eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
889 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بخش‌سوم با چشم و ابرو به جعبه اشاره کردم که بازش کند. در جعبه را آرام باز کرد. لباس نوزادی را بردا
کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: «بهتر شدی؟» سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. پاکت را سمتم گرفت و گفت: «بخونش» برگه سفیدی را از پاکت بیرون کشیدم و با صدای آرام خواندم: «بسمه تعالی. سلام و درود خدا بر مبلغان راه دین خدا دکتر سیدمحمد هاشمی عزیز! در کشور مسلمان شیعه‌ی دوازده امامی رشد و تحصیل کردن، زکاتی دارد و آن تبلیغ و گسترش اسلام در کشورهای محروم است. سیدمحمد عزیز! میدانی که در کشور کنیا، هفده دانشگاه مسیحیت داریم در‌حالیکه هیچ دانشگاهی برای اسلام شناسی نداریم. شرایط تدریس و زندگی در اینجا سخت است اما سختی‌هایی که اولین ایمان آورندگان به رسول خدا، برای حفظ اسلام کشیده‌اند در برابر سختی‌های ما مثل دریا به قطره است. سلام خدا بر بانو خدیجه‌ی کبری سلام الله علیها که تمام قد، برای برپایی دین اسلام تلاش کرد. سلام خدا بر یاران واقعی و مجاهد پیامبر، که تا پای جان برای برپایی دین ایستادگی کردند. والسلام علی من تبع الهدی. جامعه‌ی کوچکی از کره‌ی زمین، بی‌صبرانه منتظر حضور ارزشمند شماست.» نامه‌ی کوتاه اما پر سوز و احساسی بود. بین زمین و زمان معلق بودم. در ذهنم با خودم درگیر بودم: « اگه من نخوام برم چی؟ اگه بخواد خودش تنها بره چی؟ با این شرایط بارداریم چیکار کنم؟ نه نمیشه نمی‌تونم برم. عذرم موجهه. خانواده‌ام که اگه بفهمن نگامم نمی‌کنن‌‌. اصلا راضی نمیشن. این خبر مهاجرت قبل از این بوده که بچه‌‌دار بشیم اما الان که نمیشه.» با تکان خوردن دست سیدمحمد جلوی صورتم، با گنگی نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: «کجایی؟ کنیا خوش گذشت؟» فقط لبخند زدم. توانایی حرف زدن نداشتم. حال و روزم را که دید گفت: «راستش من همه‌ی جوانب مهاجرت رو بررسی کردم. محل سکونت و مراکز تبلیغی بیشتر در شهر مومباسائه. یکی از مهمترین شهرهای کنیاست. پر رفت و آمد و پر توریسته. شهرش قشنگه. ساحلیه.اما خب از لحاظ فرهنگ و آدما خیلی باما فرق دارن. مسلمون خیلی دارن اما شیعیان خیلی کمن.» سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «یجورایی احداث و راه‌اندازی دانشگاه و تدریس و تبلیغ رو میخوان به عهده‌ی من بذارن. حالا نظرت تو چیه طاهره جان؟» سرم را بلند کردم و گفتم: «خب آخه الان وضعیتمون تغییر کرده. یعنی میگم، بچه آخه، آفریقا نمیدونم ولی...» - باشه عزیزم. استرس به خودت راه نده. میدونم نگران چی هستی. منم سه ماهه درگیر همین سخت بودن شرایط مهاجرت واسه تو‌ام. الانم که دو برابر حق داری. - یعنی شما نگران نیستی؟ - خب راستش این کلافگی یک‌ساعت پیشم به‌خاطر همون ضعف ایمانمه دیگه. بعدش فکر کردم، دیدم من که نیت و هدفم معلومه. خدا هم که همیشه خیر میخواد. شایدم این بچه لطف خداست به‌خاطر قبول تبلیغ دین یا شایدم امتحانه برای سنجش ثبات قدمم. دو هفته از آن شب غافلگیر کننده گذشت. سه روز اول در سکوت عجیبی فرو رفته بودم. سیدمحمد بارها برایم حرف زده بود و اطمینان داده بود آنجا هم مثل اینجا دارای امکانات پزشکی است و باید توکل کرد و برای یاری دین خدا لبیک گفت اما من هنوز مردد بودم. آنقدر نگران جواب این سوال بودم که نمی‌توانستم بپرسم: «اگر من مخالف مهاجرت باشم تو تنها میری یا کلا نمیری؟!» در صورت تنها رفتنش از من چیزی باقی نمی‌ماند. محمد مثل نفس بود برای من. اگر عدم همراهی من، باعث ماندگاری خودش و لغو برنامه‌هایش می‌شد، عذاب وجدان و روسیاهی‌اش تا ابد برای من می‌ماند. با اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم اما چند روز بعد، وقتی به مادرم ماجرا را گفتم، از شدت شوک و ناراحتی، حالش بد شد و دهان به نفرین سیدمحمد باز کرد. مدام اشک می‌ریخت و می‌گفت: «خدا ازش نگذره که اول خودتو از ما گرفت. بعدم که پدرت از غصه‌ی ازدواجت دق کرد. بعدم ارث باباتو خرج دفتر کتاباش کرد. الانم میخواد بچه و نوه‌م رو ببره کشور آفریقایی. میخواد تو هم مثل خودش بی‌کس و کار بشی. آخه آدم دردشو به کی بگه.» در حالی‌که شانه‌هایش را ماساژ می‌دادم، گفتم: «مامان جان این چه حرفیه آخه؟! چند بار بگم من خودم به این ازدواج راضی بودم. مگه اجباری در کار بوده؟! من دنیا و آخرتم رو تو ایمان و اخلاق سیدمحمد می‌دیدم. اینکه پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده و پسر حاجی پولدار یا پسر رفیق بابا خدابیامرز نبود، یعنی آدم بدیه؟! گناهه بخدا این حرفا. خودتون شاهدین سر قبول کردن پول ارثیه، چندماه باهاش درگیر بودم‌و قبول نمی‌کرد. آخر قسمش دادم به مادر حضرت زهرا. میدونستم رد خور نداره. این ماجرای مهاجرتمونم مربوط به قبل از بارداریم بوده.» مادرم دستم را پس زد و گفت: «باشه عیب نداره مادر. بذار بره به کارش برسه. تو هم زیر گوش خودم باش. تا زایمانت نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.»
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بخش‌چهارم کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: «بهتر شدی؟» سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان
وحشت زده به مادرم نگاه می‌کردم. فکر دور بودن از عزیزترینم باعث شد قلبم فرو بریزد و در تمام بدنم حس داغی کنم. - مامان عزیزم! من که نمیتونم از شوهرم جدا باشم. اونم تصمیمش رو گرفته‌. منم به امید خدا همراهیش می‌کنم. انشاءالله مشکلی پیش نمیاد. شما هم نگران نباش. مادر که بر افروخته شده بود با لحنی تند و عصبی گفت: « باشه برو. لیاقتت همینه. دیگه حق نداری اسمی از من و خانوادت بیاری.» بعد هم با شتاب از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. چند دقیقه، ناراحت و دلشکسته به قاب عکس پدر زل زدم. با فکر به