*همبرگر
کلاغ با چشمانی گشاد شده که، کم مانده بود
حدقههایش آن را پس بزند، به روباه که پایین
درخت ایستاده بود، نگاه میکرد.
روباه از چشمهایش میگفت، که چون چشمان
یار میمانست که در رمانهای زرد توصیف
میشود.
از بالهایش که به رنگ عشق بود یا نوکش
که انگار عملی بود.
کلاغ همبرگر را که در دهانش بود، کنار پایش
روی شاخه گذاشت و رو به او گفت:
- خسته نشدی این همه چرندوپرند به پرندهها
میگی؟
- برو یه کار آبرومند پیدا کن.
روباه آهی کشید و گفت:
- مثلا چه کاری؟
- مثلا نقد انجام بده که کلا هیشکی بلد نیست
خیلی هم کلاس داره. اون وقت بهت به جای
روباه ناقلامیگن، ناقد ناقلا. اگه یاد بگیری
همبرگرو باهم نصف میکنیم.
- خودت گفتی کسی نقدبلد نیست پس من از
کجا یاد بگیرم؟
-غصه نخورخودم برات ورکشاپ میذارم.
روباه با خوشحالی لب و لوچهی کجش
را جمع کرد و گوشهایش را تیز.
کلاغ همبرگر را جلو کشید و در حالی که
با چنگالهایش که معلوم نبود چه چیزهایی
روی آن چسبیده، شروع به توضیح کرد:
- نقد کردن مثل این همبرگر میمونه، اول
خوبیها رو مثل این گوجه و کاهو میذاری،
بعد بدیهارو مثل این همبرگر خوشمزه میذاری
بینش و بعد دوباره گوجه و کاهو، اینجوری
همه رو با هم میخوره و نمیفهمه چی شد.
فهمیدی؟
روباه که با دیدن همبرگر دیگر نمیتوانست
آب دهانش را که مثل آب دهان سگ آقای
پاولوف هرز شده بود، جمع کند، دهانش
را به نشانهی تایید بست.
کلاغ از او خواست حالا که متوجه شده
کارش را شروع کند .
روباه نقد را به نحو احسن انجام داد.
اما کلاغ که به مذاقش خوش نیامد،
گفت:
- یادم رفت بگم، خیلیها جنبهی نقد ندارند.
بعد دست برد و از جیبش سس مخصوص
و نوشابهی نارنجی را بیرون کشید و در برابر چشمان ناباوراو همبرگر را به تنهایی خورد.
#فلاح
#آوینار
#000313
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🔵 برگزاری سی و دومین کنفرانس درسرچشمه نور
🔸️تحلیل قالب کتاب ابن مشغله
🔹️زمان شروع: امشب ساعت ۲۱
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
هدایت شده از جشنواره {راز}
هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
گروه #اناره
#سندس
کاربر عسکری
گروه دوم
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان ....
ادامه در👇👇👇👇
داستانهای اعضا، برای مطالعه و داوری
@jashnvare_faz
یرون قرار بزاریم و اینا😐
ایح
حالا دیه
اینو گفتم بش
-اگه درست انتخاب شه اغتشاش به وجود نمیاد ممکنه این مشکلات هم رفع شه
این دولت کاری کرد که نظر بیشتر مردم بر رای ندادن بگرایه😐💔
و بگن ما رای بدیم فایده نداره
یک رای هم یک رای هست
قطره قطره جمع کردد دیگه
...نورای جان❤:
پولشویی وحقوق نجومی وزرا وتصویب حقوق مادام العمر نمایندگان مجلس ،باعث شد این تفکردرجامعه به وجود بیاد که فقط وفقط به فکر منافع خودشون هستن تامردم سرتق جان.
این که جناحها بخاطر رسیدن به قدرت هم دیگه رو تا سرحد مرگ وآبروریزی تخریب میکنن سرتق جان.
دادن شام وساندویج تبلیغاتی سرانتخابات ، خرید رای سی هزارتومن واسه کسی که سی تومنم سی تومنه شب عید سرتق جان .
قرمزشدن هرروز بورس تا نوبت ریاست جمهور بعدی سرتق جان .اعتماد رو برده سرتق جان .
