eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
_اگه دعای امثال شما نبود ما نمی‌تونستیم این تروریستارو انقدر سریع، گیر بندازیم. از حاج خانومم بخاطر غذا تشکر کنید. التماس دعا. حاجی با نگاهی به عباس و بچه‌ها، که مرد و ساک را داخل وَن می‌بردند، آرنجم را گرفت و من را داخل مغازه کشید. نگاه بی‌قرارش را بین اجزای صورتم چرخاند و گفت:_مراد جان! منکه گفتم خودم بهت کار میدم. اینکارا که آخر عاقبت نداره باباجان. تو پسر خوبی هستی، بیا پیش خودم هواتو دارم. هر کار کردم نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و با خنده کف دستش را گرفتم. دست سردش را بهمراه دستم تکان‌دادم و گفتم:_نمازتون قبول باشه حاجی، خدانگهدار. زود از مغازه‌ی حاجی بیرون زدم و در پیاده‌رو، خلاف جهت مسجد جامع راه افتادم. پشت سرم، بچه‌ها مشغول جمع کردن لوازم کفاشی بودند و مطمئن بودم حاجی، هاج و واج تر از قبل به من و بچه‌ها خیره مانده. هنوز نتوانسته بودم جلوی خنده‌ام را بگیرم، که یک‌دفعه حاجی صدایش را بلند کرد و گفت:_نامردی کردی نگفتی چیکاره‌ای مراد! ولی خدا خیرت بده. برگشتم و بالبخند، نگاهش کردم. برایم دست بلند کرد و من هم دست بلند کردم. این بار با نگاه به مقداد که تریپ و گریم معتادی داشت، با کفش نوک‌دراز و براقش، لگدی نثار زانوی او کرد و گفت:_آی مفنگی! تو مگه معتاد نبودی؟ همین دو شب پیش، نعشه نیومدی جلو مغازه از من بیست تومن گرفتی رفتی؟ اون بیست تومنِ من رو ورمیداری میاری، فهمیدی؟ مقداد همانطور که برای جمع کردن وسایل کفاشی، خم شده بود زانویش را گرفت و نگاهی به من کرد. سر تکان‌دادم و بیشتر خنده‌ام گرفت. حاجی با کتش از مغازه بیرون زد و با اخم و طخم گفت:‌_عوض اون بیست تومن، ده دقیقه وایسا دم مغازه برم مسجد برگردم. مقداد دوباره نگاهم کرد و با اشاره ی سر، حرف حاجی را تائید کردم. حاجی با همان هیکل چهارشانه و قدمهای لاتی، کتش را روی شانه‌هایش انداخت و عصبانی به سمت مسجد رفت. نفس عمیقی کشیدم و به رفتنش خیره ماندم. اولین کسی بود که با وجود زمان کوتاه آشنایی‌مان، حتما دلم برایش تنگ می‌شد. با نفسی عمیق، یک‌بار دیگر هوای سرد و سوزناک پاییزی را، توی ریه‌هایم کشیدم و بعد از فرو کردن دستهای سردم داخل جیبهای کاپشن، مثل سایر مردم به راهم ادامه دادم. #س.ف https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_داره میره سمت بوستانِ پشتِ‌مسجد جامع. در حال پینه زدن گفتم:_بگو. ادامه داد:_مشکوکه، خیلی اینور اونورو نگاه میکنه... حالا نشست رو نیمکتِ پشت مسجد. گفتم: کجا؟ عباس ادامه داد: جلوی همون درِ پشتیِ‌مسجد که به بوستان راه داره. درحال پینه زدن گفتم: خب! عباس لحظه ای مکث کرد و گفت: سید، داره در ساکشو باز میکنه. داغ شدم و گفتم: مراقب باش اگه اقدامی کرد بزنش. عباس چند دقیقه حرفی نزد اما صدای مکالمه‌اش را با بچه‌ها می‌شنیدم. هر طور بود، رفوی کتونی‌های اسپرت را در همان مدت‌کوتاه تمام کردم و مشغول روغن زدنشان گفتم: _عباس چه خبر؟ بعد از خش‌خش گوشی، آن را توی گوشم جابجا کردم و صدای قهقهه‌ی عباس را شنیدم. گفتم:_مرگ، چته؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد و خوشحال گفت:‌‌‌ _سید، نمی‌دونی مقداد چیکار داره می‌کنه؟ بخاطر شلوغ شدن پیاده‌رو زیر لب گفتم:_هوم! با خنده ادامه داد: _ناکس، چه فیلمیه این پسره... رفته جلو، داره شیشه به طرف تعارف میکنه. عباس دوباره خندید و کفرم درآمد. فرچه‌ی واکس را به همراه دستم، روی زمین کوبیدم و گفتم:_میگم خبر بده داری قصه تعریف می‌کنی؟ نگاه یکی دو رهگذر به من رفت و خشمم را کنترل کردم. عباس گلویش را صاف کرد و گفت:_چشم چشم، رفت کنار. عباس دوباره ساکت شد و بعد از چنددقیقه‌ گفت:_سید، مقداد میگه طرف بدجوری چسبیده به کیفش، فکر می‌کنه خودشه. دستی روی پیشانی‌ام کشیدم و نگاهم به سمت ظرف غذا رفت. حسابی ضعف کرده‌بودم و یک لقمه کباب لقمه‌پیچی که ظهر، عباس به دستم رسانده بود، بدجوری معده‌ام را تحریک کرده بود. دلم برای لوبیا‌ پلویی که جلوی چشمم داشت سرد و سردتر می‌شد، قنج رفت که یک‌دفعه عباس گفت:_حاجی پاشد... داره برمیگرده سمت مسجدجامع. زیر لب گفتم:_عباس بگو تا خواست بره سمت مسجد بریزن سرش. عباس چشمی گفت و رفت که رفت. چند دقیقه چیزی نگفت و من هم نپرسیدم. داشتم وسایل را مرتب می‌کردم که یک‌دفعه صدای اذان عصر مسجد، توی گوشم پیچید. تا سر برگرداندم، مرد را جلوی خودم دیدم و یخ کردم. در دلم فحشی به عباس دادم و مات نگاهش کردم. تمام مدتی که سر به‌زیر نشسته بودم و حواسم به او نبود، حواسش به من بود و داشت از زیر عینک تَه استکانی‌اش نگاهم می‌کرد. تا آمدم چیزی بگویم گفت:_کتونی ما آماده شد؟ ابروهایم را بالا دادم و بعد از گره کردنشان، کتونی را از کنج دیوار برداشتم و روی میز گذاشتم. خم شد و دست راستش را دراز کرد تا کتونی را بردارد. خالکوبی ریزی که روی انگشت سبابه‌اش بود، من را بفکر فروبرد و مطمئنم کرد. همان علامت بود. علامت گروهک عقرب! کتونی‌هایش را برداشت و خم شد تا بپوشد. بعد از نگاهی به من، نگاهی هم به پیاده‌روی خلوت کرد و با احتیاط ساکش را روی زمین گذاشت. هر دو دستش را به کتونی‌هایش برد و داشت آنها را در پاهایش فرو می‌کرد که زود پاشدم. لباسم را مرتب کردم و گفتم:_راضی هستی داداش؟ با این حرفم لحظه‌ای نگاهم کرد و چشمش به کلتی که از زیر کاپشنم به سمتش گرفته بودم رفت. همانجا خشکش زد و مات ماند. همانطور که خم شده بود، بی حرکت ماند و یک لحظه هم پلک نزد. خدا خدا کردم که حاجی سر نرسد، که رسید. با آستین‌های بالازده جلوی مغازه ایستاد و گفت: آقا مراد، حواست به دکون هست برم یه سری به سجده بزارم برگردم؟ یک نگاهم به مرد بود و نگاه دیگرم به حاجی. از مکث طولانی و بی‌حرکت ماندن مرد معلوم بود، فکر و خیالی دارد و می‌خواهد عکس العمل نشان بدهد. تا چشمش به ساک رفت، دیگر معطل نکردم. قدمی بلند برداشتم و لگد محکمی وسط پیشانی‌اش نشاندم. با فریادی بلند، از پشت افتاد و داخل باغچه‌ی خاکی و باریکِ حاشیه پیاده‌رو رفت. زود جلو رفتم و قبل از اینکه به خودش بیاید، روی پاهایش نشستم. دستهایش را محکم از پشت گرفتم و پیچاندم تا نتواند بمب را فعال کند. داخل گوشی گفتم:_عباس کجایی؟ عباس زود رسید، بی هوا لگدی توی شکم مرد زد و کنارم نشست. دستبندش را محکم روی جفت مچ‌های مرد چفت کرد و گفت:_عالی بود، عجب کاری کردی سید. با اینکه دلم از عباس پُر بود و می‌خواستم بخاطر آن خواب بی‌موقع، یک گوشمالی حسابی به او بدهم؛ جلوی آن مرد و حاجی رعایتش را کردم و تا مقداد و بچه‌ها رسیدند، پاشدم. کلاهم را مرتب کردم و رو به حاجی کردم. هنوز دست راستش به آستین بالا زده‌ی دست چپش بود و فرصت نکرده بود آستینش را پایین بکشد. با دست راستم لبخندم را پوشاندم و به سمتش رفتم. هاج و واج ایستاده بود و با دهان باز، به من و مرد و مقداد و عباس نگاه میکرد. لبخندم را نشانش دادم و جلوتر رفتم. یک ماچ صدادار روی پیشانی بلند و کم مویش نشاندم و گفتم:_نوکرتم حاجی، حلال کن. حاجی چشمهای گردش را به چشمهایم دوخت و گفت:_چی شد!... مراد؟! تو مگه کفاش نبودی؟ لبخندم کشیده‌تر شد و با جفت دستهایم، آرام آستین دست چپش را پایین کشیدم و گفتم:_منکه گفتم نوکرتم حاجی! https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا غفار بیستمین پیاله راهم گذاشتم .‌خواستم بلندش کنم که امیرعلی سریع شکارکردو نگذاشت. -بده من خداخیرت بده ... ناکام نذارمارو... چشم غره ای می روم و می گویم: - خوبه حالا تقصیرمن نبوده... - اره خب...