تلاش بی‌تاثیرم، چادرم را سرم کردم و از خانه‌ی مادرم بیرون آمدم. توی راه با خودم کلنجار می‌رفتم. قدم‌هایم به سمت امام‌زاده کشیده شد. روبه‌روی حرم نشستم. قرآن را بوسیدم و یک صفحه را باز کردم. آیه ای که آمد،اشک‌هایم را سرازیر کرد: «اِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ» به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می‌شوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!» قلبم آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به خانه که رسیدم مشغول پختن کیک شدم. می‌خواستم روی آن بنویسم: «ثم استقاموا» دوست داشتم تمام تلخی‌ها را با خوردن این کیک مخصوص، شیرین کنم. آن شب یکی از بهترین شب‌های زندگی‌ام بود. خنده‌های زیبا و از ته دل سیدمحمد، الهی شکر گفتن‌های مداومش بخاطر رضایت دادنم به مهاجرت، روی دلم هک شد. و الان در این شرایطی که هر لحظه برایم سخت‌تر شده، از یادآوری آن لحظات زیبا، بیشتر دلم برای او تنگ می‌شود. درد در تمام وجودم می‌پیچد. تمام لباس نخی بنفشم که گل‌های سفید ریز دارد، از عرق سرد بدنم، خیس شده. دیگر قدرت، برای نشکستن سد چشمانم ندارم. صدای گریه‌ام بلند می‌شود. از خدا خجالت می‌کشم. بلند بلند با گریه می‌گویم: «خدایا به ثم استقاموا عمل کردم. خدا ببین استقامت کردم. خدایا بچمو حفظ کن. بحق صاحب امشب، بهم رحم کن» یک لحظه یاد پارسال افتادم. درست مثل امشب که شب دهم ماه رمضان بود، کارهایم را زود انجام دادم که به مراسم دانشگاه برسم. سخنرانی‌های سیدمحمد همیشه با یک نگاه نو همراه بود. گاهی در مراسم‌ها به‌خاطر این‌که همسر او هستم حسابی حس غرور تمام وجودم را فرا می‌گرفت. با جمع جوان دانشگاه افطار کردیم. مراسم دعا و عزاداری و توسل به بانوی آن شب، حس آرامشی در قلبم به‌وجود آورده بود. با این‌که لرزش بدنم شدید شده بود و چشمانم تار می‌دید اما با یاد توسل به بانو برای گرفتن حاجتم که فرزند دار شدنم بود، لبخندی روی لب‌های خشکم نشست. کم کم حس می‌کردم توانم رو به پایان است. با فکر ندیدن سیدمحمد و فرزند کوچکم در لحظه‌های آخر عمرم، اشک‌هایم تمام صورتم را خیس می‌کرد و دقایقی بعد در دنیای بی‌خبری فرو رفتم... چشمانم را گشودم. با حس درد در شکمم آخی گفتم. حواسم به فضای اطرافم جمع شد. روی تخت بیمارستان بودم. نگرانی و استرس از آن‌چه از اتفاق افتادنش می‌ترسیدم، قلبم را به تپش انداخته بود. سرم را به سمت راست چرخاندم. سیدمحمد را با چهره‌ای خسته و ژولیده دیدم. تکیه بر صندلی زده بود و خوابیده بود. تمام توانم را جمع کردم و آرام صدایش زدم. از جا پرید و با چشمانی قرمز که حسابی گود افتاده بود، نگاهم کرد. به سمتم آمد. دستم را گرفت و گفت: «جانم طاهره جانم؟» _سیدمحمد! بچم دستان سردم را در دستان گرمش بیشتر فشرد. نگاه پر محبتش را به چشمانم گره زد و گفت: « الان میارنش عزیزم. حالش خوبه. یه دختر کوچولوی خوشگل. مبارکمون باشه» بعد هم نگاهش رنگ ملامت گرفت. کنارم روی تخت نشست و گفت: « نمیدونی چی کشیدم طاهره. بین مراسم به‌خاطر اتصالی کردن برق و بعدشم خاموشی مطلق، امکان ادامه‌ی برنامه نبود. منم زود اومدم بیرون. دم در یه پسر جوون یه دسته گل خوشگل با گلای ریز سفید با بوی شبیه به بوی یاس بهم داد. بهش گفتم بابت چیه؟ گفت: «یه روزی یه حاجت بزرگ از صاحب امشب داشتم. نیت کردم اگر حاجت روا بشم روز شهادت ایشون به سادات گل یاس هدیه بدم. الوعده وفا.» راستش خیلی متاثر شدم. ازش تشکر کردم. پرواز کردم که بیام پیشت. خواستم زنگ بزنم بهت یادم افتاد گوشیم دیروز اتصالی کرده. باورت میشه طاهره؟ نگاهش کردم. با سرم حال خرابش را تایید کردم که ادامه داد: _ یهو دلم شور زد. دسته گل‌و بو می‌کردم و نذر گل یاس و مادرش صلوات می‌فرستم تا قلبم آروم بشه. طاهره! در خونه رو که باز کردم تو خونه هم بوی عطر یاس میومد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بخش‌پنجم وحشت زده به مادرم نگاه می‌کردم. فکر دور بودن از عزیزترینم باعث شد قلبم فرو بریزد و در تما
بغض صدایش و اشک حلقه زده در چشم‌هایش را نتوانست از من مخفی کند و در همین حالت که دلم را چنگ می‌زد ادامه داد: _ سرم رو که چرخوندم دیدم با صورت سفید و خیس، لب‌های خشک و بی‌رنگ، گوشه‌ی اتاق دراز کشیدی. گفتم: یا مادر سادات خودت به دادم برس. رفتم سراغ تلفن. انقد اضطراب داشتم که یادم نبود چند روزه واسه جابجایی خط‌ها، تلفنا قطع شده. از خونه زدم بیرون. تو تاریکی با پای برهنه تا سرکوچه دویدم. تو راه داد می‌زدم : «کمکم کنید. به دادم برسید. یا صاحب الزمان به‌حق مادرت دستم‌و بگیر.» دیدم یه ماشین سر کوچه وایساد. خانمه همونطور که داشت پیاده می‌شد با زبون سواحیلی بلند بلند حرف می‌زد. تا منو با اون حال دید سریع به سمت خونه‌ی ما دوید. حال درستی نداشتم. چند دقیقه بعد با شوهرش برگشتم پیشت. روسری سرت کرده بود. طاهره نمی‌دونی چه حالی داشتم... وقتی حس کردم تنها و غریب داری جلو چشمم پرپر می‌زنی. با صدایی ضعیف گفتم: «پس بالاخره کیشیا هم رسید. همش منتظرش بودم.» - آره رسید اما تمام مسیر تو ماشین صدای گریه‌هاش میومد. تا مرکز شهر یک‌ ساعته ولی انقد سرعتمون بالا بود، زودتر رسیدیم بیمارستان. دکتر که گفت وضعیتت پر خطره، روی صندلی ها وا رفتم. دوستت کیشیا با بغض و گریه می‌گفت: «طاهره‌ی مظلومم! کاش امروز مراسم نمی‌رفتم. کاش توی این غربت، تنهات نمیذاشتم. هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم. طاهره‌ی تنها و صبورم. بهترین دوست من. خدای من طاهره رو حفظ کن.»