زیرپای هم خالی کردن برای بدجلوه دادن رقیب سرتق جان.
بااین حال بازم رای میدم به اصلح تا امام زمانم خشنود بشه سرتق جان .
معیارومحاوره ازروی عجله بودسرتق جان😁😁
#سرتق
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr:
با رای ندادن، یعنی من قدرت تصمیم گیری ندارم؛ دیگران برای من تصمیم بگیرند.
راستی این دیگران کیستند؟
#سرتق
...نورای جان❤:
اعتماد رو جلب کنن رای میده تمام✋🏻
آب رفته رو به جوب برگردونن رای میده تمام✋🏻
#سرتق
رحیمی (زینتا):
اومدی یعنی حق انتخاب با توئه. نیومدی حق انتخاب خودتو به من بخشیدی. ممنون که از حق خودت به خاطر من گذشتی. وای چه مهربون!
#سرتق
زهرا:
مگر شهید سلیمانی نگفتند ایران حرم است .
هرچه نارو از این و آن خوردی قبول اما مگر حاج قاسم را دوست نداری .
مگر قبولش نداری ؟
مگر دلسوزی های پدرانه اش را برای این کشور و ایران ندیدی ؟
او از تو می خواهد حافظ این حرم باشی .
فکر کن نامه ای از او هم اکنون به دست تو رسیده که خبر دار شده که تو نمی خواهی رأی دهی چون از وضع موجود ناراضی هستی .
او از تو می خواهد که بروی .
به او هم می گویی سرتق هستی و رأی نمی دهی ؟!
گمان نکنم .
#سرتق
فاطمه بیگی:
اگه با رأی ندادن من و تو مشکلات حل میشد، من هم رأی نمیدادم. حل مشکلات، مشارکت همگانی برای انتخاب اصلح میخواهد.
#سرتق
احد:
من رای نمیدهم.
یک آدم سرتق و زبان نفهمم دور از جان شما.
به هیچ صراطی هم مستقیم نیستم چه رسد به قوای رئیسی.
قانعم کنید.
غیرمستقیم، موجز، چکشی، بدون توهین، منطقی و نقطه زن.
متنهای طولانی رو نمیخونم.
گفتم که،
سرتقم.
ببینم چه میکنید.
هشتگ مشترک این مونولوگها:
#سرتق
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
سلام عزیز
اول باید پرسید که چرا رای نمیدهی؟
تا کامل جوابهای منطقی را رو کنیم🙂🌺✨
سجادی:
#سرتق
رأی نده ، نظر هم نده.
احد:
سلام و رحمت
چون سرتقم😎
والا.
رای ندادن مگه منطقیه که جوابش منطقی باشه؟
🕊مایا🕊:
هر کی رای نده صدا هم نداره!
#سرتق
سجادی:
#سرتق
انگشتهایی که آبی میشوند حتماً به بهشت نمیروند...
انگشتت ولی اگر آبی نشد
هرجا بردَنَت، فضولیاش به تو نیامده.
پـیــچڪـ↻:
#سرتق
۱۴۶۰ روز
هزار و چهارصد و شصت روز از زندگیتو بدی یه نفر تا برات برنامه ریزی کنه! چهار ساله دیگه چیزی نیست که...
مهمه یا نه؟
میدونی رای دادن یه روزه ولی...
برنامه ۱۴۶۰ روز از عمرت رو مشخص میکنی!
عمرت چقد ارزش داره؟
یعنی برات مهم نیست :) ؟!
طهـ🍃ـورآ:
تو با احساست میگی رای نمیدم
ولی اگه یه بی منطق اومد رو کار
اونوقت نباید ناله کنی چون رایی ندادی
#سرتق
احد:
وَرِ احد ذهنم گریه شد و آرزو کرد همین فردا ۲۸ خرداد باشد. یا کاش من همه بودم، با همه انگشتها، تو را آبی میکردم.
ولی ورِ سرتقم میگوید:
دقیقا همین نظامو نمیخوام دیگه.
