✅ حضرت فاطمه سلاماللهعلیها:
📍 مَنْ اَصْعَدَ اِلَى اللّه ِ خالِصَ عِبادَتِهِ اَهْبَطَ اللّه ُ اِلَيْهِ اَفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ؛
📌 هركه عبادتهاى خالصانه اش را نزد خداوند بفرستد، خداوند بهترين مصلحت ها را بر او فرو فرستد.
📚 مجموعه ورّام، ج۲، ص۱۰۸
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @Hadise_nab
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستانکی بنویسید که شخصیت آن یک مداد دلشکسته است. 18 کلمه. #داستانک #تمرین25 متن ادبی برود در پادش
#تمرین25
_«باز همین که از راه رسید،اون تبلت لعنتی رو برداشت.حتی یه نگاه به من نکرد.»
#تمرین25
قلم هر چه توان داشت برروی کاغذ خالی کرد،اما می دانست این رمق آخر اوست،دیگر از دست تراش هم کاری ساخته نبود.
#تمرین25
مداد سفید،بی استفاده افتاده بود گوشه ی جعبه،دخترک حتی نگاهش هم نمی کرد.
دلش گرفت،باخودگفت:«کاش سیاه بودم»
#تمرین25
مداد مثل همیشه روی کاغذ می رقصید وپیش می رفت.اما اینبار،بعد از تمام شدن کار غمی عجیب وجودش را تسخیر کرد...
_«سردارشهیدشد!»
#تمرین25
قطرات اشک،ردی از چرک روی خطوط کاغذ برجا گذاشت.
مداد دلشکسته نامه را تمام کرد.
_«مادر برگرد...»
#شینار
#991005
🔻https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سواری نقاب پوش، در میان آب نهری بسیار بزرگ، اسب زیبایش را میتازاند و با من سخن میفرمود؛ .......این رویت اگر خیال باشد یا هرچه که بود. فقط مهم بودن اوست.
رنگ نهر مثل شیر سپید میدرخشید. نهر آبی زلال، در نهایت گوارایی بود. فقط فهمیدم از دل آب هدیهای بهم رسید. بعد کسی مهمان خانهای شد که آنجا را نمیشناختم. شام خوردیم و بعد چند دانه آبنبات مکیدنی بدون چوب، به دست گرفتم. ذرات شکر در میان شکلاتها میدرخشید. نفهمیدم آن مرد دانشمند، یا که صاحب علم فلسفه بود. فقط بهم گفت: زمان همه چیز را مشخص خواهد کرد و تو این آبنبات را در دهان بگذار. وقتی من این کار کوچک را کردم، و تا دهانم لذت آن را چشید فهمیدم، نهایت فهم من از علّم دنیا به قدر یک آبنبات گردی شکل، (به طول چهار و نیم، و عرض دو و نیم سانتی متر) است. از حقارت دنیایم خجالت کشیدم. بعد انگار دنیا چرخید و چرخید و ذرات ستارگان به زیبایی درخشیدند. هر ذره راهی به دنیای جدیدی داشت. و در آنجا ارواح طیبه و یا صاحبان علّم با لباسهایی که سپیدی آنها چشم را به شدت میزد، غرق تفکر و عبادت بوده و گروهی ایستاده و گروهی میان ذرهها در نهایت دوری، بسیار میدرخشند.
و فقط نور آنها است که به قدر اتم تکثیر میشود.
و انیشتین فقط نام اتمی آنها را برای ملتش بازگو میکرد. و هیچ کس نفهمید، منظورش چه بود!!.
او چه کشف کرد؟!
#هدیه_به_آقای_واقفی
#991006
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمینی یازهرا.......
@ANARSTORY
بسم الله النور
کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم .
- به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه...
- اخه خانوم کلاس کجابود؟
- چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره...
می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!!
"دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....."
باغ . نمایشگاه باغ!!!
سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود.
سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود. بالاخره در بازشده بود.
-هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد.
ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود.
داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد.
روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود.
- وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری...
اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ...
یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد.
سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا.
درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا.
- می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟
- حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی.
من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری . دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم .
- بیا دیدی قسمت نیست... جانیست...
- خب یکم خواهش کن. شاید شد..
اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم.
خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش .
- خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟
اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود.
خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت .
- منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ...
و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!
#یک_ساعت_نوشتن
#خاطره
#تخیل_و_احساس
#باغ_انار
#امپراطوری
#حضرت_مادر_سلام_الله_علیها
#هدف_مقدس
#فتحاللهی
#991007
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دست حاج قاسم که کوثرخانم امشب درست کردن
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Voice_119.m4a
1.63M
#زهرا
تولیدی درختانِ سخنگو از باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با سلام و عرض ادب و احترام
و عرض تسلیت ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
سال هاست که شوق نوشتن دارم. ۱۴ساله بودم که اولین داستان بلندم را نوشتم و نامش را سفر به دور دنیا با اسب گذاشتم. در سفری خیال انگیز همراه با صمیمی ترین دوستم دور دنیا را گشتیم و به خانه برگشتیم. سهم من از آن نوشته، خواندنش سر کلاس ادبیات بود و گوش سپردن همراه با شوق معلم و همکلاسی ها. دانشجو که شدم هنوز هم شوق نوشتن داشتم و این بار سراغ نشریه دانشجویی رفتم و هر از گاهی قلم زدم. اما دغدغه هایم هم چنان باقی ماند و در استان محروم ما، جایی برای آموختن نبود. لطف خدا این بود که با باغ انار آشنا شوم و خوب نوشتن را یاد بگیرم. حالا حسرت نوجوانان حاضر در گروه شینار را می خورم که چقدر خوب که از این سن تمرین نویسندگی می کنند.
