eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روزهـشتم ماه‌مبارڪ 🌱 خدایا منو هم‌نشین آدمای جوانمرد کن... 🔰@hasanvand_mahdi ❤️ @ANARSTORY
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان خط فونت دفتر ژورنال (نقطه دار) ❤️ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت9🎬 احف برگشت که با چهره‌ی راننده اسنپ روبه‌رو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فر
🎊 🎬 _خودشه سرکار! بگیریدش! مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانه‌ای خطاب به حدیث ادامه داد: _فکر نمی‌کردی به این زودی برگردم. آره؟! سپس در حالی که خون خونَش را می‌خورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچه‌ی تا شده‌ای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد. _الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمی‌پوشونه! حالا اینا هیچی. فقط می‌خوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟! حدیث قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت: _قبلاً هم گفتم که می‌خواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟! _من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا می‌ریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص می‌کنیم. حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت: _بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی می‌ترسونید؟! سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند، هم‌زمان رو به مرد شاکی گفتند: _یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟! مرد با لحنی محکم گفت: _بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بی‌احترامی‌ای که توی این مکان بهم شده، شاکی‌ام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم! رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت: _یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن! حدیث پوزخندی زد. _من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بی‌تربیت و پررو عذرخواهی نمی‌کنم. رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت: _من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟! _بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه! رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت: _من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده. رستا چشم غره‌ای رفت و گفت: _نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بی‌حساب می‌شیم. خوبه؟! حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد...! در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار می‌دادند: _تا به بهشت نرویم، آروم نمی‌گِگیریم! قافیه‌ی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانه‌ی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همه‌ی معترضین را از بالا ببیند. _سلام و نور دوستان. می‌دونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض می‌کنه، یه بدبختی داره که اعتراض می‌کنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم. سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او می‌گفت و باعث خنده‌ی او و دیگران می‌شد. _بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبخت‌تر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه! و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود: _بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید! صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند می‌شد که مهدینار در پاسخ گفت: _کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفره‌ی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی پیوی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمی‌تونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول ریپورتم! _پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت! مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت: _ما پول نمی‌خواییم. ما واسه این تور برنامه ریخته و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار! مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست. _فهمیدم. با تور دستشویی و حمام‌گردی موافقید؟! همگی از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگ‌خورش گذاشته بود، در فضا پخش شد. _استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخ‌بخت...! سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحه‌ی گوشی، برگ‌هایش ریخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایخانه آقا روزیتون گرفته ...رفته حرم. مجردم هست. دختر دم بخت داشتید بهش بدید.🙄 پ.ن دیگه با تمام توان براش مایه گذاشتم.☺️
