابد.
📚 تفسیر القمی/ج1/ص381
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #مهمان
🔸 امام على علیه السلام را غمگین یافتند و از علت آن جویا شدند. فرمود:
یک هفته است که مهمانى بر ما وارد نشده است.
📚 بحارالأنوار/ج41/ص28/ح1
✍🏼 از صفای روی مهمان شد منور خانه ام
خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آثار و برکات و ثمرات دنیوی دختر داشتن https://hawzah.net/fa/Article/View/94836/%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8
دخترهای عزیز امشب دست به سیاه و سفید نزنند.
همهچی با کاروان است.
مردها امشب باید شام بپزند. بله. پس چی. همینی که هست. از فردا همینم نیست.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت78🎬 سپس هردو گونیها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونیها تکان خورد. مهندس محسن
#باغنار2🎊
#پارت79🎬
این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس میزد گفت که بانو احد دستی به صورتش کشید.
_تو چرا با این وضعت اومدی؟!
_اومدم دزده رو ببینم. یه جا خونده بودم که اگه زن باردار از نزدیک دزد ببینه، چشم بچههای توی شیکمش میترسه و دیگه در آینده دزد نمیشن! حالا دزده کو؟!
همگی از کلام بانو شبنم، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که حدیث گفت:
_بفرما. اینا هم دزد!
سپس با دستش به سارقین اشاره کرد. بانو شبنم که در دستش کمپوت گیلاس بود، نگاهی به چهرهی سارقین انداخت و با لبخند گفت:
_وای خدا. تا حالا از نزدیک دزد ندیده بودم! حالا چی دزدیدن؟!
با این پرسش، همگی به مهندس محسن زل زدند که وی با کمی مکث جواب داد:
_منم نمیدونم. ولی خب هرچی دزدیدن، توی این گونیا ریختن!
سپس اشارهای به گونیها کرد که مهدیه گفت:
_یا پنج تن! اینا از باغ دزدی کردن یا قصر پوتیفار؟! ما اگه میدونستیم اینقدر وسایل با ارزش توی باغ داریم، خودمون میفروختیم تا از بیپولی در بیاییم!
_البته من فکر میکنم که توی این گونیها وسایل با ارزش نیست. چون یه بار دیدم که یکی از گونیها تکون خورد. وسایل که جاندار نیستن تکون بخورن!
همگی به کلام مهندس محسن میاندیشیدند که دیدند دوباره گونیها تکان میخورد. ترس و تعجبِ اعضا، درهم آمیخته شده بود که ناگهان رستا گفت:
_فهمیدم. توی این گونیها گوسفندای جناب احفه. بالاخره گوسفند هم گرون و با ارزشه دیگه!
سپس بدون اینکه منتظر واکنشی باشد، با شجاعت نزدیک سارقین شد و همزمان با عکس گرفتن از آنها و گونیها گفت:
_سارقین گوسفند به دام افتادند. چیک چیک!
و تند تند از آنان عکس میگرفت که دخترمحی گفت:
_آخه باهوش، مگه یادت نیست احف همهی گوسفنداش رو فروخت؟! یادمه همین حدیث هم گوسفندا رو شیتان پیتان کرد تا راحتتر فروش برن!
بانو نسل خاتم که از اظهار نظرهای مختلف خسته شده بود، به آرامی گفت:
_دوستان چرا اینقدر قضیه رو پیچیده میکنید؟! برید گونیها رو باز کنید ببینیم سارقین چی میخواستند بدزدن دیگه!
ترس در چهرهی همگی مشهود بود و هیچکس جرئت جلو رفتن نداشت که دوباره همهی نگاهها به مهندس محسن خیره شد. او که از این همه مسئولیت خسته شده بود، آهی از تهِ دل کشید و نزدیک گونیها شد. سپس بسم اللهی گفت و گرهی آنها را باز کرد که نگاهش به عمران و یادِ دست و پا بسته افتاد. مهندس محسن که انتظار هرچیزی را داشت جز این صحنه، دچار شوک شد و حرفی نمیزد. از طرفی هم، بقیه جرئت جلو رفتن نداشتند و هی از مهندس محسن، سراغ محتویات گونیها را میگرفتند.