ببخشید عرایضم طولانی شد فقط می خواستم از شما بابت تلاشی که در این زمینه دارید تشکر کنم و بدانید که دعای خیر همیشگی بنده همراه شماست که بی هیچ مزد و منت، زکات علمتان را می پردازید و آموخته های تان را در اختیار ما می گذارید. امید است که این تلاش شما بی ثمر نماند.
و من الله توفیق
#شینار
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
192.7K
نور و قدر و کوثر و طه
تولید درختان سخنگو
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمرین_نه
<یک جفت کتونی اسپرت>
هنوز زیر مغازهی اسباببازیفروشی و جلوی راستهی پاساژ نشسته بودم. از آخرین رفوکاریام ساعتی میگذشت و از آن موقع، در انتظار اتمام شیفت، چهازانو به زمین سردِ پیادهرو چسبیده بودم. عقربهی کوچک ساعتم نزدیک سه بعدازظهر بود و عقربهی بزرگتر نزدیک ده.
دستهایم را محکم در جیب کاپشنزباردررفتهی پلاستیکی چپاندهبودم و سعی میکردم از سرما زدگیشان جلوگیری کنم. اما کلاه تو خَزِ پشمی که روی سرم کشیدهبودم پیشانیام را میآزرد و مجبور بودم در آن سرمای سوزان، هر بار دستم را از جیبم دربیاورم و زیر کلاهم را بخارانم. بیکار بودم و نگاهم مدام، به پیادهروی خلوت و آدمهایی بود که مثل شترهای جامانده از غافله، هر از گاهی سر میرسیدند و بیتفاوت از جلویم عبور میکردند. خلوتیِ بعدازظهرهای محله، کلافهام کرده بود اما از طرف دیگر خوشحال بودم.
از صبح که پشتِمیز ِپایهکوتاه رفتم، تا آن ساعت بیست کفش را واکس زده و ده کفشِ داغانپاغان هم رفو کرده بودم. کفدستم هم، بخاطر فشار بهپشت سوزن پینهدوزی، قرمز و متورم شده بود و جایش میسوخت. با آنهمه خستگی، دیگر حوصلهی فرچه کشیدن خاک و خُلِ کفشها و شنیدن بویتند و نفرتانگیز واکس را نداشتم.
نگاهی به کفدست پینهبستهام انداختم و برای یکبار هم که شده حسابی پینهها را خاراندم. در همان حال، یک لحظه سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به مرد میانسالی که از جلویم عبور میکرد، بردم.
مرد با نگاهی به من، شالگردن سیاهرنگی که روی بینی و دهانش را پوشانده بود، بالاتر کشید و لبهی کلاه کَپِ قهوهایرنگش را که روی عینکش سنگینی میکرد، کمی بالا داد.
چشمانم به دنبال مرد کشیدهشد و بیهوا با لحن خاصی گفتم: _کفاشیه، رفوئیه.
دوباره سرم را پایین انداختم و داشتم کفدست پوستپوست شدهام را ورانداز میکردم، که یکدفعه یکجفت کفش اسپرت توسیرنگ جلوی چشمانم ظاهر شد. نگاهش را حس کردم. قبل از اینکه سرم را بالا بگیرم با صدایی بم، که آهنگ خاص و تو دلبرویی هم داشت گفت:_کفش منم رفو میکنی؟
زود سرم را بالا گرفتم و به چشمان آبیرنگ مرد، که از پشت عینک تهاستکانیاش بزرگتر نشان میداد، زل زدم.
چشمهای درشتش را که در انتها، قوسی رو به پایین داشت به من دوختهبود و داشت بِر و بِر نگاهم میکرد. به شیوه اُمّی، دستی روی کلاهم کشیدم و با عقبکشیدنش از روی پیشانیام، انگشتهای سیاه و کثیفم را به او نشاندادم. با خاراندن پیشانیام، به عمد آنرا سیاه کردم و گفتم:_چرا نه داداش، بزارش رو میز.
دستمال نخی که روی جعبهی ابزارم بود، روی سیاهی انگشتانم کشیدم و نگاهی دیگر به او کردم.
پای راستش را روی میزِ پایهکوتاه گذاشت و خیره به من، منتظر ماند. دستم را روی کتونیاش بردم و پاچه شلوار قهوهای رنگش را کمی بالا زدم.
خوب به پینههای مچِکتونی نگاه کردم و گفتم:_ جنس خوبی داره ولی حیف که پارچه توئیش سابیده... میتونم برات درستش کنم ولی طول میکشه.
