#آمریکا
این چند کلیپ را برای رفقایی که ژست روشنفکرانه و آمریکا دوستی دارند بفرستید.
آمریکایی که هست با آمریکایی که رسانه ها نشان میدهند تومنی صنار تفاوت دارد. نمیدانم صنار چقدر میشود ولی میدانم که مرغ همسایه بخوری پاته نخوری میگی بو میده...خلاصه که یه عدهای هنوزم وقتی میرن ترکیه فکر میکنن رفتن آمریکا و خلاصه که جمله کلیدیه این بچه ها اینه که خاک تو سرتون...خاک تو سر همهتون... اینا اگر برن آمریکا که دیگه هیچی. خلاصه که این کلیپا رو بذارین ببینن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهید احمد کاظمی با سردار رشید در قرارگاه فتح پس از آزادسازی خرمشهر
شهید کاظمی تو این مکالمه میگه خداوند خرمشهر رو آزاد کرد (قبل از اونکه امام خمینی این حرف حکیمانه رو بزنه!)
حاج قاسم سلیمانی هم میگفت احمد فاتح واقعی خرمشهر بود، اما هیچ وقت از نقش خودش در این پیروزی چیزی نمیگفت...
#خرمشهر
#سوم_خرداد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@BisimchiMedia
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 ماجرای گزارش ۲۰۳۰ و خانم علیزاده / قضاوت ناعادلانه
خانم علیزاده مادر معلول و سرپرست خانوار: من راضی نیستم کسانی که در مورد من مطلب طنز گفتند دلم شکست و حلالشون نمیکنم
🔺حق الناس فقط خوردن مال مردم و از دیوار مردم بالا رفتن نیست حق الناس یعنی از قضیهای اطلاع نداری و در موردش قضاوت میکنی با انتشار کلیپی خواسته یا نا خواسته، تو هم توی اون قضیه شریکی، لطفاً زود باور نباشیم.
@wiki_shobhe 🌱
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین121 #تمرین #شهید #یادداشت یک یادداشت سه جملهای بنویسید. 🔸جمله اول خطاب به شهید حسن صیاد خدا
#تمرین122
نور
خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانهتان. قرار است شام را خودش آماده کند.
شما بعد از دو هفته تازه یک روغن یک لیتری خریده اید هشتاد هزار تومن. خواهرشوهر عزیزتان همینجور که دارد قول و غزل افاده میکند همینجور دارد سر روغن را کج میکند توی ماهیتابه و از دست پختش تعریف میکند. مرتب روغن کم و کمتر میشود.
شما همینجور که دارید خودخوری میکنید باید لبخند عصبیتان را ادامه دهید. البته میتوانید با همین چهار تا انگشت ... یا با همین پشت دست...و روغن را از دستش بگیرید.
در همین فکرها هستید که چند سیب زمینی بر میدارد، خلال میکند و ته مانده روغن را هم به باد میدهد...
🔸آیا خواهرشوهرتان میخواهد لج شما را در بیاورد؟
🔸آیا خواهرشوهرتان مریض است؟ خدا شفایش دهد.
🔸آیاخواهرشوهر قحط بوده که این خواهرشوهر را انتخاب کردهاید؟
🔸آیا قلبا به خواهرشوهر خود عشق میورزید؟
🔸خواهرشوهر دارید شاه ندارد؟
🔸آیا روز و شب دعا میکنید برای چنین خواهرشوهرِ نازنینی، فرشته روی زمینی؟
🔸ماجرا از آنجا شروع شد که پارسال بهار همسر شما از دستپخت شما در طایفهاش بسیار تعریف کرد. حالا فهمیدهاید که این چشم سفید انتقام چه چیزی را میخواهد بگیرد؟
این صحنه را توسط راوی اولشخص روایت کنید. سعی کنید لحن داستانی داشته باشید.
#تمرین122 #روایت #خواهرشوهرعزیزم #فلافلنیمهآماده #اسراف #وان_شات #تمرین #صحنه #توصیف #لبخندعصبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مداد رنگی♡.mp3
2.98M
مدادهای رنگی مو . . .
