فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب گاوداری قطع کردن طرف گاوها رو برده اداره آب و فاضلاب😐😐😐
+آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه😑
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آثـاری کـه بـا محوریـت موضـوع «عدالـت اجتماعـی در حـوزه آمـوزش» سـاخته شـده باشـند، در اولویـت انتخـاب بـه عنـوان آثـار
برتر هستند.
#قسمت1
بعد از واریز کردن یک میلیون و چهارصد تومانِ ناقابل، در آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم. سپس گفتند به دلیل شیوع کرونا و قرمز بودن شهر، فعلاً کلاسها برگزار نمیشود. به محض شروع کلاسها، با شما تماس میگیریم.
دو هفتهای گذشت و بالاخره تلفنم زنگ خورد و خانوم منشی گفت از شنبه کلاسهای آییننامه شروع میشود. استرس وجودم را فرا گرفت. چرا که شنیده بودم کلاسهای آییننامه مختلط است و قرار است با سِیر عظیمی از جنس مخالف روبهرو شوم. آخَر من وقتی که جنس مخالف میبینم، دست و پایم را گُم میکنم.
شنبه شد و با کتابی که قبلاً از داییام قرض گرفته بودم، به آموزشگاه رفتم. بسماللهی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. سپس به خودم گفتم:
_استرس نداره که. مثل مدرسَس. دقیقاً مثل مدرسه میری یه گوشه میشینی، درس رو گوش میدی، بعد تموم میشه و بلند میشی میای. بدون هیچ حرکت اضافهای. اوکی؟
به خودم اوکی دادم و وارد اتاق شدم. به جز یک دختر نسبتاً بدحجاب که مشغول وَر رفتن با گوشیاش بود و در ردیف وسط و آن جلو نشسته بود، کَسِ دیگری را ندیدم. مثل اینکه زود آمده بودم. چشمانم را درویش کردم و در ردیف چپ و سه صندلی عقبتر از آن دختر نشستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم که کمی از استرسم کاسته شد. مشغول وَر رفتن با گوشیام شدم که دیدم یکی یکی هنرجوها دارند سر میرسند. از شانس گَندَم، همهشان جنس مخالف بودند و من مانده بودم تنهای تنها، میان این همه جنس مخالف که نود و نُه درصدشان هم بدحجاب بودند. هی به تعداد جنس مونثها اضافه میشد و من تنها جنس مذکر اتاق بودم. اینجا بود که فهميدم نه تنها در باغ انار، بلکه در همه جای شهر، جنس مونثها بیشتر از مذکرها هستند. خدا خدا میکردم که حداقل یک همجنس بیایید تا احساس تنهایی نکنم. طولی نکشید که خدا حرفم را شنید و دو پسر وارد اتاق شدند و نفسی از روی آسودگی کشیدم.
بیست دقیقهای گذشت و تقریباً اتاق پر شد. اتاقی که نود درصدشان جنس مخالف بودند. همهمهای میان زنان و دختران به پا شده بود که استاد داخل شد و همگی به احترامش ایستادیم. از شانس بَدِ مذکرها، استادمان هم جنس مونث بود. ایشان نیامده گفتند که آقایان در صندلیهای جلو و خانومها در صندلیهای عقب بنشینند. بدون هیچ چون چرایی، همگی فرمانش را عمل کردند و من و دو نفر از مذکرها جلو و بقیهی هنرجوها که مونث بودند، در صندلیهای عقب مستقر شدند. اینکه مونثها عقب هستند و دیگر چشمم بهشان نمیافتد که گناه کنم، به من قوت قلب میداد.
استادمان پس از معرفی خود و حضور غیاب هنرجوها، شروع به تدریس کرد که ناگهان گفت:
_آقای فرخ، این کتاب آییننامه نیست.
من که مشغول ورق زدن کتابم بودم، با شنیدم اسمم، پیشانیام عرق کرد و تپش قلب گرفتم. سپس با صدایی که از تَهِ چاه میآمد، هول هولکی جواب دادم:
_این نیستش؟
استاد با خونسردی جواب داد:
_نه، این قدیمیه. یه کتاب جدید چاپ کردن که گرچه مشکلاتی داره و ما هم اون رو به راهوَر گزارش دادیم، ولی خب اون کتاب اصلیه.
آب دهانم را قورت دادم و با دستم درِ اتاق را نشان دادم و گفتم:
_پس من برم یه کتاب جدید بخرم.
سپس از روی صندلی بلند شدم و به طرفِ در رفتم که خودکارم از دستم افتاد. حالا همگی به من خیره شده بودند و و من داشتم شُرشُر عرق میریختم. به آرامی دولا شدم و خودکارم را برداشتم. حالا فکر کنید حین دولا شدن، یک جای آدم مثل شلوارش نیز پاره بشود و صدا دهد؛ دیگر نور علی نور میشود!
از اتاق خارج شدم و کتاب جدید را که کم حجمتر از کتاب فعلی بود، از منشی آموزشگاه خریدم. البته هزینهاش همراهم نبود و قرار شد فردا بیاورم. به کتاب فعلی هم که برای به دست آوردنش، چند بار به داییام رو انداخته بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
_هه! تاریخ انقضات خیلی زود فرا رسید.
در را زدم و به آرامی وارد اتاق شدم. سپس روی صندلیام نشستم و به ادامهی تدریس گوش فرا دادم.