، این حرفا بیشتر جیگرم‌و می‌سوزوند. انگار از زمین جدا شده بودم. به نقطه‌ای خیره مونده بودم. صدام کردن. باید امضا می‌کردم. ریسک عمل زایمان بالا بود اما راه دیگه‌ای هم نبود. دکتر گفت: مسمومیت شدید بارداری به همراه زمان طولانی افت فشار، شرایط را سخت کرده. امضا کردم و رفتم سمت استراحتگاه بیمارستان. مهر تربت کربلا رو گذاشتم و ... غصه دار نگاهم کرد. دلم برای مظلومیتش آتش گرفت. با یاد خاطرات پر دردش نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تنها همدمم، تنها عشقم، داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کرد‌. یهو یاد بعد از مراسم افتادم‌. پسر جوان، گل یاس، عطر یاس خونه، شب شهادت. نیت کردم. اشک ریختم. متوسل شدم. مادرم‌و به مادرش قسم دادم. نیم ساعت بعدش کیشیا با صورت خیس و چشمای پر از رگه‌های قرمز اومد دنبالم. با لبخند و ذوق خاصی گفت: «گود نیوز سیدممد، گود نیوز» باورم نمی‌شد. با سرعت به سمت ایستگاه پرستاری دویدم‌. پرستار تا منو دید گفت: «Messiah was here» طاهره باورت میشه؟ اینا با خوشحالی از معجزه‌‌ی مسیح گونه که تو و بچه رو از مرگ نجات داده، می‌گفتن اما من، اما.. سکوتش را شکستم و گفتم: «اما چی سیدمحمد؟!» نگاهش را به رو به رو دوخت گفت: «اما من تو بوی خوش یاس اطرافم غرق شده بودم.» ناخودآگاه تنم از حرف‌ها و حالت‌هایش لرزید. می‌خواستم باز هم از آن چه که دیده و چشیده بگوید که با ضربه ای به در و آمدن تخت کوچک نوزاد به داخل اتاق، بی اختیار گریه کردم. پرستار دختر کوچک و نازم را که در پتوی لطیف صورتی پیچیده شده بود در آغوشم گذاشت و با لبخندی ترکمان کرد. به چهره‌ی زیبایش نگاه کردم. صورتم را به سمت سیدمحمد برگرداندم و نگاه پر از عشقش به خودم و کودکم را با لذت چشیدم و گفتم: -اسمش؟ - مامان طاهره! تو چی دوست داری؟ اشکی از چشمان خمار و سیاهم پایین افتاد و بین موهایم گم شد. با بغض و لرزش صدا گفتم: «یاس» سیدمحمد با بهت، سری تکان داد. به دختر کوچکمان نگاه کردیم و دوباره نگاهمان به هم گره خورد. همزمان با هم گفتیم: «فاطمه یاس» محبوبه سلیمانی جشنواره‌ی بانوی هزاره اسلام پانزده شهریور هزار و چهارصد
هدایت شده از عبور نوشته‌ها🖋️
واو، روز مباهله و سالروز یک روز خاص برسه دستم... 📝با دستخط نویسنده، صفحه ی اول واو: «بسمه تعالی هیچ وقت برای رشد و پیروزی دیر نیست، پس آرزوی موفقیت دارم...» 🌿تقدیم به حامی روزهای سختم
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#مثلا واو، روز مباهله و سالروز یک روز خاص برسه دستم... 📝با دستخط نویسنده، صفحه ی اول واو: «بسمه تع
چهارشنبه سیزده مرداد بود که واو به دستشون رسید😎 و یقینا واو هم تاثیر داشته. نگید نه که با همین پشت دست🧐
هدایت شده از م.م
هدایت شده از م.م
امروز آشپز خانه بودم. در حالیکه سبزی اسفناج را تفت می دادم، چشمم افتاد به گلدان "پدیلانتوس" کنار پنجره آشپزخانه قرار داشت. قربان صدقه اش رفتم. ناگهان متوجه شدم یکی دو تا از برگها و ساقه هایش، پوشیده از پنبه شده است. تا به حال با چنین آفتی روبرو نشده بودم. با فُسون، برگها را درگیر کرده بود. سریع با دستمال مرطوبی، آنها را پاک کردم. ولی برگها به آسانی از ساقه جدا می شدند. بعضی از برگها را چیده و برخی از ساقه ها را بریدم. چاره ای نبود. ابلیس همه جا سرک می کشد.