-نذر کردم که باهاشون هِی حرم بکشم :))
هدایت شده از شباهنگ
در را باز میکنم. نرگس آمده. با خبر قبلی. فهمیده بود که بخاطر زمین خوردنم دستم بدجوری درد گرفته. با یک ساک آمده. نمیدانم چه چیزهایی در آن هست.
حدس میزنم لباس باشد. شاید از آقا مرتضی اجازه گرفته شب را بماند. اما آخر پس محسن و حسن چه؟ نه دلم میآید از آنها که جانش بهشان بسته جدا باشد، نه میتوانم الان بگویم آنها هم بیایند. چون فصل امتحانات است. هم محسن و حسن هم سپیده ی من در حال درس خواندن هستند.
همینطور که لباسهایش را سبک میکند، برایم توضیح میدهد که دلش برایم تنگ شده بچهها مدرسه هستند. و آقا مرتضی خودش شام درست میکند تا بچه ها برگردند.
یک پیراهن کوتاه آبی حریر ملایم پوشیده با شال و شلوار پررنگتر البته شالش را روی دوشش انداخته. شبیه هندیها شده. همیشه او را تحسین میکنم. با اینکه هزینه زیادی نمیکند اما همیشه خوش پوش است. لبخند میزنم و تحسینم را بر زبان میآورم. با مهربانی تشکر میکند. مشغول درست کردن غذا در آشپزخانه میشود. از من هم میخواهد نزدیکش باشم تا با هم صحبت کنیم. از توی ساکی که همراهش بود مایه فلافل آماده را در میآورد و مشغول میشود. همزمان دارد درباره اینکه قرار است خانواده همسرش هقته دیگر بیایند صحبت میکند. دلش میخواهد برایشان برنامه بچیند. رنج سنی ها را میگوید و مقدار زمانی که آنها میتوانند بمانند. از من هم مشورت میخواهد. چند بازی قدیمی را پیشنهاد میکنم. و کتاب برای بزرگترها. به فکر میرود. روغن را برمیدارد و داخل تابه میریزد. یک هفته ای میشد که کجدار و مریز با روغن قبلی گذرانده بودم. مقدار زیادی فلافل سرخ میکند. روغن کوچکمان به انتها نزدیک شده. گوشم به دهان نرگس است و پاسخ میدهم. اما چشمم به روغن و فکر اینکه الان روغن تمام میشود. نرگس هم سخت مشغول سرخ کردن است. حواسش به بی حواسی من نیست. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش را میبینم. بلند میشوم. و با دست سالمم سعی میکنم از یخچال برایش آب خنک بیاورم تا با نوشیدن شربت کمی از این گرما نجاتش دهم. که خودش دست به کار میشود.
همزمان از کارهای بامزهی حسن میگوید. خندهاش گرفته. من اما از طرفی از خودم بابت نگرانی تمام شدن روغن و دیر پذیرایی کردن خجالت زده ام. از طرف دیگر واقعا نمیدانم با نبود روغن چه کنم؟
با اصوات نامفهوم مثل اوم آهان ههه همراهیاش میکنم. و از درون با خودم درگیرم.
به طرف پنجره میروم تا خم پنجره را باز کنم که او کمی از خنکای صبح آخر اردیبهشت بهره ببرد هم حالا که باید بخندم و نمیشود خیلی به چشم نیاید. در واقع فرار میکنم. تشکر میکند.
بعد هم مشغول پوست کندن ۳ عدد سیب زمینی متوسط میشود. این یعنی ته مانده روغن هم پر...
دیکر واقعا نمیدانم چه کنم. ساعت یازده شده. وقتی آمد ساعت ۱۰ بود. یک ساعت است که بی وقفه مشغول سرخ کردن و مصرف روغن است.