_مهندس چی شد؟! کی توی گونیهاس؟! جانداره؟! توی جیب جا میشه؟! چند کلمس؟! حرف اولش رو بگو!
و همگی انگار که در پی حل چیستاناند، داشتند بیست سوالی طرح میکردند که مهندس محسن آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
_توی اینا وسایل با ارزش نیست؛ ولی آدمای با ارزشی هست!
سپس گونیها را پایین کشید تا عمران و یاد معلوم بشوند. همگی با دیدن آنها، جیغی کشیدند و بلافاصله دستشان را جلوی دهانشان گذاشتند که استاد مجاهد گفت:
_اینا سارق نیستن، آدم رُبان! سریعاً زنگ بزنید پلیس!
همگی در شوک بودند و توان حرکت نداشتند که استاد ابراهیمی گفت:
_گرفتمش. مورد مشکوک که احتمالاً یار دزداست رو گرفتمش!
استاد ابراهیمی از سمت نگهبانی باغ داشت به سمت انتهای باغ میآمد و با باتوم به نفر جلوییاش که به نظر دختر میرسید، میزد.
_حرکت کن. برو. معطل نکن!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی و دختر مشکوک به بقیه پیوستند.
_بفرما بانو احد. اینم مورد مشکوک که میگفتید. دو سه ساعته که داره جلوی باغ پرسه میزنه. اولش توجهی بهش نکردم؛ ولی وقتی خبر دادید که دزد اومده توی باغ، سریع گرفتم آوردمش. شک ندارم با دزدا همدسته!
اما دختر که رنگ به رخساره نداشت، با صدایی لرزان و مِن مِن کنان گفت:
_ب...به خدا من دزد نیستم. م...من برای دیدن برادرم اومدم!
همگی با ابروهایی بالا رفته، به دختر زل زده بودند که ناگهان افراسیاب گفت:
_بابا من این دختره رو میشناسم. این رفیقم خاطرست. همون خواهر یاد. روز مراسم سال استاد و یاد توی قبرستون رو یادتون نیست؟!
همگی پس از دقت کردن به چهرهی خاطره، "آهانی" گفتند و نفسی از روی آسودگی کشیدند که افراسیاب نزدیک خاطره شد و دستانش را گرفت.
_به باغ ما خوش اومدی!
خاطره که نیز کمی ته دلش قرص شده بود، با لبخند جواب محبت افراسیاب را داد. استاد ابراهیمی که هنوز خاطره را مورد مشکوک میدانست، عینکش را در آورد و چشمانش را ریز کرد.
_شما اگه خواهر یادی، پس چرا دو سه ساعته جلوی باغ پرسه میزنی؟! اگه برای دیدن یاد اومدی، چرا نمیومدی داخل؟!
خاطره آب دهانش را قورت داد.
_چون دودل بودم که بیام داخل یا نه. آخه دیروقت بود و نمیخواستم مزاحمتون بشم...!
#پایان_پارت79✅
📆 #14030221
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است
برادرت به حقیقت علی ایران است
#مجید_تال
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت79🎬 این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس می
#باغنار2🎊
#پارت80🎬
_به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا.
همگی سکوت پیشه کرده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. استاد ابراهیمی هم که دید از این دختر دزد در نمیآید، عینکش را روی صورتش گذاشت و بدون سر و صدا، به سمت کانکس نگهبانیاش برگشت که خاطره ادامه داد:
_از اون موقعی که شنیدم برادرم زندس، اصلاً نمیدونید چه حالیام. روی پام نمیتونم وایسم. چند شبه پلک روی هم نذاشتم!
سپس قطره اشکی که از گوشهی چشمش سُر خورده و روی گونهاش ریخته بود را پاک کرد و با حالتی ملتمسانه گفت:
_میشه یاد رو بهم نشون بدید؟! خیلی برای دیدنش بیتابم!
