eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
895 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جای همگی خالی ...به نیابت از همه باغ اناری ها
هدایت شده از سرچشمه نور
آدم معمولی برای اینکه بفهمد، احتیاج دارد که توجهش جلب شود... دل و نگاهش کشیده شود... چه موقع نگاه خواهد کرد؟ آن وقتی که جاذبه وجود داشته باشد. آن وقتی که هنر باشد، زیبایی باشد. شعر، تجسم زیبایی است، پس برای تبیین و تفهیم حقیقت، شعر باید رشد کند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور ساعت ها ودقایق زندگی ات همچنان می گذرد و تومختاری هرگونه که دوست داری آن را سپری کنی. اما خودمانیم ... هم من می دانم هم تو که روح هم مثل جسممان نیازبه غذا دارد. چقدر حواست به غذای روحت بوده تابه حال؟! هردویمان می دانیم که گاهی این روح تنگی نفس می گیرد از حال و هوای آلوده وتاریک دنیا گاهی دلت روشنی می خواهد گاهی می خوای حتی شده دقیقه ای ، چیزی ببینی ، گوش کنی ، بخوانی تا آرام شوی . فارغ از دغدغه های دنیایی ... ولو یک جمله ... ماموریت همین است. آمده است تا با او لحظه به لحظه اش را زندگی کنی. دقایقی ازظلمت درون بیرون آیی و با نور به دنیای اطرافت نگاه کنی . آمده تا دست تورا بگیرد و ببرد تا دنیای حقیقت را نشانت دهد. به شرط آنکه قبل از هرچیز دلت را صیقل دهی تا بتوانی خوب تماشا کنی و لذت ببری . با امضا نویسنده و اسم سفارش دهنده. قیمت:40000 هزینه ارسال: با تخفیف 7000 برای سفارش @Yamahdy_Adrekny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
REIHANEH🌿: چای یخ زده‌ام را هورت می‌کشم و سمت یکی‌از درختان حرکت می‌کنم. نزدیکش که می‌شوم می‌گویم: از زندگی خسته شدی نه؟ خیلی محکم می‌گوید: نه! -چرا دیگه! ناامیدی من می‌دونم! -اون وقت چرا؟ -چون من می‌گم! یعنی...چیزه...آخه نگه کن! هیچکس تمریناتو نقد نمی‌کنه مونولوگ می‌نویسی نشویقت نمی‌کنن، اصلا من شک دارم کسی متناتو بخونه! -هعیی! راست می‌گیا... -خیل خوب! پس وقتشه از این زندگی راحت شی! من این افتخارو بهت می‌دم. اره برقی‌ام را از پشت سر بیرون می‌آورم و شرورانه می‌خندم! ناگهان بلندگو صدایی می‌دهد: -اهم اهم! آموزش برگی داریم...همگی جمع شید! درختان همه ریشه‌هایشان را مانند دامن بالا می‌گیرند و سمت باغچه آموزش می‌دوند. عصبانی می‌شوم و من هم همان سو روانه می‌شوم! شاخه خشکی پیدا می‌کنم و فرو می‌کنم در بدن یکی از درختان که بااشتیاق به درس گوش می‌دهد. با عصبانیت رو می‌کند به من و فریاد می‌زند: سوراخم کردی! می‌گویم: عجله کن بیا... ته باغ دارن نور نذری می‌دن! با خوشحالی بالا می‌پرد و دنبالم می‌آید... می‌برمش خلوت ترین گوشه باغ! دور و برش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نذری تموم شد؟ می‌گویم: نه! این زندگی توئه که الان تموم می‌شه...هاهاها همین که خواستم درخت بینوارا که حواسش سمت دیگری‌ست قطع کنم، صدایی از پشت سرم می‌گوید: -ببینم شماها تمریناتونو انجام دادید؟ الان وقته آموزشه، اینجا چی‌کار می‌کنید؟ فوری اره‌ام را پنهان می‌کنم و می‌گویم: جنابعالی؟ سرش را بالا می‌گیرد و باافتخار می‌گوید: شبنم هستم... روی زمین می‌نشینم و می‌گویم: چرا حالا؟ بی‌توجه به من دست درخت دیگررا می‌گیرد و می‌روند. ناامیدانه اطراف باغ گشت می‌زنم.... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شبنم.: خانم قیچی، سوت زنان داشت در باغ قدم می‌‌زد. هراز گاهی شاخ برگ های اضافی درختان ونهال‌ها را میچید وکلی ناز و نوازششان می‌کرد و لبخند زنان به راهش ادامه می‌داد ، ناگهان در گوشه ای از باغ خانم بیلچه را دید که حسابی زنگ زده و ناراحت و غمگین بر درختی تکیه داده..به سمت بیلچه رفت و احوالش را جویا شد، _بیلچه جان چی‌شده عزیزم دسته ی غم بغل گرفتی.؟ بیلچه جواب داد: _هیچی بابا.. ازبس باغو باغچه هاروبیل زدم .. مخم زنگ زده، هیشکی حرف گوش نمیده که.. _الهی چرا سخت میگیری اینا هنوز بیشترشون‌نهال هستن باید صبور باشی لبخند بزنی و با خوش رویی پا به پاشون بیل بزنی تا ریشه های تازه رویده شون هوا بخورن تو خاک این باغ خوب جا ساز بشن. _عجب حوصله ای داریا من که خسته ام میخوام بخوابم. _باشه گلم یکم استراحت کن.. همان زمان استاد یعنی جناب برگ اعظب از راه رسید و چنان دادی زد که خانم بیلچه سه متربه هوا پرید ولی خانم قیچی از آنجایی که در کلاس های کنترل ذهن شرکت کرده بود وتسلط خوبی بر خشمش داشت فقط کمی شانه هایش بالا پرید .. با حفظ همان لبخند ذاتی اش سمت جناب برگ برگشت و گفت: _چه‌خبره استاد مگه سر آوردی..بچه ترسید.. یکم یواش تر تازه داش ادامه در🔻 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344