مرد بدون اینکه شالگردن را از روی صورتش کنار بزند، با صدایی واضحتر گفت:_چقدر طول میکشه؟
وسط ریشهای زبرم را خاراندم و با نگاه به موهای جو گندمی مرد، که مثل آبشار از دو طرف کلاهش بیرون زده بود، گفتم: _یه ده دقیقهای کار داره.
پلکی زد و با نگاهی به دستهای سیاهم گفت: _باشه اشکال نداره، ولی خوب درستش کن.
سرم را پائین گرفتم و زیرچشمی و طوری که نفهمد، نگاهم را به ساک سیاه آویزان از دستش، بردم. آدیداس بود و نوی نو. محکم گرفته بود و سنگینی ساک، کمی شانه چپش را پایین کشیده بود. پایش را پایین گذاشت و گفت:_دمپایی، چیزی نداری بدی بپوشم؟
بدون اینکه نگاهش کنم از بین کفشهای واکسخورده و دمپاییهای رنگ و رو رفتهای که کنج دیوار چیدهبودم، یک صندل مشکی برداشتم و جلوی پایش انداختم. مکث کرد و متوجه تعجبش شدم. زود دستمال پارچهای سفیدی که حالا به رنگ خاکستری مایل به سیاه درآمده بود، روی خاک صندلها کشیدم و گفتم:_بفرما!
مرد نفسی کشید و نوک کتونی پای راستش را، پشت کتونی پای چپش گذاشت. با فشاری اندک، پاشنه ی پایش را بیرون کشید و بعد آن یکی را. همانجا بود که فهمیدم باید راست دست باشد و بخاطر گرفتن آن ساک مشکی با دست چپ، به او شک کردم. مرد، جفت پاهایش را با جورابهای مشکی آدیداسش در صندلهای زبر فروکرد و گفت:_پس من میرم ده دقیقه دیگه بر میگردم.
نگاه دقیقتری به او کردم و بعد از گذاشتن کتونیها روی میز کار، سر بهزیر گفتم:_به سلامت.
چند ثانیه معطل کرد و گفت:_باشگاه ورزشی همین جاست دیگه؟
بدون اینکه نگاهش کنم وسایل کارم را جلو کشیدم و فرچه را برداشتم. با نیمنگاهی به او، با دستم به سمت راست اشاره کردم و خشک جواب دادم:_آره، پشت مسجده.
زیر لب تشکر کرد و به سمت مسجد جامع رفت.
#داستان
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
همانطور که با فرچه، خاک کتونیهایش را میگرفتم، به رفتنش نگاه کردم. دست راستش را در جیب پالتوی مشکیاش فروکرده بود و دست چپش، با وجود آنکه از شدت سرما قرمز شدهبود، هنوز به همان ساکسنگین، بند بود. آهسته و با احتیاط قدم برمیداشت و وقتی پای راستش را زمین میگذاشت کمی میلنگید.
چند قدمی از من فاصله گرفت و جلوی مغازهی لبنیاتی ایستاد. نگاهش به دور و بَر رفت و به خیابان سمت چپ، خیره ماند. پشتبندش، نگاه من هم به خیابان رفت و ماشین پلیس را روبروی او دیدم. جلوی قنادی پارک شده بود و پلیسی با لباس و درجهی سروانی، با صاحب قنادی در حال جر و بحث بود. نگاهم را به طرف مرد برگرداندم. هنوز همانجا خشکش زدهبود و خیره به ماشین پلیس نگاه میکرد. با رد شدن جوانی از جلویش، به خودش آمد و سرش را به دنبال قدمهای جوان، به طرفم برگرداند. زود سرم را پایین گرفتم و خودم را مشغول کار کردم اما حواسم به او بود. با نگاه دیگری به ماشین پلیس، سر چرخاند و مستقیم توی لبنیاتی رفت.
رگ شکّم باد کرد و پیشانیام گرم شد. دستم را زیر کلاهم بردم و انگشت سبابهام را روی گوشم گذاشتم. طوری که کسی نفهمد و نبیند، و به شکلی که انگار گوشم را میخارانم گفتم:_عباس خونه ای؟
صدای خشدار و گرفتهی عباس زود توی گوشم گفت: _جانم؟
با نگاهی به لبنیاتی، زیرِلب گفتم:_اون ماشین پلیس و میبینی جلوی قنادی؟
عباس گفت:_کدوم؟
همانطور که چشمم به ماشین پلیس بود، دندانهایم را روی هم فشردم و لبم خودبخود جمع شد. زیر لب گفتم:_آخ... اون چش کورتو وا کن میبینی.
عباس خمیازهای کشید و با سر و صدایی که فهمیدم درحال جابجا شدن بود، گفت:_آهان دیدم، خب!
کمی صبر کردم و بعد از رد شدن مرد رهگذری از جلویم گفتم: _خب و آش دوغ... ردش کن بره.
عباس نفسی کشید و گفت:_چرا مگه خبریه؟
زود گفتم:_شاید باشه.