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 همین را که ما با تهدید به چوب و تازیانه و عقوبت جهنمی شدن، انجام می دهیم، اولیاء می فرمایند: از همه چیز، لذیذتر است! از آیه شریفه ان الصلاه تنهی عن الفحشاء والمنکر (نماز، انسان را از کارهای زشت و ناپسند باز می دارد) استفاده می شود که کسی که از کارهای زشت و ناپسند خودداری نمی کند، واقعا نمازش نماز نیست! pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ادب دست‌ها روی سینه. رو به سمت کربلا. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. به یاد حضرت عباس علیه السلام ...علمدارِ جوانِ شجاعی که با مشکِ بی آب، کنار فرات به زمین خورد. دل من هم به زمین خورد. و خورشید هم به زمین خورد. @ANARSTORY
🔸🔸تمدید شد🔸🔸 سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند: ✅ فراخوان نخستین جشنواره ملی 《نذر قلم》 🔷️ قالب های ارسال آثار: 🔹️ یادداشت علمی 🔹️یادداشت های ژورنالی کلیپ سه دقیقه ای در مورد زنان در انقلاب اسلامی ،دفاع مقدس و مکتب حاج قاسم 🔹️عکس نوشته 🔹️دلنوشته 🔹️خاطرات کوتاه 🔶️ اطلاعات بیشتر و دریافت شیوه نامه: 🌐www.bonyaddefa.ir/zanan ☎️ 02188754086 🔺️ نحوه ارسال آثار: 📧 z.defam@gmail.com 📱 09981127864 ⭕ به ۱۸ نفر برگزیده جشنواره جوایز مالی نفیسی اهدا خواهد شد 💠 آثار برگزیده در سایت ها،خبرگزاری ها و فصلنامه های معتبر علمی منتشر خواهد شد و همچنین در کتاب مجموعه آثار جشنواره به چاپ خواهد رسید. ♦️مهلت ارسال آثار 15 فروردین 1402 🔻 سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس @zanvahamase
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خورشیدِ پشت ابر که بُرون آید گلها همه خندان خواهند شد. و آراسته شود جهان زیر مقدمش. 🖌📝 🍎 ❤️@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت10🎬 _خودشه سرکار! بگیریدش! مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانه‌ای
🎊 🎬 تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد. _این که الان باید توی کویر باشه. پس چه‌جوری نِت پیدا کرده که زنگ زده؟! اما مهدینار فقط با جواب دادن به این تماس، جواب سوالش را می‌گرفت. _سلام آقا حیدر! خوبید؟!‌ از این طرفا؟! استاد حیدر در حالی که داشت می‌دوید و نفس نفس می‌زد، جواب مهدینار را داد. _سلام به شاگرد کوچک خودم! هیچی زنگ زدم حالت رو بپرسم. مهدینار لبخندی زد. _از دور دنیا با پای پیاده چه خبر؟! اذیت که نشدید؟! استاد حیدر پوزخندی زد و دوربین را به سمت پاهایش گرفت. استاد پاهایی که در حین مسیر زخم شده را باندپیچی کرده بود و به سختی راه می‌رفت. مهدینار با دیدن این صحنه، ابروهایش بالا رفت و صحنه‌ای در ذهنش تداعی شد. _عه دزد دیشبم دستاش باندپیچی شده بود. نکنه دزد باغ استاد حیدره؟! البته ایشون که پاهاش باندپیچی شده،‌ نه دستاش! نه؛ نمیشه! وایسا وایسا. شایدم واسه رد گم کنی، این کار رو کرده. یعنی دیشب دستاش رو باندپیچی کرده و امروزم پاهاش رو. اصلاً نکنه همدست دزده باشه و باندپیچی دست و پاهاشون، علامت گروهشونه؟! ولی استاد که الان دور دنیاست! چیجوری دیشب اومده باغ و دوباره رفته دور دنیا؟! مهدینار پس از خطور فکرهای شیطانی به سرش، یک استغفرالله گفت و تصمیم گرفت که از استاد حیدر، مکان فعلی پیاده‌روی‌اش را جویا شود. _ببخشید استاد. الان شما دقیقاً کجا هستید؟! _من الان در سی کیلومتری سرزمین حجاز و در بیابان‌های داغ عربستان، در حال پیاده‌روی هستم. مهدینار آهی کشید و خیالش راحت شد که استاد حیدر دوربین را به سمت گردشگرانش گرفت و گفت: _البته با گردشگرای عزیزم که این سفر رو خیلی برام راحت کردن! مهدینار لبخندی از روی خوشحالی زد و وقتی دید معترضین چهارچشمی او و گوشی‌اش را می‌پایند تا ببينند داخلش چه چیزی هست، گوشی را به سمتشان گرفت تا آن‌ها هم از دنیاگردی در فضای مجازی بی‌بهره نباشند؛ اما طولی نکشید که چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی معترضین، به اخم‌هایی ترسناک و مُشت‌هایی گره شده تبدیل شد. _استاد بی‌لیاقت، نمی‌خواییم، نمی‌خواییم! ما استاد، حیدر، رو می‌خواییم، رو می‌خواییم! مهدینار که حالا مدرکش، علیه خودش استفاده شده بود، گوشی را قطع کرد و گفت: _دوستان یه بار دیگه هم میگم. تور حموم و دستشویی گردی رو جایگزین تور قبرستون گردی می‌کنیم! _آخه حموم و دستشویی که دیدن