🕊مایا🕊:
سرتق خانم صبر کن من برم تنهایی رای بدم و بیام بعد با هم بریم دنبال بدبختیهای مشترکمون 🙄
#سرتق
سجادی:
#سرتق
رأی نده، بعد نگو اینو از کجا آووردن کردن رئیس جمهور.
همین جناب این، از رأیهای نداده رئیس جمهور شده
🕊مایا🕊:
+میگما تو رای نده تا حداقل یه شب بریزیم تو خیابون بزن و بکوب.
_خوب خودتم نرو!
+آخه نمیتونم جواب اونایی که از اول تا حالا برای این مملکت خون دادن رو بدم. ولی تو انگار میتونی.
#سرتق
سجادی:
#سرتق
وای فکر کن تو حاضر نیستی یه رأی بدی
چه جوری یه عده جونشون رو دادن؟
یه عده جوونشون رو دادن؟
#سرتق
انتخابات سوریه رو دیدی؟
به خدا اگه دیدی و بازم میگی که رأی نمیدم معلومه که کلا شوتت کردن تو هپروت...
رآيـآ:
#سرتق
ببین منو! تو... رأی میدی... حالا ببین.
سرتقی! اما ذاتت خراب نیست.
ف.غنیپور:
به جبران رأی بدی که دادی، باید بیای رأی خوب بدی! شاید این آخرین فرصت جبران باشه سرتق عزیزم
حداقل دوبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی؟!!
#سرتق
اگه کوزت بین بودن پیش مادرش و خانوم تناردیه حق انتخاب داشت، ولی میگفت برام فرق نمیکنه چهار سال اینده رو پیش کی باشم، چه فکری در موردش میکردی؟
اره، منم همون فکرو میکنم؛ بیا بریم قرصاتو بهت بدم بخوری طفلکم!
#سرتق
سلاله زهرا:
سلام عزیزم
خوبی احد بانو
تو این ۸ سال چقدر همه چیز گرون شد!
اوضاع اقتصادی خانواده های نیازمند پایین اومد. چقدر وعده و وعیده دروغ شنیدیم. پول مون بی ارزش شد. دارو گرون شد....
باور کن منم توی همین خاک بزرگ شدم
از جای دیگه هم نیومدم، منم همدرد شما هستم. همهی اینا رو لمس کردم از بیکاری جوونا تا خراب شدن آرزوهاشون...
احد بانو من بهتون حق میدم این ۸ سال خون مردم رو توی شیشه کردند و بماند چه برنامه هایی تایید کردن که سالها نمیشه جبرانش کرد.
همهی اینا رو میدونم اما اگر من و شما رای ندیم. بگیم بذار این رژیم برداشته شه. هیچ فکرکردین پا میذاریم روی خون حاج قاسم که ایران رو حرم میدونه و اون دومادی که ۲۰ روز از عروسیش گذشته بود که شهید شد؟
این شهدا هم میتونستن نرن و بگن آقازادهها برن یا حاج قاسم نمیتونست بگه
من از وقتی جنگ بوده تا خاک و خون بودم حالا دیگه نرم یکی دیگه بره؟؟؟
حاج قاسم و شهدا به وظیفهی الهی شون عمل کردند و به عملکرد مسوولین بی کفایت اصلا اهمیتی ندادند.
منم از ایشون الگو میگیرم نه از اون مسوولین دزد و بی کفایت....
#سرتق
احد جونم چقدر تو خانمی 😁😊
ببین بیا از لج این دولت دست نشاندهیِ
بیکفایت، یه رای درست بدیم تا بهش ثابت کنیم اونه که گند زده تو مملکت...
#سرتق
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr:
با رای ندادن، یعنی من قدرت تصمیم گیری ندارم؛ دیگران برای من تصمیم بگیرند.
راستی این دیگران کیستند؟
#سرتق
...نورای جان❤:
اعتماد رو جلب کنن رای میده تمام✋🏻
آب رفته رو به جوب برگردونن رای میده تمام✋🏻
#سرتق
رحیمی (زینتا):
اومدی یعنی حق انتخاب با توئه. نیومدی حق انتخاب خودتو به من بخشیدی. ممنون که از حق خودت به خاطر من گذشتی. وای چه مهربون!