عباس گفت:_باز مثل هفتهی پیش، وَهم وَرِت داشته؟
با نگاهی به دور و بر و خلوتی پیادهرو گفتم: میری یا من بیام؟
با صدای غژغژ موتور، دستم را زود از روی گوشم برداشتم و حاجی را جلوی ماهیفروشی دیدم. تازه با موتورش رسیده بود و مشغول پارککردن بود. دست بلند کردم و عادی سلام علیک کردم. لبخندی صورتچاقِحاجی را به همراه ریشهای سپید و کوتاهش کشید و گفت:_سلام آقا مراد، هنوز اینجایی؟ بابا سر ظهری که مگسم تو این راسته نمیپره، چه برسه به مشتری؟
از جلوی ماهی فروشی رد شد و ورودی پاساژ سوت و کور را رد کرد. جلویم ایستاد و گفت: پاشو شهلا خانوم لوبیا پلو پخته، سفارشی برات آوردم... پاشو تا سرد نشده!
خندهام گرفت و گفتم: _دستت درست حاجی... راضی به زحمت نبودم.
حاجی دست چپش را به همراه سوییچ، در جیب کت مخملش فروکرد و جلوتر آمد. ظرف غذای استیل را دستم داد و گفت: _چه زحمتی؟ صبر کن برم قاشق چنگالشم از تو مغازه بیارم.
تشکر کردم و حاجی به سمت ماهیفروشی برگشت. جلوی مغازه، روی دو پایش نشست تا قفلهای کرکره را باز کند. هنوز داشت حرف میزد که نگاهم را به سمت خیابان بردم و عباس را در لباس یک سرباز وظیفه، کنار ماشین پلیس دیدم. داشت با سروان حرف میزد. خدا خدا میکردم سروان، زودتر توجیح شود و برود. همینطور هم شد. به دقیقه نکشید که سروان، با یک نگاه مرموز به دور و بر، با عباس و همکارش سوار ماشین پلیس شد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و در گوشی به عباس گفتم: _آفرین، باریکلا. زود هوا برش داشت و گفت: _ما اینیم دیگه سید. درجوابش گفتم: _پررو نشو، حالا انگار چی کار کرده!
حاجی کرکره را بالا داد و گفت: _چی میگی؟ با منی؟
نگاهش کردم و گفتم: _جانم حاجی؟
دو طرف لبهایش به طرف پایین کشیده شد و بعد از سر تکاندادن گفت:_هیچی مراد جان، به کارت برس.
از من رو برگرداند و همانطور که داخل مغازه می رفت، با خودش گفت: _ اِی خدا لعنت کنه باعث و بانی این گرونی رو، که هوش و حواس مردمو برده.
از حرفش خندهام گرفت و نگاهم را به سمت لبنیاتی برگرداندم. مرد سرش را از در مغازه بیرون گرفته بود و درحالی که دود سیگارش را بیرون میداد، بادقت به خیابان نگاه میکرد. قبل از اینکه نگاهم را ببیند، سرم را برگرداندم و از روی الگو، دو تیکه پارچهی چرم برای تویی کتونیهایش بریدم. تا آمدم سوزن پینهدوزی را روی پارچه و کتونی فرو کنم، تیزیش توی انگشت سبابهام فرورفت و آخم به هوا رفت. صدای "چی شد؟" کشیدهی عباس بلند شد و حاجی زود از مغازه بیرون آمد. با دیدن انگشت خونیام گفت:_چی شد آقا مراد؟ چیکار می کنی برادر من؟ آرومتر... تو که تو این چند روز، دست و بال واسه خودت نذاشتی که... اَه.
#داستان
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زود پارچه خاکستریرنگ را برداشتم و قبل از اینکه آن را روی زخم انگشتم بگذارم، حاجی کلافه گفت:_اون پارچهی چرک و کثیف و نزار رو زخم... صبر کن واست چسب بیارم، اَه اَه اَه، به فکر خودت نیستی لااقل به فکر زن و بچهت باش.
حاجی غرولندکنان، "ای بابا" گفت و باز داخل مغازه رفت. نگاهم دوباره به سمت پیادهرو کشیده شد. نفهمیدم کی، اما آن مرد از لبنیاتی بیرون آمدهبود و پشت به من، جلوی مغازه ایستاده بود. بعد از لحظهای، سیگارش را داخل باغچه پرت کرد و با نگاهی به قنادی، دست راستش را بالا برد. پشت گردنش را خاراند و برق ساعت طلاییرنگ از زیر آستینش به چشمم خورد.
همان لحظه، جرقهای در مغزم زدهشد و چهرهی یکی از اعضای گروهکی که سالها پیش دستگیر کرده بودم جلوی چشمانم آمد. مردی که چون همین مرد، ساعتی طلا به دست راست داشت و یادآوری خاطرهاش، حالا به من میگفت: _"خود ناکسشه". با این وجود صبر کردم تا مطمئن شوم. ساک را محکمتر توی دست چپش گرفت و با نگاهی به ساعت مچیاش آهسته دور شد. داشت از جلوی قصابی آقابهزاد و نانواییلواشی آقارضا رد میشد که ناگهان پسربچهای به سمتش دوید و محکم به ساکش خورد. نفس در سینهام حبس شد و انگار در سینهی او هم. به ساک که ضربهی محکمی خوردهبود و در دستش تلوتلو میخورد، خیره و هاج و واج نگاهکرد و ابروهایش دَرهم رفت. لبهایش را روی هم فشرد و از شدت خشم صورتش را جمع کرد. چشمانش سرخ شد و نگاهش به دنبال پسربچه، به سمت من کشیده شد. یکدفعه نگاهش به نگاه من گره خورد و متوجه نگاهم شد. شالگردنش را روی صورتش بالاتر کشید و من زود سرم را پایین گرفتم. حاجی برگشت و جلو آمد. تا نیمه خم شد و چسب زخم را روی انگشت خونآلودم گذاشت و گفت:_اَه اَه اَه چیکار کردی مومن!... اینم شد کار؟ چندبار گفتم بیا کنار دست خودم وایسا که هم کار یاد بگیری هم یه نون خوب دربیاری.