فقط تیپ طرفو زدی داغون کردی ... می خواهم چیزی بگویم که می خندد و در می رود. چندماه پیش بود. باز موعد دورهمی رسیده بودو این بار نوبت عمه خانوم. می گفتی عمه جان دوست نداشت . عمه خالی هم نمی پسندید.فقط عمه خانوم. خاص بود. تک بود و لنگه نداشت .به قول سپهری صورتک به رو نداشت .پیش رو وپشت سرت برایش یکی بود . رک بودباهمه . خانه اش همیشه ازتمیزی برق می زد .طوری که ناچارمی شدی توهم برق بزنی . دست پختش هم که تعریفی . آن روزهم مثل الان .همه دورسفره جمع بودندو منتظرشام .خانوم هاهمه مشغول و مردهاهم که ماشاءال..شان باشد،بوی غذا مدهوششان کرده بودو تخت نشسته بودند.شازده عمه خانوم هم که شده بود دایه مهربان ترازمادر. بچه هارا دورش جمع کرده بودکه مثلا اذیت نکنند‌. خنده های مستانه ستایش وسمین نمی خواستی هم واداربه خندیدنت می کرد. غم عالم ازدلت می رفت با خنده شان . -قشنگم . می دونی که اینا به چی معروفن؟ سوالی نگاهش کردم که جواب داد: -چشمام ...عین گنج ازشون مواظبت کن دیگه .خیلی زحمت پاش رفته . برو تصدقت بشم... ماست دستی اش را می گفت . الحق که بی راه هم نمی گفت . طعمش فرق داشت . همیشه سرش دعوابود. به یک پیاله هم راضی نمی شدند. خواستم بلندش کنم که نفسم رفت . خیلی سنگین بود. بیشتر ، ظروف عمه خانوم بودکه سنگینش کرده بود. ازشانس همیشه زیبایم امیرعلی خان هم تشریف نداشت . چادرم را طوری جمع کردم که یه دفه زیرپایم گیرنکند‌‌. یه یاعلی گفتم و سینی را بلندکردم . آرام و باقدم های لاک پشتی از پله ها بالامی رفتم که یک دفعه سمین با دو از دربیرون پرید. میله ها را گرفته بود و تند از پله ها پایین می آمد.شازده هم پشت سرش بیرون آمد. تادید به پشت سرش رسیده جیغ کشید وقدم هایش را تند کرد. به پله ای که ایستاده بودم تا رد شود رسید .نمی دانم چی شدکه سکندری خوردو داشت با سرمی رفت که سریع سینی را به خودم چسباندم و یکی از دستانم را آزاد کردم وگرفتمش . شازده هم تا سینی سنگین را دید سریع آمدبگیردکه بدترهول شد و منم تعادل رو نتوانستم حفظ کنم وسینی کج شدوافتادو تمام پیاله ها رویش خالی .همه اش چندثانیه نشد. هینی کشیدم وباصدای من وشکستن ظرف ها، عمه خانوم که نزدیک ورودی بود را بیرون کشید. صحنه ی محشربود. پسرش . پیاله های عتیقه شکسته اش . سمین . من . ماست ... بنده خدا عمه خانوم ...کم بود درجا دارفانی را وداع گوید. https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سرچشمه نور
🔹️بنده عرضم این است که یک گروه و سیستم فرهنگی تحت نظارت همکارهای شماتشکیل شود واوضاع جامعه را نقدکنندبه شما بدهند. 🔸️خب انجام بدهند... الان هم انجام می دهند. شما خیال می کنید، همه می آیندپیش بنده ، به به و چه چه می کنند؟! نه آقا...بنده بیشترین گزارشات را می خوانم ... هرروز هم گزارشات مردمی را می خوانم . نه فقط گاهی . واین غیراز گزارشات رسمی ودولتی است. خیلی ازاین گزارشات ، گزارشات انتقادی است .ماهم دنبال می کنیم . اینطورنیست که الان بنده تصورکنم ماالان درهمان بهشت جمهوری اسلامی که درذهنمان بوده ، زندگی می کنیم...نه. قطعا ما درکارمان اشکال هست . اختلال درکارمجموعه وجوددارد .واین کم هم نیست .زیاداست . اماخلاف انتظاربنده نیست . ماانسان ها نقص داریم . ضعف داریم . خسته شدن داریم .عوامل و نقاط ضعفی درماانسان ها وجوددارد.نخبگان و خواص مادچارمشکلاتی می شوند. مسئله نخبگان و خواص را شما دست کم نگیرید. همین حرف هایی که به بنده می زنید، همین هارا شما باصدا وسیما ، بافلان روحانی موثر، با فلان نویسنده فعال درمیان بگذارید. هرچه که فکرکنید، باید کارکنید. کارراهم چه کسی باید انجام دهد..؟! همین شماها باید انجام دهید. یعنی شماهاکه اهل کارهستید.