آن روز تمام شد و روزهای دیگر هم فرا رسید. دیگر استرس قبل را نداشتم و توی گرما میآمدم و میرفتم و قرار بود تا آخر هفته، تدریس کتاب تمام بشود. فردا و پس فردای اولین جلسه نیز، تدریس بخش فنی کتاب تمام شد. البته خداروشکر استاد فنیمان مرد بود و کمی نفس راحت کشیدم. این را هم بگویم که در دو سه جلسه، آن دو پسر هم نیامدند و من در کلاس دو ساعتهی آییننامه، میان انبوهی از جنس مونث تنها بودم. البته اینقدر منظم و سر ساعت و بدون غیبت میآمدم و میرفتم که یک بار استاد خانوممان، موقع حضور غیاب من را به بقیه نشان داد و گفت:
_نظم و انضباط رو از ایشون یاد بگیرید.
هنرجوهای مونث که همگی انگار یک غیبت داشتند، پوزخندی زدند که یکی از آن دخترها گفت:
_خدا حفظشون کنه. انشاءالله ایشون زودتر از ما قبول بشن.
#امیرحسین
#14000426
#قسمت2
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانیام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم:
_خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟
سپس میخواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر میکنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامهاش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشستهاند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم.
هرچه که بود، جلسهی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و میگفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط میکشم، نمیکشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونثها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمیکشی؟!
کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسهی آییننامه ننوشتم. میان آن همه بیحجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر میشود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شمارهام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونثها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هممسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی میخواستم فامیلیاش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" میگفت و اجازهی مطرح کردن درخواستم را نمیداد. پیش خودم هی میگفتم:
_دِ بگو دیگه لامصب! نمیخوای که ازش خواستگار کنی. میخوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی!
از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر میکرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت میدَوید که از من دور شود. خیلی دلم میخواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسیاش را بگوید، چگونه میتواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟
به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمیتوانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه میخواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت.
حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که میگذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظهی دیداریام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاسهای آموزش شهریام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آییننامه آماده میکنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همهی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.
#امیرحسین
#14000426
سلام #واو عزیز من. تو از من مثل طفل کوچکی جدا شدی و رفتی. چند وقت یک بار بازیگوشانه تو را در خانه کسی می بینم. و نمی دانم در روح انسان ها چه تاثیری خواهی گذاشت و چه درد و درمانی به بشریت اضافه خواهی کرد. من هیچ نمی دانم. تو ولی بدان. بدان که واژه به واژه ات باید روح و حیات تزریق کند. باید که قوی باشی. هر چقدر هم از من دور باشی از جنس منی.
سبز و کوچک.
@ANARSTORY
نور
ساعت ها ودقایق زندگی ات همچنان می گذرد و تومختاری هرگونه که دوست داری آن را سپری کنی.
اما خودمانیم ...
هم من می دانم هم تو
که روح هم مثل جسممان نیازبه غذا دارد.
چقدر حواست به غذای روحت بوده تابه حال؟!
هردویمان می دانیم که گاهی این روح تنگی نفس می گیرد از حال و هوای آلوده وتاریک دنیا
گاهی دلت روشنی می خواهد
گاهی می خوای حتی شده دقیقه ای ، چیزی ببینی ، گوش کنی ، بخوانی تا آرام شوی .
فارغ از دغدغه های دنیایی ...
ولو یک جمله ...
ماموریت #واو همین است.
آمده است تا با او لحظه به لحظه اش را زندگی کنی. دقایقی ازظلمت درون بیرون آیی و با نور به دنیای اطرافت نگاه کنی .
آمده تا دست تورا بگیرد و ببرد تا دنیای حقیقت را نشانت دهد.
به شرط آنکه قبل از هرچیز دلت را صیقل دهی تا بتوانی خوب تماشا کنی و لذت ببری .
با امضا نویسنده و اسم سفارش دهنده.
قیمت:40000
هزینه ارسال: با تخفیف 7000
برای سفارش
@evaghefi
همین دیروز بود که کتاب" واو" به دستم رسید. کنجکاو بودم که هرچه زودتر آن را بخوانم
بسته پستی را باز کردم. نگاهی به کتاب انداختم. روی جلد کتاب خانه ای بسیار زیبا حک شده بود. نا خودآگاه به سمت خانه رفتم.می خواستم از پله ها بالا بروم تا درون آن خانه ی رویایی را ببینم.دستم را به دستگیره ی در گرفتم و باز کردم.در با صدای فواره ی آب باز شد. بدون اینکه صدای کشیده شدن لولای در را بدهد.
داشتم یواشکی از لای در داخل آن خانه را نگاه می کردم که نیرویی مرا محکم به داخل خانه کشید.
ضربه به حدی شدید بود که بدون اینکه چیزی ببینم با صورت خوردم به دیوار.
با همان حالت درد برگشتم ،پشت سرم را نگاه کردم. چیزی که می دیدم برایم قابل باور نبود.
باغ بزرگی مقابلم بود.یک طرف باغ پر بود از درخت های انار و طرف دیگر هندوانه های نورانی. واو روی شاخه ی یکی از هندوانه ها نشسته بود.استاد واقفی داشت باهاش حرف می زد.صدایشان نامفهوم بود ،حرف هایشان را متوجه نمی شدم.
بخاطر همین گوش ها یم را تیز کردم. شنیدم که استاد واقفی به واو می گفت:
_ای واو حواستو خوب جمع کن.
_یادت باشه هرجا که رفتی بدون همه ی انسان ها از خدایند و برای خدایند و خدا نور است .
ای واو از نور بگو!
واو احترام نظامی گذاشت و یک دفعه
تمام فضای باغ پر شد از هاله های نور که به سمت من می آمدند.
#واو
#سلاله_زهرا