نداره. ما رو مسخره کردی؟! بریم ازت شکایت کنیم؟! مهدینار با خونسردی جواب یکی از معترضان را داد. _دوستان اینجایی که می‌خوام ببرمتون، حموم و دستشوییش معمولی نیست. بلکه کَفِ دستشوییش از سرامیک اَعلاس. سنگش هم از طلای خالص ساخته شده. شیراش اتوماتیکه و برای شست و شوی خودتون، نیاز نیست زحمت بکشید؛ بلکه خودکار شما رو می‌شوره. دستمال مرطوب داره و دستمال کاغذیاش، از بهترین درختای جنگل آمازون درست شده. از حمومش براتون نگم. سوراخای دوشش به قدری بزرگه که انگار رفتید زیر آبشار. صابون و شامپو و لیفش هم از بهترین مواد ارگانیک ساخته شده. سنگ پاش از سنگ مرمره و ژیلتاش تیزه تیزه! فوری ثبت نام کنید که ظرفیتش محدوده! معترضین از این توصیفات دهان پُر کن مهدینار، دهانشان باز مانده بود. چاره‌ای هم نداشتند و برای اینکه پول و وقتشان هدر نرود، مجبور به ثبت نام شدند. مهدینار که با چیدن این اَراجیف، خود را فعلاً از مهلکه نجات داده بود، نفس عمیقی کشید و پس از نوشتن نام معترضین، از خدای خود طلب ببخش کرد! سوپرنار، فروشگاهی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را داخلش داشت. فروشگاهی که اول فقط برای باغ انار بود، اما بعداً اینقدر با محصولاتش معروف شد که همه‌ی باغات اطراف، از این فروشگاه خرید می‌کردند. بانو شبنم پشت دخل نشسته بود و در حالی که داشت از باد خنک کولر گازی استفاده می‌کرد، مشتری‌ها را راه می‌انداخت. بچه‌هایش هم در فروشگاه بازی و بدو بدو می‌کردند و گهگاهی هم از خوراکی‌های آنجا می‌خوردند که بانو شبنم پول آن‌ها را به حساب بانو احد می‌نوشت. یک مادر که یک دختر بزرگ و دو دختر کوچک داشت، وارد مغازه شد و سلامی کرد. دخترمحی که سرزبان خوبی دارد، به عنوان راهنمای فروشگاه و جوش‌زَن معامله، پیش بانو شبنم و در فروشگاه کار می‌کند. او با دیدن مشتری، با لبخندی گرم نزدیکشان شد و گفت: _سلام و نور. روزتون بخیر. به فروشگاه خودتون خوش اومدید. می‌تونید بچه‌هاتون رو به دست بچه‌های بانو شبنم بسپارید تا هم خودتون با خیال راحت خرید کنید، هم بچه‌هاتون مشغول بشن و لحظات خوبی رو در فروشگاه ما بگذرونن! مادر که از لحن صحبت دخترمحی بسیار خوشش آمده بود، دو دختر کوچکش را به دست دخترمحی سپرد و او هم آن‌ها را پیش بچه‌های بانو شبنم برد و سریع پیش آن‌ها برگشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
,. مرگ. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که امسال از خیابون ها و پارک ها و میدون ها و بلوار های شهر مشهد عبور کردن به نظرم با صحنه خاص و حیرت انگیزی مواجه شدند. و اون گل کاری بی نظیری هست که در سطح شهر انجام شده. در این کلیپ فقط یک گوشه کوچک از گل کاری ها پیداست. من هر وقت سوار ماشین می‌شم و بیرون میرم هر لحظه به لبخندم و تحیرم اضافه میشه. هیچ جای کشور و حتی خارج از کشور چنین گل کاری و فضای زیبایی که در میادین و تمام سطح شهر کار شده ندیدم. حتی به نظرم در هلند هم چنین چیزی وجود نداره به جز باغ گل ها. ممکنه در برخی مکان ها یا خیابان ها اِلمان خاص یا گل کاری باشه اما اینکه در هر بلوار و میدانی به زیباترین شکل ممکن گل های زیبا کار شده واقعا برام جالب و شگفت انگیز بود. مطمئنا هزینه بسیار زیادی هم بابت اون خرج شده اما نوش جان همه زائرا و مجاورین علی بن موسی الرضا (ع) خارجی ها رو دعوت کنید به دیدن این شهر در فصل بهار و عید نوروز. مطمئنم شگفت زده خواهند شد. به آن ها بگویید که: «ایران ما از خیلی از کشورها دیدنی تر و زیباتر است. باور ندارید پس سفر کنید.» @khoodneviss
حضرت ام المومنین کبری سلام الله علیها. هنرمند گرامی @ANARDTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖السَّلامُ عَلَیْک یااُمَّ الْمُؤْمِنِینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْک یازَوْجَةَ سَیِّدِالْمُرْسَلِینِ... @ANARSTORY
تمرین برگرفته از کتاب 👆 بود که خانم فاطمه زهرا امیدیان اسم کتاب را درست حدس زدند. برای سلامتیشون‌ ۱۴ صلوات فرستاده شد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت11🎬 تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌ک
🎊 🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراه‌تون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع کمکتون کنم. بفرمایید لطفاً! مادر و دختر بزرگش، لبخندی زدند و به راه افتادند. خریدهای مربوط به مواد غذایی را انجام دادند و به غرفه‌ی پوشاک رسیدند. _ببخشید این چادرا چنده؟! دخترمحی با دست چادر را لمس ‌کرد و گفت: _این چادرِ لبنانیه. از بهترین پارچه ساخته شده و با هر شوینده‌ای که بشوریدش، تغییر رنگ نمیده و کاملاً مقاومه. من و دوستام از این چادرا بردیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم هفتصد و پنجاه تومن. البته قابلتون رو نداره! مادر از قیمت گفته شده، متعجب شد که دخترش گفت: _شما چطور از این چادرا بردید، ولی الان خودتون مانتو پوشیدید؟! دخترمحی لبخندی به پهنای صورت زد. _عزیزم من گفتم از این چادرا بردم؛ نگفتم که دارم استفاده می‌کنم. من چادرم رو گذاشتم توی کمد تا هرموقع که لازم شد، ازش استفاده کنم! دختر خواست به بحث با دخترمحی ادامه بدهد که مادرش دستش را گرفت و به غرفه‌ی لوازم آرایشی و بهداشتی برد. پس از دقایقی، دختر یک رُژ لب صورتی رنگ برداشت و پرسید: _اینا چنده؟! دخترمحی دوباره لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: _این ماتیک خوش‌رنگ، مال کشور نروژه که مستقیم از خود نروژ آوردیم. موادش از بهترین مواده که بر خلاف بقیه‌ی رُژا، سرطان‌زا نیست. من و دوستام چند ماهه که از این رُژ استفاده می‌کنیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم با تخفیفی که گذاشتیم، میشه نود و پنج تومن. بازم میگم، قابل شما رو نداره! مادر و دختر نگاهی به‌هم انداختند که دختر دم گوش مادرش گفت: _من نفهمیدم! الان این دختره هم چادر سر می‌کنه، هم رُژ لب می‌زنه؟! مادر شانه‌هایش را بالا انداخت. _نمی‌دونم. شایدم از اونایی باشه که حجاب داره، ولی آرایش هم می‌کنه و توی عکسای تبلیغاتی ایفای نقش می‌کنه. _شاید. شیطونه میگه جوابش رو بدم و تاتوش رو در بیارم. _شیطونه غلط کرده! اصلاً شاید رُژ لبش هم گذاشته توی کمد تا هرموقع که لازمش شد، ازش استفاده کنه. پس بهتره زود قضاوت نکنیم! مادر و دختر بدون خرید از این دو غرفه، با همان خوراکی‌هایی که خریده بودند، به سمت حسابداری رفتند تا بانو شبنم حساب و کتابشان را ردیف کند. _خب جمع اینا میشه چهارصد و پنجاه تومن. صد و پنجاه تومن هم هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها که جمعاً میشه شیشصد هزار تومن. البته قابلتون رو هم نداره! مادر با چشم‌هایی گرد شده پرسید: _هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها؟! بچه‌ها که داشتن واسه خودشون بازی می‌کردن. بانو شبنم در حالی که دستانش را درهم گره کرده بود، با خونسردی گفت: _دِ نه دیگه. بچه‌های شما با بچه‌های من بازی می‌کردن، نه خودشون! _خب الان به خاطر این باید پول بدیم؟! _بله دیگه. من مرض ندارم که بدون دلیل بچه‌هام رو از خونه و زندگی بردارم بیارم اینجا. من اینا رو آوردم که یه پولی هم از کنارشون در بیارم. شما فکر نکنید صد و پنجاه تومن زیاده. اگه بچه‌های شما مشغول نمی‌شدن و باهاتون میومدن غرفه‌ها، اینقدر از اینور و اونور وسیله برمی‌داشتن که هزینش خیلی بیشتر از این می‌شد. پس این برای شما خیلی به صرفه‌تر بود! مادر و دختر که دیدند حرف حق جواب ندارد و البته چاره‌ی دیگری هم ندارند، تا قِران آخر پول را پرداخت کردند و دست دخترهای کوچک را گرفتند و از سوپرنار خارج شدند! _اَه اَه اَه! مردم همه چی می‌خوان، بعد دلشون نمیاد پول خرج کنن! در این حد گِدا گودول بودن، نوبره والا! بانو شبنم این حرف را گفت و مشغول شمردن پول‌ها شد که دخترمحی نزدیکش آمد و آهی کشید. _اگه اون چادر و رژ لب رو هم می‌خریدن، الان پول بیشتری می‌تونستیم به مراسم سال استاد کمک کنیم! بانو شبنم نگاه چپ چپی به دخترمحی کرد. _فکر کردی این پول رو می‌خوام بدم واسه مراسم؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _خدا بیامرزه استاد رو. ولی من با این پول باید شکم پنج تا بچم رو سیر کنم. در ضمن مراسمی وجود نداره که بهش کمک کنیم! دخترمحی اخمی کرد که بانو شبنم با زیرکی گفت: _البته حقوق تو محفوظه. نگران نباش! استاد مجاهد که دید بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری مشتاق شنیدن حرف‌هایش هستند، صدایش را صاف کرد و گفت: _خب اول یه صلوات بفرستید. هر سه صلواتی فرستادند که استاد ادامه داد: _خب ما اگه می‌خواییم مراسم بگیریم، باید قانع باشیم و قناعت کنیم. یعنی چی؟! یعنی اینکه بریز بپاش الکی نداشته باشیم. آخ بچه‌ی کوچیک خونه دارم، یه غذا اضافه بهم بدید نداریم. ورود افراد غریبه و متفرقه نداریم؛ و البته از همه مهم‌تر، حق پیچوندن مسئولیت و خرج نکردن از پس‌اندازهامون رو هم نداریم. ما باید به توانمندی‌های اعضای خودمون تکیه کنیم و بر اساس همین توامندی‌ها، بتونیم یه مراسم آبرومند بگیریم. اینجوری هم خرج زیادی نمی‌کنیم، هم یه فرصت خوب واسه دیده شدن اعضای خودمون داریم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بقره 279.mp3
4.57M