#سرتق
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr:
جوهر آبی سر انگشتم نشان از اقتدار و اصالتم است.
#سرتق
فاطمه بیگی:
اگه با رأی ندادن من و تو مشکلات حل میشد، من هم رأی نمیدادم. حل مشکلات، مشارکت همگانی برای انتخاب اصلح میخواهد.
#سرتق
م.م:
من رای نمی هم
من آزادی می خواهم.
ایران باید در آزادی رکورد گینس را بشکند.
#سرتق
sarab.ო:
ببین این که هی می گی رای نمیدم رای نمیدم
یعنی دلت میخواد رای بدی
رای ندادن که جار زدن نداره😶
#سرتق
z.sadat:
رای ندهنده جاهل، بِهَ از
رایدهنده جاهل!!
والا!! 😏
اگه فهمیدی چی گفتم؟
#سرتق
بنت الزهࢪا🌸🍃:
#سرتق رای بده تا حداقل از دست تَکرارها راحت بشی
sarab.ო:
گفتند ما نماز میخوانیم
نماز واجب است...
پشتش خالی شد...
شش ماهه قربانی شد!
#سرتق
سجادی:
#سرتق
اونایی که رأی نمیدن ، حق دارن به خدا،
رأی دادن کار هر کسی نیست، به قول بیبیصفا
یه ریزه درجهی معرفت و شعور آدم باید بالاتر از بقیه باشه تا بتونه رأی بده.
سلاله زهرا:
رای ندادیم و اوضاع تغییر نکرد چه؟
کشور شد ملعبهی کفار چه؟
میتونید ثابت کنیدکفار برای کشور دلسوزترند؟
#سرتق
ریحانه:
رأی ما نشانه هویت ماست.
حال، خود دانی.
چطوری ایرانی؟
#سرتق
سلاله زهرا:
تضمین نمیکنم تغییر کنه، اما تضمین میکنم کفار سردمدار کشورم شوند به صغیر و کبیر رحم ندارند
این ۸ سال اوضاع کشور به واسطهی یه دست نشانده این بود وای به حال اینکه به دست این اجنبی ها بیفته....!
#سرتق
ف.غنیپور:
یا باید به کمک هم سر این کیسه زباله رو بگیریم و بندازیم توی زبالهدان تاریخ
یا باید ساکت بشینیم و با همین زبالهها یه همزیستی متعفن و دردآور داشته باشیم
چهکار میکنی؟
#سرتق
به نام خدا
#گروه_خوشه_های_طلایی
سرگروه: ریحانه
#آنچه_گذشت
گروه ما از همان اول کار، جدی بود.
از همان ابتدا تصمیم گرفتیم دنبال ایده برویم. روایتها و احادیث مربوطه را بررسی کردیم. چند روز گذشت. به هیچ نتیجهای نرسیدیم.
سرگروه ایده اصلی را دادند. هر کدام از اعضای گروه روی ایده نظر دادند. درنهایت بعداز چکشکاری حسابی ایده به سوژه اصلی داستان رسیدیم.
یک خط سیر کلی برای داستان تعریف کردیم، نمای کلی شخصیتها را نوشتیم و تازه رسیدیم به اینجا که چه کسی داستان را بنویسد؟ تصمیم گرفتیم از بانو احد کمک بگیریم. قرار شد هریک از اعضاء یک ورودی برای داستان بنویسد و ایشان روی متنهایمان نظر بدهند تا نوشتن را شروع کنیم.
نویسنده انتخاب شد و بسم الله را گفتیم. همه سعیمان بر این بود تا جاییکه میتوانیم غیرمستقیم مظلومیت امام را در صلح ایشان با معاویه به تصویر بکشیم.
هر بخشی که مینوشتیم، در گروه بررسی میکردیم. تا نیمه داستان که نوشتیم، استاد هیام را به گروه چهار نفرهمان دعوت کردیم. ایشان داستان را خواندند و اشکالات را تذکر دادند. باز شروع به نوشتن کردیم. شبهای قدر بود. به امام حسن علیه السلام توسل کردیم و از ایشان خواستیم کمکمان کنند. زاویه دید داستانمان ابتدا دانای کل بود. دوباره داستان را از اول نوشتیم؛ این بار از زاویهای دیگر. اول شخص. از این زاویه دید داستان جذابتر شده بود. سه روز مانده به عید نوشتن داستان تمام شد، اما تعداد کلمات خیلی بیشتر از اندازه تعیینشده بود. همه با هم داستان را چندین بار خواندیم، اضافهها را حذف کردیم و متن را ویرایش کردیم.