همانطور که داشت چسب بعدی را باز میکرد ادامه داد: _آخه از کفاشی که نون و آب درنمیاد پدر من.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم اما در دلم به روح پدرش قسمش دادم که بلند شود و برود. چسب بعدی را هم چسباند و قاشق و چنگال را روی ظرف غذا گذاشت. تا بلند شد، گفت:_اَمون از دست لجبازی شما جوونا.
با نگاهی به ظرف دست نخوردهی غذا، به یکباره صورت سپیدش سرخ شد و گفت: بخور اونو، سرد شد... با سکوتم، چپچپ نگاهم کرد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و در گوشی گفتم:_عباس داریش؟
عباس سرفهای کرد و گفت:_آره... پیرمرد عینکیه؟! ولی فکر نکنم سوژه ما باشه ها، سید!
سرم را به طرف پیاده رو چرخاندم و به مرد که آهسته از جلوی مسجد رد می شد، نگاه کردم. در هیکل چهارشانهاش به دنبال پیری که عباس دیده بود، گشتم اما چیزی ندیدم. پیش از آنکه چیزی بگویم، چشمم به پیرمرد عینکی افتاد، که با کمر خم و عصازنان از جلوی میوهفروشی عبور میکرد و به مسجد نزدیک می شد. لبهایم را جمع کردم و با حرص گفتم:_عباس! میام براتا!... چی می بینی؟ اونیه که یه کَپِ قهوه ای رو سرشه.
عباس مکثی کرد و گفت:_آها... چشم چشم... الآن میرم براش. اوفی کشیدم و با همان انگشت زخمی، پینهی اول کتونی را زدم که عباس گفت:
#داستان
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_اگه دعای امثال شما نبود ما نمیتونستیم این تروریستارو انقدر سریع، گیر بندازیم. از حاج خانومم بخاطر غذا تشکر کنید. التماس دعا.
حاجی با نگاهی به عباس و بچهها، که مرد و ساک را داخل وَن میبردند، آرنجم را گرفت و من را داخل مغازه کشید. نگاه بیقرارش را بین اجزای صورتم چرخاند و گفت:_مراد جان! منکه گفتم خودم بهت کار میدم. اینکارا که آخر عاقبت نداره باباجان. تو پسر خوبی هستی، بیا پیش خودم هواتو دارم.
هر کار کردم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و با خنده کف دستش را گرفتم.
دست سردش را بهمراه دستم تکاندادم و گفتم:_نمازتون قبول باشه حاجی، خدانگهدار.
زود از مغازهی حاجی بیرون زدم و در پیادهرو، خلاف جهت مسجد جامع راه افتادم. پشت سرم، بچهها مشغول جمع کردن لوازم کفاشی بودند و مطمئن بودم حاجی، هاج و واج تر از قبل به من و بچهها خیره مانده.
هنوز نتوانسته بودم جلوی خندهام را بگیرم، که یکدفعه حاجی صدایش را بلند کرد و گفت:_نامردی کردی نگفتی چیکارهای مراد! ولی خدا خیرت بده.
برگشتم و بالبخند، نگاهش کردم. برایم دست بلند کرد و من هم دست بلند کردم.
این بار با نگاه به مقداد که تریپ و گریم معتادی داشت، با کفش نوکدراز و براقش، لگدی نثار زانوی او کرد و گفت:_آی مفنگی! تو مگه معتاد نبودی؟ همین دو شب پیش، نعشه نیومدی جلو مغازه از من بیست تومن گرفتی رفتی؟ اون بیست تومنِ من رو ورمیداری میاری، فهمیدی؟
مقداد همانطور که برای جمع کردن وسایل کفاشی، خم شده بود زانویش را گرفت و نگاهی به من کرد. سر تکاندادم و بیشتر خندهام گرفت. حاجی با کتش از مغازه بیرون زد و با اخم و طخم گفت:_عوض اون بیست تومن، ده دقیقه وایسا دم مغازه برم مسجد برگردم.
مقداد دوباره نگاهم کرد و با اشاره ی سر، حرف حاجی را تائید کردم. حاجی با همان هیکل چهارشانه و قدمهای لاتی، کتش را روی شانههایش انداخت و عصبانی به سمت مسجد رفت. نفس عمیقی کشیدم و به رفتنش خیره ماندم. اولین کسی بود که با وجود زمان کوتاه آشناییمان، حتما دلم برایش تنگ میشد. با نفسی عمیق، یکبار دیگر هوای سرد و سوزناک پاییزی را، توی ریههایم کشیدم و بعد از فرو کردن دستهای سردم داخل جیبهای کاپشن، مثل سایر مردم به راهم ادامه دادم.