🌸 🔊 بشنوید | شرح یک آیه از قرآن کریم با بیان آیت الله حائری شیرازی 💎فلَكُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِكُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُون. بقره؛ 279💎 @haerishirazi @ANARSTORY
شش نکته آسان و کاربردی برای مطالعه و آشتی نهج‌البلاغه هنوز هم میتوان خوشبخت زندگی کرد. با @mahdavi_arfae @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت12🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراه‌تون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع
🎊 🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی می‌گید صفر تا صد مراسم رو با توانایی‌های بچه‌های خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟! _احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمی‌خواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمی‌رسه. عوضش به رستوران خودمون می‌گیم که رئیسش بانو نورسانه! بانو سیاه‌تیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش می‌جُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت: _خفه نشی حالا. همش ماله توئه! بانو سیاه‌تیری لیوان را سر کشید و گفت: _اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ. بانو نسل خاتم با تعجب پرسید: _چطور مگه؟! _بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمی‌رسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمی‌زنه! این‌قدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمی‌دونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشره‌خونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه می‌رفت بالا. حالم به‌هم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب می‌کنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمی‌دونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا می‌خورن و پولش رو نمیدن! همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت: _خب بالاخره چاره‌ای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنی‌های مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافه‌نار خوبی دارن و به نظرم می‌تونن از عهده‌ی این ‌کار بر بیان! بانو سیاه‌تیری با کلافگی گفت: _روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پرونده‌های شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکم‌روش و حالت تهوع! استاد مجاهد پوفی کشید. _خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشته‌هامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن! هر چهارنفر، راجع به مسئولیت‌های دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جمعه‌ی فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند! رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دست‌های روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت‌. _هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده! بعد هم با صورتی افسوس‌بار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد. _آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بی‌خیالش نمیشی؟! بدبخت چرخ‌هاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم این‌ور اون‌ور کنیم؟! رجینا حداقل هفته‌ای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه می‌کشید، نگاهی به او انداخت. _خب منم با این روزگارم می‌چرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟! رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاری‌اش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد. _ببخشید! منظورم همون پسرم بود. رجینا مشغول ادامه‌ی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجی‌نار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبه‌رو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید. _شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم‌، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا این‌قدره محبوبی؟! استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد. _اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَه‌تا گوسفند به اضافه‌ی یه آدم! احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد. _ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمی‌تونه ادات رو در بیاره! استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای گوش‌نوازی به گوششان خورد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344