بالاخره داستان نهایی برای ارسال آماده شد.
بیشترین چیزی که در نوشتن کمکمان کرد؛ تلاش و جدیت نویسنده و همکاری و همدلی اعضاء بود، برای بهتر نوشتن. سعی میکردیم از نظرهای هم استفاده کنیم. و مهمتر از همه به هم اعتماد داشتیم. به تواناییهایمان. و با عشق نوشتیم. عشق به نوشتن. عشق به اهل بیت علیهم السلام.
امید که این عشق و همدلی همیشه پشتوانه قلممان باشد و بهتر بتوانیم بنویسیم.
یادمان باشد یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غلبه میکند.
یا حق.🍃
سپاس از استاد واقفی. بانو احد و استاد هیام.☘
#پروازیاکریمها
🔸پرواز یاکریمها
#بخشدوم
جلسه قرآن را دو نفره برگزار کردیم. سید قرآن خواند و من در صدای دلنشینش غرق شدم. همیشه بعد از نماز مرا به عبدالله میسپرد تا به خانه برساند، اما از روزی که عبدالله غیبش زد، خودش تا خانه همراهم میآمد. در راه از من میخواست دربارۀ درسهایم بگویم. گاهی هم برایم قصه میگفت و شعر میخواند. به خانه که رسیدیم، مثل همیشه پیشانیام را بوسید و رفت. او عجیبترین آدمی بود که میشناختم. نگاهش غم داشت، اما لبهایش میخندید. حتی در سختترین لحظهها هم محکم بود و خودش را نمیباخت.
مادر و هانیه قالی میبافتند. باید میفهمیدم عبدالله کجاست؟ چرا سید را در آن معرکه تنها گذاشته؟ مگر همیشه نمیگفت مرید سید است. از مادرم پرسیدم: «ننه! نمیدونی عبدالله، پسر ننه هاجر کجاست؟»
مادر دست از کار کشید. نگاهی به من کرد:
-تو همش با سید میگردی، از من میپرسی؟
سرم را پایین انداختم. چطور میپرسیدم.
هانیه خندید:
-من میدونم!... عبدالله دوماد شده... رفته ماه عسل.
مادر نیشگونی به بازوی هانیه گرفت و چشمغرّهای نثارش کرد:
-اینقدر حرف نزن! پاشو برو سفره رو بنداز.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ عبدالله حرفی از ازدواج نزده بود! اصلا حالا چه وقت زن گرفتن بود؟ قرار بود دنبال سند مهمی برود. مگر تمام فکر و ذکرش کمک به سید نبود؟
هانیه به آشپزخانه رفت و از همان جا داد زد:
-بگو با کی؟ با رعنا، خواهر هاشم.
همه چیز روشن شد. اینکه چرا غیبش زده؟ یا چرا آن سند دست تهرانی بود؟ اگر عبدالله خیانت نمیکرد، سید مجبور به معامله با تهرانی نمیشد.
سرم را روی زانویم گذاشتم و به اتفاقات روزهای گذشته فکر کردم. همه چیز از روزی شروع شد که مهمانهای شهری هاشم را میان زمینهای کنار روستا دیدم. امتحانات آخر سال بود. فقط برای امتحان به مدرسه میرفتیم. روستای ما فقط یک مدرسه ابتدایی داشت و برای پایههای بالاتر به روستای بالایی میرفتیم. تنها از مدرسه برمیگشتم. کنار دیوارهای کاهگلی کنارۀ جاده، روی زمین، پرندۀ کوچکی دیدم. هنوز جوجه بود و نمیتوانست پرواز کند. از درخت بالا رفتم تا در لانه بگذارمش. از آن بالا دو غریبه را دیدم که روی زمین خم شده بودند، انگار چیزی برمیداشتند.