_چرا که نه عزیزم! الان بهت نشون میدیم.
این را مهدیه گفت و سپس به رستا اشاره کرد که بیاید و از این صحنهی رمانتیک و احساسی فیلم بگیرد.
مهدیه پس از آمدن رستا و آماده کردن دوربینش، یاد که هنوز کامل از گونی بیرون نیامده بود و دست و پا و دهانش بسته بود را نشان داد و با بغض گفت:
_بفرمایید. ایشونم برادرتون!
خاطره سرش را برگرداند و با دیدن یاد در آن وضعیت، جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن.
_چرا آخه؟! چرا داداشم رو به این روز انداختید؟! مگه اون چه هیزم تَری بهتون فروخته؟! جز اینکه شب و روزش رو واسه پیشرفت باغتون گذاشت؟!
سپس سریعاً خود را به بالین برادرش رساند و های های گریه کرد.
_یه نگاه به رنگ و روش بندازید. از بس اکسیژن بهش نرسیده، رنگش کبود شده. به شما هم میگن مسلمون؟!
سپس چسب دهان یاد را باز کرد و بوسهای به پیشانیاش زد. همگی از دیدن این صحنهی عاشقانه_خانوادگی، اشک میریختند و خود را بابت باز نکردن چسب دهان یاد ملامت میکردند که بانو نسل خاتم زیر گوش رستا گفت:
_کل فیلم رو پاک کن. بدتر مایهی آبروریزیه!
رستا چشمی گفت که خانوم دکتر طاهره وارد عمل شد.
_نگران نباشید خانوم. علت کبودی صورت برادرتون، افت فشار و کمبود اکسیژنه. الان با یه سُرُم و کپسول اکسیژن درستش میکنم.
خانوم دکتر طاهره که حالا اقامت باغ را گرفته و خیالش از این بابت راحت شده بود، مشغول کارش شد که مهدینار هم سریع خود را به عمران رساند و چسب دهانش را باز کرد و گفت:
_خانوم دکتر، لطفاً بعد یاد هم به ایشون رسیدگی کنید. استاد به خاطر بالاتر بودن سنش، وضعیتش وخیمتره!
اما در این میان، خاطره هنوز اعضای باغ را مقصر وضعیت برادرش میدانست و به آنها بد و بیراه میگفت که افراسیاب نزدیکش شد و سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد تا به طور کامل سوء تفاهمات برطرف شود.
پس از باز کردن دست و پای عمران و یاد و منتقل کردن آنها به کائنات برای انجام مراحل درمانی، استاد مجاهد و مهندس محسن بالای سر سارقین ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_و اما شما. چرا میخواستید برگ اعظم و اصغر باغ را بدزدید؟! به عبارتی کی شما رو اَجیر کرده؟!
سارقین اما سکوت پیشه کردند که مهندس محسن چوبش را زیر چانهی آنها گذاشت.
_کی پشت این قضیهاس؟! حرف میزنید یا به حرفتون بیارم؟!
اما سارقین قصد حرف زدن نداشتند که بانو سیاهتیری نزدیکشان شد.
_تحلیل من اینه که اینا کسایی رو میخواستن بدزدن که تازه پیدا شدن. به عبارتی نفر یا نفراتی از پیدا شدن اونا متضرر شدن و برای اینکه این ضرر رو جبران کنن، میخواستن دوباره بدزدنشون!
سچینه نیز با حالتی متفکرانه و دست به جیب به جمع آنها پیوست.
_دقیقاً. طبق گفتههای استاد و همچنین جناب سرگردِ پروندهی مواد مخدرِ یاد، این دو نفر به اختیار باغ پرتقال آزاد نشدن. یاد فرار کرده و استاد هم چون مُرده بوده، ولش میکنن که خب از قضا جفتشون برمیگردن سر خونه و زندگیشون! به همین خاطر، به نظرم پشت این قضیه باغ پرتقال و دار و دستشه!
