eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
حر بن یزید ریاحی.mp3
4.05M
💯((بسم ربّ الحسین ))💯 هر روز همراه با نوای کربلا.🌱 🔹حرّ یعنی آزاده و جوانمرد! 🔸حرّ یک جریان است! گوینده : ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
. می‌دانید شجاع‌ترین فرزند امیرالمومنین علیه‌السلام کیست؟ .
InShot_۲۰۲۲۰۸۰۳_۰۰۳۳۱۴۴۵۲.mp3
8.45M
💯((بسم ربّ الحسین))💯 🔸هر روز همراه بانوای کربلا🌱 🔹عبدالله باشد و گرگ ها به عمو حمله کنند.؟؟ هیهات!! گوینده: به‌قلم: . ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
44.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌹 ببینید و لذت ببرید از ابتکار جدید و ساده در روایتگری 🌀دختر دهه نودی کار هزاران منبر و کتاب را یک جا پر می کند.🌀 چشمان بارانی تان شاهد کلامم است. 🔰🔰🔰 تصویر واقعی از مردم ایران @tamardom
هدایت شده از خَــــــزان
وقت عزای حسین بود. همه نوشتند: «ما ملت امام حسینیم» وَ چه زیبا هم‌ ترند شده بود. در میان آن همه واژه ، در میان آن همه پُست یک نفر که هنوز یزید دلش بر او غالب بود، از شدت غضب نوشته بود؛ «چه خبر است این همه گریه و ماتم، چه خبر است این همه اشک و شیوَن. عجب از شما ، عجب از مردمی که پول مداح می‌دهندو اشک از او می‌خَرَند. وَ نمیدانند چه لبخندها که با همان پول بر لب‌ها میتوان نشاند.» در میان آن همه پاسخ ، یک نفر که هنوز ارباب دلش حسین بود، در جواب او که نه، بلکه برای همه نوشته بود؛ «بازهم مُحرم شد ُ چُرتکه انداختن های دلقکانِ عبیدالله، شروع شد. به گمانم هنوز رسم کوفی‌ها بجاست.حَواستان به مُسلم باشد، نگذارید فریبتان دهند. کاروان حُسین نزدیک است..
💯ای عمو من پسر فاتح جنگ جملـم💯 ❤️یا قاسم بن الحسن علیه‌السلام ❤️ @ANARSTORY @ANARLAND @ANARASHEGH
🖤لوح | احلی من العسل @khamenei_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
آقازاده حُمِید بن مسلم، خبرنگار دشمن. حسین ایستاده بود. بعد از ظهر. وسط بیابان. زیر تیغ آفتاب بود. نوجوانی آمد نزد حسین. در روشنایی روز مانند یک تیکه ماه بود. می‌درخشید. شِقةُ قمرٍ. اپیزود دوم. امام حسن شبیه مادرش فاطمه بود. اپیزود سوم عایشه: فاطمه در روز هم راه می‌رفت نور صورتش پیدا بود. پ.ن سلام خدا بر فاطمه سلام الله علیها. بر سیده بانوان بر حضرت مادر.
به میدان رفتن قاسم بن الحسن و شهادت آن حضرت منبع: لهوف، سيد بن طاووس، صفحه 115 قَالَ الرَّاوِي: وَ خَرَجَ غُلَامٌ كَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ فَجَعَلَ يُقَاتِلُ فَضَرَبَهُ ابْنُ فُضَيْلٍ الْأَزْدِيُّ عَلَى رَأْسِهِ فَفَلَقَهُ فَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ وَ صَاحَ يَا عَمَّاهْ فَجَلَّى الْحُسَيْنُ كَمَا يُجَلِّي الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شَدَّةَ لَيْثٍ أَغْضَبَ فَضَرَبَ ابْنَ فُضَيْلٍ بِالسَّيْفِ فَاتَّقَاهَا بِالسَّاعِدِ فَأَطَنَّهُ مِنْ لَدُنِ الْمِرْفَقِ فَصَاحَ صَيْحَةً سَمِعَهُ أَهْلُ الْعَسْكَرِ وَ حَمَلَ أَهْلُ الْكُوفَةِ لِيَسْتَنْقِذُوهُ فَوَطِئَتْهُ الْخَيْلُ حَتَّى هَلَكَ. قَالَ وَ انْجَلَتِ الْغُبْرَةُ فَرَأَيْتُ الْحُسَيْنَ قَائِماً عَلَى رَأْسِ الْغُلَامِ وَهُوَ يَفْحَصُ بِرِجْلَيْهِ وَ الْحُسَيْنُ يَقُولُ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ وَ مَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيكَ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا يُجِيبُكَ‏ أَوْ يُجِيبُكَ‏ فَلَا