روستای کوچکی داشتیم. اگر غریبهای میآمد، همه میفهمیدند. نگاهشان کردم. قبلاً همراه هاشم دیده بودمشان. یک روز کنار نهر پایین امامزاده عکس میگرفتند، روز دیگر کنار باغ سید کریم.
آن شب، وقتی از مسجد برمیگشتیم، همه را برای عبدالله تعریف کردم. به فکر فرو رفت و تمام راه ساکت بود. حتی خداحافظی هم نکرد. با همه بچگیام میدانستم، عبدالله از هاشم خوشش نمیآید. دو روز گذشت و من عبدالله را ندیدم.
با بچهها گوشۀ میدان، جلوی مدرسه، توپبازی میکردیم که دوباره غریبهها را دیدم. آن طرف میدان، روبهروی قهوهخانه میرزا، کنار جیپ هاشم ایستاده بودند و حرف میزدند. با بچهها خداحافظی کردم و تا کنار چنار پیر وسط میدان دویدم.
میدان چنار تنها میدان روستا بود. این طرفِ میدان، مسجد کریم اهلبیت و مدرسه قرار داشت؛ مسجدی با دیوارهای کاهگلی و گنبد و گلدستهای فیروزهای. کوچۀ خاکی کنار مسجد، تنها راه ماشینروی روستا بود که به جادۀ شهر میرسید. آن طرف میدان، سلمانی حمید، قهوهخانه و چند مغازه خالی قرار داشت. کنار مغازههای خالی، ایستگاه همیشگی مینیبوس محمدبندری بود.
پشت چنار سنگر گرفتم و به آنها خیره شدم. غریبهها کت و شلوار سیاه پوشیده بودند. چند دقیقه بعد با هاشم دست دادند. در ماشین سیاهرنگشان نشستند و در غبار کوچه کنار مسجد گم شدند. بعد از رفتن آنها هاشم با خوشحالی وارد قهوهخانه شد. دورتادور میدان را نگاه کردم. از بلندگوهای مسجد، احکام قبل از اذان پخش میشد. جلوتر رفتم. کنار جیپ هاشم، دوباره اطراف را نگاه کردم. خبری نبود. حمیدسلمانی مغازهاش را میبست تا به قهوهخانه برود. تا جلوی قهوهخانه دویدم.
رنگ سبز درهای چوبی قهوهخانه پوستهپوسته شده بود. هر کدام از چهار قسمت در، دو شیشه بلند داشت. صورتم را به یکی از شیشههای مات و کدر چسباندم. مردها روی سکّوهای سیمانی دورتادور قهوهخانه، روی قالیچههای خشتی و سرخ نشسته بودند. چای مینوشیدند و قلیان میکشیدند. دیوار روبهرو پر بود از عکسهای تیم پرسپولیس و یک پرتره بزرگ از جهانپهلوان تختی.
هاشم کنار کدخدا بالای قهوهخانه زیر پرتره نشسته بود. کدخدا قلیان دود میکرد و به حرفهای هاشم گوش میداد. عبدالله هم بود. زیرچشمی هاشم را میپایید. یکدفعه هاشم از جا برخاست و باعجله از قهوهخانه بیرون زد. آنقدر عجله داشت که حتی صدای سلام من را هم نشنید. بهطرف جیپش دوید. پوشهای برداشت و باسرعت به قهوهخانه برگشت. در را که باز کرد با عبدالله سینهبهسینه شد.
با صدای مادرم از فکر بیرون آمدم:
-کجایی پسر؟ چرا جواب نمیدی؟ بیا شامت رو بخور از دهن افتاد!
#بخشدوم
#ادامهدارد
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🔵 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور
🔸️تحلیل قالب کتاب رهش
🔹️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
ما در یک باغ زندگی میکردیم که برای نگهداری آن، نیاز به یک باغبان ماهر داشتیم. این باغبان باید برای نگهداری از باغِ به این درندشتی، مهارتهایی را داشته باشد.