بانو سیاهتیری حرفهای سچینه را تایید کرد و گفت:
_البته تا اون موقعی که ازشون اعتراف نگیریم و مدرکی گیر نیاریم، نمیتونیم این قضیه رو ثابت کنیم! پس باید هرطور که شده، اونا رو به حرف بیاریم.
پس از پایان صحبتهای بانو سیاهتیری، مهندس محسن با جدیت بیشتری به سارقین خیره شد.
_شنیدید که. باید حرف بزنید. وگرنه اون روی مهندس رو که تا حالا کسی ندیده، میبینید!
_خب اصرار نکنید دوستان. شاید اینا فقط در حضور وکیلشون صحبت میکنن!
این را مهدیه گفت که رجینا جواب داد:
_دقیقاً آبجی. اینا هرحرفی اینجا بزنن، توی دادگاه میتونه بر علیهشون استفاده بشه. مگه نه خانوم وکیل؟!
بانو سیاهتیری شانه هایش را بالا انداخت که بانو احد گفت:
_یه کلمه هم از مادر عروس. ببینم شما توی این مدت کجا بودی که عدل سر اعترافگیری سر رسیدی؟!
رجینا خمیازهی بلندی کشید.
_خب من تا الان خواب بودم و نفهمیدم شوماها کی از اتاقاتون بیرون اومدید اصلاً. بعد یهو چشام رو وا کردم دیدم هیشکی نیست. اولش فکر کردم قیامت میامت شده جونِ شما، ولی دیدم مکان همون مکانیه که هرشب میخوابیدم...!
#پایان_پارت80✅
📆 #14030222
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت80🎬 _به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا. ه
#باغنار2🎊
#پارت81🎬
سپس رجینا با خونسردی تمام ادامه داد:
_بعدش پیش خودم گفتم شاید زلزله مِلزلهای، چیزی اومده؛ ولی باز دیدم ساختمون سرجاشه و وسایل هم تکون مکون نخوردن. به همین خاطر اومدم بیرون که دیدم استاد و یاد رو بغل کردن، دارن میبرن کائنات و بقیهتونم تهِ حیاط دوباره دورهم جمعید! حالا قضیه از چه قراره؟! باهم ساخت و پاخت کرده بودید که ساعت 00:00 که ساعت عاشقی هم هست، به تماشای ماه بشینید یا واقعاً دوباره دزد مزد اومده؟!
دخترمحی که از نطق رجینا کلافه شده بود، سعی کرد با خونسردی جواب محکمی به او بدهد.
_عزیزم اگه چشمای نابینات رو باز کنی، میبینی که این دونفری که اینجا دست و پا بسته نشستن، دزدن! یا به قول استاد مجاهد آدم رُبان! حالا فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!
رجینا آب دهانش را قورت و سپس سرش را تکان داد که مهندس محسن با لحن تندی گفت:
_اینجوری نمیشه. اینا حرف بزن نیستن. من برم از لباسشویی باغ، یکی دوتا لباس و جوراب کثیف بردارم بیارم تا بلکه به حرف بیان!
سپس خواست به راه بیفتد که استاد مجاهد مانع شد.
_نه مهندس. از این چندش بازیا در نیار. ما طبق سنت همیشگی باغ عمل میکنیم!
سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد:
_علی جان برو یه پارچ آب، با چندتا فلفل قرمز از داخل یخچال بردار بیار. فقط خودت تستش نکن. چون اینجوری دیگه دهنی میشه و سارقین بدشون میاد!
علی پارسائیان بی چون و چرا، به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت که حدیث پرسید:
_استاد واقعاً میخوایید فلفل بکنید توی حلقشون؟! مگه خاطرات استاد از اون دنیا رو یادتون رفته؟!
استاد مجاهد عینکش را در آورد.
_یادم نرفته؛ ولی قضیهی این دوتا باهم فرق داره. استاد به اعضای خودش فلفل قرمز میداد، ولی ما داریم به دشمنای استاد و همچنین باغ فلفل قرمز میدیم. تازه اونم برای اعترافگیری، نه مجازات!