#تمرین_نهم
#داستان
#س.ف
#یک_جفت_کتونی_اسپرت
#شانار
#باغ_انار
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_داره میره سمت بوستانِ پشتِمسجد جامع.
در حال پینه زدن گفتم:_بگو.
ادامه داد:_مشکوکه، خیلی اینور اونورو نگاه میکنه... حالا نشست رو نیمکتِ پشت مسجد.
گفتم: کجا؟
عباس ادامه داد: جلوی همون درِ پشتیِمسجد که به بوستان راه داره.
درحال پینه زدن گفتم: خب!
عباس لحظه ای مکث کرد و گفت: سید، داره در ساکشو باز میکنه.
داغ شدم و گفتم: مراقب باش اگه اقدامی کرد بزنش.
عباس چند دقیقه حرفی نزد اما صدای مکالمهاش را با بچهها میشنیدم. هر طور بود، رفوی کتونیهای اسپرت را در همان مدتکوتاه تمام کردم و مشغول روغن زدنشان گفتم: _عباس چه خبر؟
بعد از خشخش گوشی، آن را توی گوشم جابجا کردم و صدای قهقههی عباس را شنیدم. گفتم:_مرگ، چته؟
عباس خندهاش را کنترل کرد و خوشحال گفت: _سید، نمیدونی مقداد چیکار داره میکنه؟
بخاطر شلوغ شدن پیادهرو زیر لب گفتم:_هوم!
با خنده ادامه داد: _ناکس، چه فیلمیه این پسره... رفته جلو، داره شیشه به طرف تعارف میکنه.
عباس دوباره خندید و کفرم درآمد. فرچهی واکس را به همراه دستم، روی زمین کوبیدم و گفتم:_میگم خبر بده داری قصه تعریف میکنی؟
نگاه یکی دو رهگذر به من رفت و خشمم را کنترل کردم.
عباس گلویش را صاف کرد و گفت:_چشم چشم، رفت کنار. عباس دوباره ساکت شد و بعد از چنددقیقه گفت:_سید، مقداد میگه طرف بدجوری چسبیده به کیفش، فکر میکنه خودشه.
دستی روی پیشانیام کشیدم و نگاهم به سمت ظرف غذا رفت. حسابی ضعف کردهبودم و یک لقمه کباب لقمهپیچی که ظهر، عباس به دستم رسانده بود، بدجوری معدهام را تحریک کرده بود. دلم برای لوبیا پلویی که جلوی چشمم داشت سرد و سردتر میشد، قنج رفت که یکدفعه عباس گفت:_حاجی پاشد... داره برمیگرده سمت مسجدجامع.
زیر لب گفتم:_عباس بگو تا خواست بره سمت مسجد بریزن سرش.
عباس چشمی گفت و رفت که رفت. چند دقیقه چیزی نگفت و من هم نپرسیدم. داشتم وسایل را مرتب میکردم که یکدفعه صدای اذان عصر مسجد، توی گوشم پیچید. تا سر برگرداندم، مرد را جلوی خودم دیدم و یخ کردم. در دلم فحشی به عباس دادم و مات نگاهش کردم. تمام مدتی که سر بهزیر نشسته بودم و حواسم به او نبود، حواسش به من بود و داشت از زیر عینک تَه استکانیاش نگاهم میکرد. تا آمدم چیزی بگویم گفت:_کتونی ما آماده شد؟
ابروهایم را بالا دادم و بعد از گره کردنشان، کتونی را از کنج دیوار برداشتم و روی میز گذاشتم. خم شد و دست راستش را دراز کرد تا کتونی را بردارد. خالکوبی ریزی که روی انگشت سبابهاش بود، من را بفکر فروبرد و مطمئنم کرد. همان علامت بود. علامت گروهک عقرب! کتونیهایش را برداشت و خم شد تا بپوشد.
بعد از نگاهی به من، نگاهی هم به پیادهروی خلوت کرد و با احتیاط ساکش را روی زمین گذاشت. هر دو دستش را به کتونیهایش برد و داشت آنها را در پاهایش فرو میکرد که زود پاشدم. لباسم را مرتب کردم و گفتم:_راضی هستی داداش؟
با این حرفم لحظهای نگاهم کرد و چشمش به کلتی که از زیر کاپشنم به سمتش گرفته بودم رفت. همانجا خشکش زد و مات ماند. همانطور که خم شده بود، بی حرکت ماند و یک لحظه هم پلک نزد. خدا خدا کردم که حاجی سر نرسد، که رسید. با آستینهای بالازده جلوی مغازه ایستاد و گفت: آقا مراد، حواست به دکون هست برم یه سری به سجده بزارم برگردم؟
یک نگاهم به مرد بود و نگاه دیگرم به حاجی. از مکث طولانی و بیحرکت ماندن مرد معلوم بود، فکر و خیالی دارد و میخواهد عکس العمل نشان بدهد. تا چشمش به ساک رفت، دیگر معطل نکردم. قدمی بلند برداشتم و لگد محکمی وسط پیشانیاش نشاندم. با فریادی بلند، از پشت افتاد و داخل باغچهی خاکی و باریکِ حاشیه پیادهرو رفت. زود جلو رفتم و قبل از اینکه به خودش بیاید، روی پاهایش نشستم. دستهایش را محکم از پشت گرفتم و پیچاندم تا نتواند بمب را فعال کند.