یادم است باغبان قبلی که عمرش را داد به شما و خواستیم یک باغبان جدید بیاوریم، خیلی گشتیم. آگهی دادیم. به این و آن سپردیم و ... . هرکس که می آمد، کلی سوال پیچش میکردیم. ازسوالات جزئی و بیمورد بگیر تا سوالات سخت و تخصصی مربوط به باغداری و باغبانی!
در آخر هم، بین سه الی چهار نفر گیر کردیم و آمدیم از اعضای همان باغ خواستیم که هر کسی ، نام فرد مورد نظرش را بنویسد در یک کاغذ و آن را بیندازد در جعبهای که رویش نوشته شده بود:
« تو خودت، فرد باغبان را انتخاب میکنی، پس بجوی و بهترین گل را انتخاب کن؛ زیرا در آخر هر گلی زدی، به سرخودت زدی! »
یادم است خانوادهی آقای گندمی، خانم شببو و بچههای زنبوری نیامدند که نام باغبان مورد نظرشان را بنویسند. تازه مسخرهمان هم میکردند. خلاصه در آخر، باغبانی پذیرفته شد که خود افراد باغ، انتخاب کرده بودند.
چند سالی از این اوضاع میگذشت. اوایل، این باغبان، مسئولیتش را به نحو احسن انجام می داد؛ ولی چند ماهی است که انگار مسئولیتش برایش عادی شده.
روزی خانوادهی آقای گندمی و خانم شببو به همراه بچههای زنبوری، باغ را گذاشته بودند رویسرشان. داشتند میگفتند این باغبان اصلا مسئولیت پذیر نیست. این باغبان پیر و سالخورده است. او، باید برود برای لحظههای آخر عمرش که دارد سر میرسد، توشه جمع کند و ... .
کسی به حرف آنها توجه نمیکرد. خانم شببو عصبانی شد و فریاد زد: ما این وضع را دیگر نمیتوانیم تحمل کنیم و میرویم او را از باغبانی برکنار میکنیم!
یادم است درخت سیب که از همه سن و سالدارتر بود، گفت: آهای خانم شببو! شما در آن نظرسنجی شرکت کردید که حالا بتوانید درباره ی بدی یا خوبی این باغبان هم تصمیم بگیرید؟
_چه ربطی دارد؟!
_خیلی ربط دارد. شما اگر آن روز برایت مهم بود و مثل بقیه میآمدید تحقیق میکردید و نظر میدادید، الان هم میتوانستید حرف بزنید. چطور الآن، برایتان مهم شده؟!
_الان باغ دارد از دست میرود. همه دارند کمکم از گرسنگی جان میدهند. این بوی بد باغ را دیگر نمیشود تحمل کرد ... . نمیتوانم ببینم خانوادهام دارند جلوی چشمم پرپر میشوند و من، در برابرشان سکوت کنم.
_شما اگر الآن بروید و بخواهید این باغبان را بیندازید بیرون، او به حرف شما توجه نمیکند؛ چون شما انتخابش نکردید که الآن هم بخواهید درباره کارهای بد یا خوبش تصمیم بگیرید.
_باشه! حالا میبینید که من میتوانم.
رفت و باغبان را پیدا کرد. کمی با او تند شد و صدایش را بلند کرد. او را هُل داد. باغبان، بهطرف درخت گیلاس پرت شد و با همان دردی که داشت، گفت: آهای خانم! خجالت بکش. تو، من را انتخاب کردی؟
_خب معلومه نه!
_پس چرا الان دارید حرف میزنید؟!
_چون شما کاربلد نیستید. چون دارید میمیرید. چون همیشه در حال چرتزدن هستید. چون... .
_وقتی شما آن روز، برای من یا دیگر باغبانها ارزش قائل نشدید و نیامدید، من هم الآن برای شما ارزش قائل نمیشوم و به حرفتان گوش نمیدهم. اگر افرادی که مرا انتخاب کردند اعتراض دارند، بگو بیایند. من اعتراض و حرف آنها را گوش میدهم. وگرنه با تمام احترامی که برای شما قائلم میگویم: شما خفه!
_تو یک خائن کثیفِ بیمسئولیت و دزدی!
_اِ...؟! اگر من این ویژگیهایی را که شما میگویید، دارم؛ پس چرا دربارهام تحقیق نکردید تا زودتر آنها را به دست بیاورید؟ شما که اینقدر باهوش هستید، چرا این ویژگیها را قبلا نگفتید و مردم را آگاه نکردید؟!