صدای زنگ در یعنی سپیده از کتابخانه برگشته و گرسنه است. در را باز میکنم. سپیده خندان و خوشحال از بوی خوب غذا و متعجب که چطور من با با دستم این کار را کرده ام با لذت بو میکشد و با اشاره به داخل میپرسد: 《دستت خوب شده مامان؟!》
در را بیشتر باز میکنم. میخندم و میگویم: 《علیک سلام سپیده خانوم! منم خوبم. ممنون》
خم میشود تا بند کفشهایش را باز کند. و همزمان عذرخواهی میکند.
وارد میشود و با دیدن عمهی مهربانش گل از گلش میشکفد. میخواهد با همان دست و صورت و لباس به طرف نرگس برود که من و نرگس همزمان به او هشدار میدهیم از بیرون آمده و هنوز دستش را نشسته، لباسش را عوض نکرده، آشپزخانه را آلوده نکند. میخندد و اعتراض میکند که 《همه مامانا عین همن》و سرکی به آشپزخانه میکشد چشمش به فلافلها میخورد لبخند میزند و در حال ذوق و تشکر است که بطری کوچک خالی روغن را میبیند. امیدوارم از غرزدنهای یک هفته گذشته من و خودش درباره کمبود روغن چیزی به نرگس نگوید که پیش از پیدا کردن فرصتی برای یک ایما و اشاره و متوجه کردنش بند را به آب داده و امیدم را ناامید میکند. صدای متعجبش بلند میشود
_ عمه!
با چشمهای گرد شده نرگس را نگاه میکند و ادامه میدهد:
_ یه هفتهست پوستِ بابام کنده شد از بس من و مامانم روغن روغن گفتیم. چجوری در طرفهالعینی تمومش کردی عمه؟ چطوری تونستی با ما اینکارو بکنی عمه؟
و میرفت که بدترش کنه، که هشدار هشدارگونه صداش زدم
_سپیده!
نرگس خندید. گفت نگران نباش عزیزم و به طرف ساک دستی اش رفت. یک بطری روغن و چند ظرف غذا درآورد. گفت:
《بفرمایید، اینم روغن، دیگه سر داداشم غر نزنیدا ! با هر دوتونم!》
من که خجالت زده شدم. گفتم چرا زحمت کشیدی آخه. ولی سپیده گفت اون ظرف غذاها چیه عمه؟ چشمم را با حرص روی هم گذاشتم. این دختر من چرا انقدر بیتعارف است؟ درست است که نرگس خیلی مهربان است اما دلیل نمیشود که سپیده بی ادبانه رفتار کند.
نرگس گفت ناقابله، یه کم هم خورش قیمه نصفه نیمه که اینجا سیبزمینی واسش سرخکرد
هدایت شده از شباهنگ
م. برای شامتون.
این چی گفت؟ ای وای من ناراحت شد. چون میخواست شامم بمونه خودش گفت آقا مرتضی خودش شام میذاره. حسابی شرمنده شدم با این بچه بیتربیت کردنم. وای سپیده! وای! وای از بی فکریهای تو...
عه، نرگس جون دست پخت شما که عالیه، ولی بدون خودت نمیچسبه، شبو بمون، این همه زحمت کشیدی.
لبخند زد. تشکر کرد گفت : حالا تا بعدازظهر ببینم آقا مرتضی چی میگن. از اولم قرار بود برگردم حتما. چون بچهها امتحان دارن. بخصوص حسن که کوچیکتره بیشتر همراهی میخواد.
نرگس مشغول جا دادن غذاها توی یخچال و منم مشغول فرو کردن چشم غرههای بی سر و صدام به سپیده شدیم. سپیده هم که دید اوضاع خوب نیست گفت :
_من برم لباس عوض کنم . و سر به زیر انداخت و راهی اتاق شد.
نرگس گفت بیا لیست چندتا غذای کم دردسر و کمروغن بنویسیم که تا وقتی دستت خوب بشه داداش خودش بتونه درست کنه.
چه فکر بکری! خوشحال شدم چون هر روز نیم ساعت فکر میکردیم و در آخر ده دقیقه بعد نیمرو میخوردیم...
#شباهنگ
#آقامرتضی
#تمرین122