مستند 2.mp3
9.41M
🔊 بشنوید |قسمت 2 مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود. آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد. گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. تهیه شده در رادیو معارف @haerishirazi_mp3
مستند 1.mp3
4.49M
🔊 بشنوید |قسمت 1 مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود. آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد. گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. تهیه شده در رادیو معارف @haerishirazi_mp3
اینفوگرافی: اپلیکیشن های فروش و اشتراک کتاب
یاحق امروز چشمم به جمال خورشید روشن شد و طلوع آن و اولین شعاعهای زرفام آن..بعد از مدتهای مدید... رخ به رخ و چشم در چشم به کوری همه ساختمانهای جدید... نارنجی بود...پر رنگ....درست مثل آن وقت‌ها که به شوق دیدن طلوع مهر بعد از غروب ماه، چادر به کمر زده، در پشت بام را باز می‌کردم و اَجی مَجی گویان می‌پریدم روی خرپشته....درست قبل از آنکه خانه‌ی ویلایی کنارمان آپارتمانی ۶قلو بزاید وخانه‌ی کنارش، همچنین و خانه‌ی کنارترش و کنارترترش و کنارتر‌ترترش و قس علی هذا الی غیر النهایه... از آن بالا حیاط را نگاه کردم، نگاهم از بالای درختان انار گذشت. از روی یاس‌های زرد وسپید ردّ شد و کمی آن طرف‌تر کنار‌بوته‌گل محمدی روی تشک رضا نشست. میان خر و پف های گاه وبیگاهش...نگاهی به اطراف حیاط انداختم...مسعود، سیمین ...عهه...پس سهیل‌کو؟ ... از همان بالا کوچه را دید زدم. مثل همه‌ی جمعه‌ها خلوت بود و ساکت. سرم را چرخاندم ...علی آقا با یک ظرف حلیم از ته کوچه پیدایش شد...آهان پیدایش کردم...این‌هم سهیل، با چند نان بربری تازه.... چشمم به انتهای افق بود و طلوع گرم خورشید ولی شامه‌ام در پِی عطر نان بود و ذائقه‌ام به دنبال حلیم... خورشید که بالاتر آمد من هم بلند شدم ...کش و قوسی به عضلاتم دادم ، کمرم تقی صدا کرد و عضلاتم شد عظلات...بعد آرام، دستم را گذاشتم روی لبه پشت‌بام و از خرپشته پایین آمدم... - آهای یا ایهاالذین آمنوا بلند شید دیگه لنگه ظهره... صدای سهیل است که در ‌حیاط خانه می‌پیچد. رضا پتو را می‌کشد روی سرش...مسعود خودش را جمع می‌کند و سیمین همچنان خواب هفت پادشاه را می‌بیند... گفتم هفت پادشاه و یاد هفت مرتبه‌ی وجودی انسان افتادم...نه...نیفتادم ...یادم نبود اینجا ده ساله ام.... فهم هفت مرتبه‌ی وجودی مال ده سالگی نیست...مال دوتا ده سالگی است...فهم بیست سالگی را به ده سالگی قرض میدهم و بالای سر سیمین می‌نشینم ...بیدار شده ولی خودش را به خواب می‌زند...خم میشوم وصورتم را می‌چسبانم به گونه‌های کوچکش...گونه‌هایش فقط کمی از گردو بزرگتر است...تیمچه لبخندی می‌زند ولی زود لبهایش را جمع می‌کند که لو نرود...سرم را بلند میکنم و طوری که بشنود میگویم: حیف شد که سیمین خوابه مجبورم بستنی‌ها رو خودم بخورم...یواشکی لای چشمانش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد... فرصت را غنیمت می‌شمارم و درآغوشش می‌کشم و شروع می‌کنم به قلقلک دادنش... - ای فسقلی خوشمزه من رو گول میزنی....الان می‌خورمت.....الان می‌خورمت.... از خنده ریسه میرود و بلند میشود و از میان دستانم فرار میکند و دور حیاط می‌چرخد... - اگه میتونی بیا منو بگیر....بیا دیگه...بیا.... رضا که از سر و صدای ما کلافه شده پتو را از روی سرش کنار میزند و می‌گوید: چه خبرتونه؟ اول صبحی...همسایه‌ها خوابن... - همسایه‌ها همه بیدارن. الکی اونا رو بهونه نکن...پاشو....پاشو هزارتا کار داریم... این را مرتبه‌ی عقلانی گفت به مرتبه دانی‌اش... بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن تشک سیمین.سیمین کمی آن‌طرف تر تاب بازی می‌کند و شعر می‌خواند. واهمه‌اش غذای مناسب خورده وشارژ شده ... اصلاً وقتی همه وجود انسان غذای مناسب خودش را بخورد. شارژ می‌شود...دیگر خطا نمی‌رود...و خطا نمی‌کند...خطا برای انسانهای گرسنه است... گرسنگی روح « بتمام مراتبه»... و...