_برو بابا...! با تو حرف زدن، بی فایده است.
_بیفایده است... چون شما اصلا حق اظهار نظر ندارید!
***
کمکم داشتم از حرفها و کردههای خودم، پشیمان میشدم. بدون حرف دیگری، آرام از کنار باغبان رد شدم و مدام باخودم میگفتم:
ای کاش آن روز رفته بودم تحقیق کرده بودم
و مثل بقیه، فرد مورد نظرم را گفته بودم! الآن همهی باغ، بچه هایم، همسرم... بیصدا دارند جلوی چشم خودم پرپر میشوند و من به خاطر یک کار دو دقیقهای که میتوانستم انجام بدهم، توانش را داشتم که تحقیق کنم و میتوانستم بروم نظرم را بگویم؛ ولی برایش ارزش قائل نشدم... دیگران را هم مسخره میکردم... . حالا هر بلایی سر خودم و خانوادهام بیاید، حقم است. حتی اگر تمام باغ نابود شود، مقصرش من هستم. تازه جلوی چند نفر دیگررا هم گرفتم و نظرشان را در این رابطه عوض کردم... .
باغبان راست میگفت که من باید خفه شوم... چون « خودم کردم که لعنت برخودم باد. »
#سرتق
#سلطانزاده
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بصیرت_افزایی
#من_رای_می_دهم
#کلیپ
#تمرین73
ببینید و حس خودتون رو از اینکه در ایران اسلامی هستید توصیف کنید...توصیفها داستانی باشد. ایران را توصیف کنید. قدرتش را با واژه ها به بند بکشید.
فرض کنید روزی رسیده که هیچ قدرتی طمع حمله به ایران و منطقه را ندارد...آن روز چگونه خواهد بود؟
#تمرین73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برجام اصلی در داخل ایران است.
#سردار_دلها
سلام جاتون خالی امروز نوجوان حلقه ی من دعوت شدن یه هوییی
#معراج_الشهدا
یه پیکر شهید آوردن از دفاع مقدس رفتیم برای تجدید پیمان
تا حالا اینقدر یک پیکر شهید رو از نزدیک حس نکرده بودم.
خودت بودی اون تابوت
جاتون واقعا خالی بود
و دنیا مثل مناظره اس. اولش با تو اتمام حجت میشود. و در نهایت هرچقدر طولانی تمام خواهد شد. بنگر همتی هستی یا رییسی.
#مونولوگ
هو القاضی
شما جزئی از گروه ملائکه هستید. از ساعت پنج تا هشت شب در استودیو یازده صدا و سیما بودید. همه چیز را شنیدید و دیدید. نظرتان را در مورد رفتار کاندیداها بفرمایید.
داستانی بنویسید. راوی یک فرشته است...عقل محض...بدون قضاوت و طرفداریِ متعصبانه...جز حق چیزی ننویسید.
تقوا را رعایت کنید که فلفلهایم را کنار دستم گذاشتهام.
فرشته ها موجودات مجرد هستند و از مکنونات قلبی و خطورات انسانها هم به فراخور آگاهند...گاهی هم البته به اذن الهی آگاه نیستند...
#داستانکوتاه
#داستانک
#مونولوگ
#جملات #طنز و #نغز هم قبول است.
راوی می تواند گروهی از فرشتگان باشند.
مثال میزنم...سوره جن را بخوانید...راوی گروه از اجنه هستند...
شخصیت انسانی کاندیداها را واکاوی کنید...در چهارچوب حق و تقوا و ...بدون توهین...البته این فرشته میتواند لحن طنز هم داشته باشد...
#تمرین74
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽
#للحق
📌 هفتمین کارگاه سال ۱۴۰۰
✍سرکار خانم ندا رسولی
نویسنده کتاب (هیچکس این زن را نمیشناسد)
و منتقد پایگاه نقد داستان
⤵️ پیرامون #نقد
⌛️یکشنبه ۱۴۰۰/۳/۱۶
💯به وقت 22
#ناربانو
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344