داخل گوشی گفتم:_عباس کجایی؟
عباس زود رسید، بی هوا لگدی توی شکم مرد زد و کنارم نشست. دستبندش را محکم روی جفت مچهای مرد چفت کرد و گفت:_عالی بود، عجب کاری کردی سید.
با اینکه دلم از عباس پُر بود و میخواستم بخاطر آن خواب بیموقع، یک گوشمالی حسابی به او بدهم؛ جلوی آن مرد و حاجی رعایتش را کردم و تا مقداد و بچهها رسیدند، پاشدم. کلاهم را مرتب کردم و رو به حاجی کردم. هنوز دست راستش به آستین بالا زدهی دست چپش بود و فرصت نکرده بود آستینش را پایین بکشد. با دست راستم لبخندم را پوشاندم و به سمتش رفتم. هاج و واج ایستاده بود و با دهان باز، به من و مرد و مقداد و عباس نگاه میکرد. لبخندم را نشانش دادم و جلوتر رفتم. یک ماچ صدادار روی پیشانی بلند و کم مویش نشاندم و گفتم:_نوکرتم حاجی، حلال کن.
حاجی چشمهای گردش را به چشمهایم دوخت و گفت:_چی شد!... مراد؟! تو مگه کفاش نبودی؟
لبخندم کشیدهتر شد و با جفت دستهایم، آرام آستین دست چپش را پایین کشیدم و گفتم:_منکه گفتم نوکرتم حاجی!
#داستان
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا غفار
بیستمین پیاله راهم گذاشتم .خواستم بلندش کنم که امیرعلی سریع شکارکردو نگذاشت.
-بده من خداخیرت بده ... ناکام نذارمارو...
چشم غره ای می روم و می گویم:
- خوبه حالا تقصیرمن نبوده...
- اره خب...فقط تیپ طرفو زدی داغون کردی ...
می خواهم چیزی بگویم که می خندد و در می رود.
چندماه پیش بود. باز موعد دورهمی رسیده بودو این بار نوبت عمه خانوم. می گفتی عمه جان دوست نداشت . عمه خالی هم نمی پسندید.فقط عمه خانوم. خاص بود. تک بود و لنگه نداشت .به قول سپهری صورتک به رو نداشت .پیش رو وپشت سرت برایش یکی بود . رک بودباهمه . خانه اش همیشه ازتمیزی برق می زد .طوری که ناچارمی شدی توهم برق بزنی . دست پختش هم که تعریفی . آن روزهم مثل الان .همه دورسفره جمع بودندو منتظرشام .خانوم هاهمه مشغول و مردهاهم که ماشاءال..شان باشد،بوی غذا مدهوششان کرده بودو تخت نشسته بودند.شازده عمه خانوم هم که شده بود دایه مهربان ترازمادر. بچه هارا دورش جمع کرده بودکه مثلا اذیت نکنند. خنده های مستانه ستایش وسمین نمی خواستی هم واداربه خندیدنت می کرد. غم عالم ازدلت می رفت با خنده شان .
-قشنگم . می دونی که اینا به چی معروفن؟
سوالی نگاهش کردم که جواب داد:
-چشمام ...عین گنج ازشون مواظبت کن دیگه .خیلی زحمت پاش رفته . برو تصدقت بشم...
ماست دستی اش را می گفت . الحق که بی راه هم نمی گفت . طعمش فرق داشت . همیشه سرش دعوابود. به یک پیاله هم راضی نمی شدند.
خواستم بلندش کنم که نفسم رفت . خیلی سنگین بود. بیشتر ، ظروف عمه خانوم بودکه سنگینش کرده بود. ازشانس همیشه زیبایم امیرعلی خان هم تشریف نداشت . چادرم را طوری جمع کردم که یه دفه زیرپایم گیرنکند. یه یاعلی گفتم و سینی را بلندکردم . آرام و باقدم های لاک پشتی از پله ها بالامی رفتم که یک دفعه سمین با دو از دربیرون پرید. میله ها را گرفته بود و تند از پله ها پایین می آمد.شازده هم پشت سرش بیرون آمد. تادید به پشت سرش رسیده جیغ کشید وقدم هایش را تند کرد. به پله ای که ایستاده بودم تا رد شود رسید .نمی دانم چی شدکه سکندری خوردو داشت با سرمی رفت که سریع سینی را به خودم چسباندم و یکی از دستانم را آزاد کردم وگرفتمش . شازده هم تا سینی سنگین را دید سریع آمدبگیردکه بدترهول شد و منم تعادل رو نتوانستم حفظ کنم وسینی کج شدوافتادو تمام پیاله ها رویش خالی .همه اش چندثانیه نشد. هینی کشیدم وباصدای من وشکستن ظرف ها، عمه خانوم که نزدیک ورودی بود را بیرون کشید. صحنه ی محشربود. پسرش . پیاله های عتیقه شکسته اش . سمین . من . ماست ...