حدیث قانع شد که بانو سیاهتیری گفت:
_تا موقعی که فلفلا برسن، باید این دو نفر رو بگردیم. شاید نشونهای، سرنخی، چیزی پیدا کردیم.
مهندس محسن بلافاصله یکی از سارقین را از زمین بلند کرد و به دیوار چسباندش. سپس با سرعت به تفتیش بدنی او پرداخت که استاد مجاهد به علی املتی خیره شد.
_علی آقا، ممنون میشم شما هم بیای و اون یکی سارق رو بگردی. بالاخره مدتی نگهبان باغ بودی و بهتر از من به تفتیش بدنی واردی!
علی املتی از آن موقعی که نشسته برای مهندس محسن دست زده بود، هنوز از جایش بلند نشده بود که بالاخره با حرف استاد مجاهد، بلند شد و به سمت دیگر سارق رفت. هردو به شدت مشغول تفتیش بدنی بودند که دوباره سر و صدای استاد ابراهیمی به گوش رسید.
_گرفتم. مورد مشکوک رو گرفتم. این دیگه واقعا دزده!
سپس دوباره داشت از سمت کانکس نگهبانی، به این سمت میآمد و دستان مورد مشکوک جدید را که از قضا این بار پسر بود، از پشت گرفته و به جلو هدایت میکرد.
_راه برو. سریعتر. جون نداری مگه؟!
این بار هم طولی نکشید که استاد ابراهیمی و مورد مشکوک به بقیه رسیدند.
_بفرمایید. این دیگه دزده. لباس نظامی هم پوشیده که بهش شک نکنیم!
پسری لاغرمردنی و سیاه سوخته که چشمانش گود افتاده و لباسهای شبیه به سربازیاش برایش گشاد بود، هاج و واج داشت به استاد ابراهیمی و بقیه نگاه میکرد و چند لحظه یکبار پوزخندی میزد.
_در ضمن من فکر میکنم جاسوس هم هست. چون هی اصرار داره خودش رو جای یکی از اعضای باغ معرفی کنه.
این را استاد ابراهیمی در تکمیل صحبتهای قبلش گفت که بانو احد پرسید:
_حالا ایشون خودش رو جای چه کسی معرفی کرده؟!
_جای احفِ بینوا. هی میگه من احفم. چرا این کارا رو با من میکنی استاد؟! منم بهش میگم برو خودت رو سیاه کن جاسوس. احف ما الان داره دورهی آموزشی خدمتش رو میگذرونه!
همگی با دقت نگاهی به پسرک انداختند تا معادلات ذهنشان را حل کنند که بانو سیاهتیری نزدیک پسرک شد و به سینهاش زل زد.
_خب این بدبخت داره راست میگه. روی اِتیکت لباسش نوشته احفِ باغ اناری. این همین احف خودمونه!
همگی چشمانشان گشاد شد که استاد مجاهد نزدیک پسرک شد و کلاه نظامیاش را از روی سر او برداشت.
_عه راست میگه! من این احف رو با این کلهی کچلش میشناسم. هنوز جای دست شاکی علی پارسائیان روی کلشه!
سپس بلافاصله او را در آغوش کشید و گفت:
_خوش برگشتی پسرم!
بقیه نیز به هویت احف پی بردند که صدرا گفت:
_ای بابا. مشکوکای اشتاد هم که همش آشنا در میاد!
سپس استاد ابراهیمی دقیقاً روبهروی احف ایستاد و به چهرهاش خیره شد.
_من رو ببخش پسرم. اصلاً نشناختمت. آخه خیلی لاغر شدی! رفتی آموزشی یا جنگ فرسایشی؟!
احف که حسابی خسته بود و نای حرف زدن نداشت، لبخند زورکیای زد.
_من که هزاربار گفتم من همون احفم و اینم لباسای سربازیمه؛ ولی شما گوش نمیکردید و میگفتید نه، شما جاسوسی! آخه نصفه شبی جاسوس کجا بود...؟!
#پایان_پارت81✅
📆 #14030223
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344