آمبولانس می‌آید ، بیمار با لباس‌های بافتنی نارنجی خوشرنگش می‌رود روی برانکاردآبی. چه صدای بلندی :بَ بو بَ بو بَ بو.... با احتیاط او راروی تخت می‌خوابانند. سِرمی به او تزریق می‌شود.. دکتر از همه‌ی وسایلش استفاده می‌کند : حتی چکشش .. نسخه‌‌ای می‌نویسد و می‌رود . پرستار بر بالینش می‌چرخد ... گاهی هم حوصله‌اش سر می‌رود بیمار و همه متعلقاتش را می‌ریزد روی زمین ... دکتر به سمت پرستار می‌دود که بلایی به سرش بیاورد به موقع می‌رسم _مامان ،نورا بازی‌مون رو بهم می‌زنه . با این روپوش سفید بلند که به تنش زار می‌زند ،عجب دکتر زحمت‌‌کشی به نظر‌می‌رسد ، مقنعه‌ی سفیدش را کمی به عقب می‌کشم . صورتش خیلی کوچک شده. _چشم خانم دکتر من نورا رو می‌برم،شما همه‌چی رو مرتب کنید. عروسک کوچکش را آرام بغل می‌کند . روی تخت می‌گذارد و دوباره سیم شارژری را که به قوطی عرق نعنا وصل کرده در دستش فرو می‌کند . آخ هم نمی‌گوید . پوستش زیادی کلفت شده، بعد از آن همه پرت‌شدن از روی تخت . حالا باید مشغولیتی برابر با دکتر‌بازی پیدا کنم. به زور نورا را از اتاق بیرون می‌آورم قیچی وکاغذ وچسب ، مشغول می‌شود شاهکارش را خلق می‌کند ، درهَم وبرهم . با تجویز سلمان یک قرص راینیتیدین خورده‌ام . طبابتش را هیچ‌وقت قبول نداشته‌ام . اصلاً خورده‌ام تا بلکه بهتر نشوم ونمره‌اش را صفربدهم ، یک صفر کله گنده . آخر ربط دردقفسه‌ی‌سینه به معده را نمی‌فهمم . صبح با درد شدید بیدارشدم. یک ساعت ویا کمتر دراز کشیدم . زهرا سینی به دست بالای سرم بود : مامان اینا رو بخورین تا خوب بشین .. یک سیب بزرگ ، یک کاسه‌ برشته ، یک استکان آب‌لیمو ، یک بشقاب کوچک با پنج شش تا خرما یاد خودم افتادم ، وقتی مادرم مریض می‌شد، چه قدر نگران می‌شدم ، دوست داشتم کاری بکنم، . چندباراسم قلب را آورده‌ام . حتماً شنیده کمی برشته خوردم و نمایش خوب شدن را اجرا کردم. قرص را خوردم باور‌ نداشتم بهتر شوم ولی بهترشدم . خوبِ خوب . واقعاً معده بود نه قلب ! حالا چند ساعت است که خانم دکتر‌ی به خانه‌مان آمده و بی‌خیال نمی‌شود .... https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Anar_228442.mp3
5.65M
🌱آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود 🌱چون باب میل اوست، شد این میوه تاج دار https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فردا اخرین مهلت ارسال اثارشماست . لطفا اطلاع رسانی کنید 📍 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
و من نمی توانم باور کنم که میخِ در قاتل باشد.
چه کشیدی از کشیده.