بنده خدا عمه خانوم ...کم بود درجا دارفانی را وداع گوید.
#چهل_دقیقه_نوشتن
#فتحاللهی
#991009
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
🔹️بنده عرضم این است که یک گروه و سیستم فرهنگی تحت نظارت همکارهای شماتشکیل شود واوضاع جامعه را نقدکنندبه شما بدهند.
🔸️خب انجام بدهند... الان هم انجام می دهند. شما خیال می کنید، همه می آیندپیش بنده ، به به و چه چه می کنند؟! نه آقا...بنده بیشترین گزارشات را می خوانم ... هرروز هم گزارشات مردمی را می خوانم . نه فقط گاهی . واین غیراز گزارشات رسمی ودولتی است. خیلی ازاین گزارشات ، گزارشات انتقادی است .ماهم دنبال می کنیم .
اینطورنیست که الان بنده تصورکنم ماالان درهمان بهشت جمهوری اسلامی که درذهنمان بوده ، زندگی می کنیم...نه. قطعا ما درکارمان اشکال هست . اختلال درکارمجموعه وجوددارد .واین کم هم نیست .زیاداست . اماخلاف انتظاربنده نیست . ماانسان ها نقص داریم . ضعف داریم . خسته شدن داریم .عوامل و نقاط ضعفی درماانسان ها وجوددارد.نخبگان و خواص مادچارمشکلاتی می شوند. مسئله نخبگان و خواص را شما دست کم نگیرید.
همین حرف هایی که به بنده می زنید، همین هارا شما باصدا وسیما ، بافلان روحانی موثر، با فلان نویسنده فعال درمیان بگذارید.
هرچه که فکرکنید، باید کارکنید. کارراهم چه کسی باید انجام دهد..؟! همین شماها باید انجام دهید. یعنی شماهاکه اهل کارهستید.
#قطره1
#مستند_غیررسمی
#نوشتن
آمبولانس میآید ،
بیمار با لباسهای بافتنی نارنجی خوشرنگش میرود روی برانکاردآبی.
چه صدای بلندی :بَ بو بَ بو بَ بو....
با احتیاط او راروی تخت میخوابانند.
سِرمی به او تزریق میشود..
دکتر از همهی وسایلش استفاده میکند : حتی چکشش ..
نسخهای مینویسد و میرود .
پرستار بر بالینش میچرخد ...
گاهی هم حوصلهاش سر میرود
بیمار و همه متعلقاتش را میریزد روی زمین ...
دکتر به سمت پرستار میدود که بلایی به سرش بیاورد
به موقع میرسم
_مامان ،نورا بازیمون رو بهم میزنه .
با این روپوش سفید بلند که به تنش زار میزند ،عجب دکتر زحمتکشی به نظرمیرسد ،
مقنعهی سفیدش را کمی به عقب میکشم .
صورتش خیلی کوچک شده.
_چشم خانم دکتر من نورا رو میبرم،شما همهچی رو مرتب کنید.
عروسک کوچکش را آرام بغل میکند .
روی تخت میگذارد و دوباره سیم شارژری را که به قوطی عرق نعنا وصل کرده در دستش فرو میکند .
آخ هم نمیگوید .
پوستش زیادی کلفت شده،
بعد از آن همه پرتشدن از روی تخت .
حالا باید مشغولیتی برابر با دکتربازی پیدا کنم.
به زور نورا را از اتاق بیرون میآورم
قیچی وکاغذ وچسب ،
مشغول میشود
شاهکارش را خلق میکند ،
درهَم وبرهم .
با تجویز سلمان یک قرص راینیتیدین خوردهام .
طبابتش را هیچوقت قبول نداشتهام .
اصلاً خوردهام تا بلکه بهتر نشوم ونمرهاش را صفربدهم ،
یک صفر کله گنده .
آخر ربط دردقفسهیسینه به معده را نمیفهمم .
صبح با درد شدید بیدارشدم.
یک ساعت ویا کمتر دراز کشیدم .
زهرا سینی به دست بالای سرم بود : مامان اینا رو بخورین تا خوب بشین ..
یک سیب بزرگ ،
یک کاسه برشته ،
یک استکان آبلیمو ،
یک بشقاب کوچک با پنج شش تا خرما
یاد خودم افتادم ،
وقتی مادرم مریض میشد،
چه قدر نگران میشدم ،
دوست داشتم کاری بکنم،
.
چندباراسم قلب را آوردهام .
حتماً شنیده
کمی برشته خوردم و نمایش خوب شدن را اجرا کردم.
قرص را خوردم
باور نداشتم بهتر شوم
ولی بهترشدم .
خوبِ خوب .
واقعاً معده بود نه قلب !
حالا چند ساعت است که خانم دکتری به خانهمان آمده و
بیخیال نمیشود ....
#991010
#سید_شهیدان_اهل_انار
#سجادی
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Anar_228442.mp3
5.65M
🌱آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود
🌱چون باب میل اوست، شد این میوه تاج دار
#سید_حمید_رضا_برقعی
#یازهرا
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فردا اخرین مهلت ارسال اثارشماست . لطفا اطلاع رسانی کنید 📍
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344