يَنْفَعُكَ صَوْتُهُ هَذَا يَوْمٌ وَ اللَّهِ كَثُرَ وَاتِرُهُ وَ قَلَّ نَاصِرُهُ ثُمَّ حَمَلَ الْغُلَامَ عَلَى صَدْرِهِ حَتَّى أَلْقَاهُ بَيْنَ الْقَتْلَى مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ. قَالَ وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ بِمُهْجَتِهِ وَ نَادَى هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ ... ترجمه : راوى گفت: جوانى به سوی میدان نبرد بيرون آمد كه صورتش گوئى پاره ماه بود و مشغول جنگ شد. ابن فضيل ازدى با شمشير چنان بر فرقش زد كه سرش را شكافت. جوان به صورت به زمین افتاد و فرياد زد: عمو جان به دادم برس! امام حسين عليه السّلام مانند باز شكارى خود را به ميدان رساند و همچون شير خشمگين حمله‏ور شد و شمشيرى بر ابن فضيل زد كه او دست خود را سپر نمود و از مرفق جدا شد. ابن فضیل چنان فرياد زد كه همه لشكر شنيدند. مردم كوفه براى نجاتش حرکت کردند و در نتيجه بدنش زير سم اسبها ماند و به هلاكت رسید. راوى گفت: گرد و غبار كارزار فرو نشست. ديدم امام حسين عليه السّلام بر بالين آن جوان ايستاده و جوان از شدّت درد پاى بر زمين ميسايد و امام حسين عليه السّلام ميگويد: از رحمت خدا دور باد گروهى كه تو را كشتند. جدّ و پدرت در روز قيامت از آنان كيفر خواست خواهند نمود. پس فرمود: به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه تو او را به يارى خود بخوانى و او دعوت تو را اجابت نكند يا اجابت كند ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا قسم امروز روزى است كه براى عمويت كينه جو فراوان است و ياور اندك. سپس نعش جوان را به سينه چسبانید و با خود آورد و در ميان كشتگان خانواده‏اش گذاشت. راوى گفت: حسين عليه السّلام كه ديد جوانان و دوستانش همه كشته شده و روى زمين افتاده‏اند تصميم گرفت كه خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست كند. صدا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟آيا خداپرستى هست كه در باره ما از خداوند بترسد؟ آيا فریادرسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به داد ما برسد؟ آيا ياورى هست كه به اميد آنچه نزد خداست ما را يارى كند؟ زنان حرم وقتی صداى آن حضرت را شنيدند صدای خود به گريه و شیون بلند كردند.
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما
هدایت شده از خَــــــزان
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم. با خودم فکر می‌کردم ،من کجا و اینجا کجا.جایی که متعلق به امثال من نیست. خواستم که از در ورودی خارج شوم‌ که باز با همان جوان روبرو شدم ، و این‌بار سینی چایی را به دست من داد و گفت: این سینی را هم شما داخل مسجد تقسیم کنید، روزی شما شد . بعد از تقسیم چایی ، سینی را به همان جوان پس دادم و قصد رفتن کردم. که باز صدایم کرد و گفت؛ کجا داداش ، امشب برنامه داریم ها، حیفه که ازدستش بدید. خواستم بگویم اینجا جای ادمای پَلشت و کدر و سیاهی چون من نیست ، من کجا و مجلس خوبای عالم کجا. اما نگفتم..چرا که گفتن نداشت این همه پوچی، گفتن نداشت این همه گم شدن و پیدا نشدن. بدون هیچ حرفی دنبال همان جوان که حالا میدانم اسمش محمد است راه افتادم ... داخل مسجد که شدیم مداح شروع به خواندن کرده بود؛ «دل شکسته می خوای من  از همه خسته می خوای من  اون که آغوشش باز تو  بال و پر بسته می خوای من  آقا .....  بذار اینجا بمونم جایی دلم آروم نیست  تو سیاهی لشکرت که رو سیاه معلوم نیست  درهم بخر خوب و بد سوا نکن از دم بخر ..» بغضم که شکست راهم پیدا شد ...