35.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▶️ غوغای فیلم سخنرانی مهران رجبی درباره ولی فقیه
🌸 درود به غیرت و شرفش
واقعا دلائل مستدل و زیبایی را بیان میکند.
آفرین و صدها آفرین بر آقای مهران رجبی هنرمند غیرتمند.
☫👇
https://eitaa.com/joinchat/863436966Cf69e52cb78
May 11
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت2🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه ب
#باغنار2🎊
#پارت22🎬
بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت:
_صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم میاد باغ چرت میزنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟!
همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد:
_همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد!
سپس افراسیاب با حیرت گفت:
_بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبههای باغ رو تجسس میکنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه!
سچینه حرف رفیقش را تایید کرد.
_دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیلههاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه میکنه که انگار دنبال قاتل بروسلی میگرده!
استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد.
_خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبهی خودم هم به آقای عربپور عرض تبریک و خوشآمد میگم. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچهها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچههای اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتیشون صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یکتای ابرویش بالا رفت.
_گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چهجوری شده دوست گرمابه و گلستان؟!
سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد.
_خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش!
عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافهی جدی به استاد مجاهد نگریست.
_ممنون از خوشآمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟!
استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد:
_آقایون خانوما! همونطور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عربپور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسیپور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خستهام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت کنم.
_طویله!
با این حرف دخترمحی، همگی لبهایشان را گاز گرفتند.
_فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا میخوابه؛ اونم پیش گوسفندهاش!
عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت:
_یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟!
_بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی میچسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون میرسید!
استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب میشود، سریع بحث را عوض کرد.
_میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آمادهی پاسخگویی هستیم.
اما عادل که از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد.
_این چهجور مهمان نوازیه؟! چرا بچهی مردم رو توی شهر غریب ناراحت میکنید؟! چرا دلش رو میشکنید؟! چرا...؟!
این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد:
_استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده!
استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت:
_برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید!
استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد.
_جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟!
بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد.
_خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟!
_خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. انشاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه!
بانو شبنم نخودچیهای داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانهای زد.
_الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف میگرفتمش!
همگی با چشمهایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خندهای کرد.
_اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگیهای مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا میکنه!
مهندس محسن از حرف بانو شبنم خندهاش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفهی شدید، احف را نشان داد...!
#پایان_پارت22✅
📆 #14020127
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 عالم #غفلت، عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است.
هر کسی کاسه ای از ابتلائات دارد که مطابق وجود و استعداد او است، ولی خدا همه را دوست دارد.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
ولی خدا همه را دوست دارد🥲
@anarstory
هدایت شده از وحید یامین پور
بخشی از عملکرد معاونت امور جوانان در حوزه تسهیل ازدواج و تحکیم خانواده ، در یک نگاه:
-فعالیتهای ترویجی و آموزشی
-حمایت از مجموعههای فعال مردمی وNGO
-سیاستگذاری و پیگیریها
-احیای برخی مواد قانون تسهیل ازدواج
-توسعه صدور مجوزهای مرتبط
🆔️ @yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذا خوردن این بچه با باباش و بینین شاد بشین😍😂
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت22🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم
#باغنار2🎊
#پارت23🎬
_این چرا اینجوری خوابیده؟!
احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در میآمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهرهی غرقِ خواب و مُچالهی احف انداخت و با افسوس گفت:
_هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده!
مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد.
_خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین!
رجینا که مینیبوس بانو سیاهتیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگیاش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت:
_البته درستش اینه آق مهندس!
سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد:
_اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یهجور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یهجور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس!
مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت:
_عزیزم، خدا که گچکار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف میزنی. خجالت داره والا!
سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت:
_البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّهگیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه.
والا هرکس دیگهای هم جای اون صدف بیچاره بود، میذاشت میرفت.
در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت:
_البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده!
دخترمحی زیرلب ایشی گفت.
_حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگهای هم جای صدف بود، همین کار رو میکرد.
و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف میانداخت، ایرادات آن را شمرد.
_نه پول داره، نه خونه داره، به جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافشام که...!
ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب میداد، با لودگی گفت:
_بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یهکم لاغر مُردنی و سیاه سوختس!
اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشمغره و نُچنُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد.
_البته به چشم برادری!
پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد.
_نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمیکشم. تو رو جون دو طفلان عمرانت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکههای انار رو نداره. نه...نه...نه!
و با پریشانی از خواب پرید که با نگاههای بُهتزدهی اعضا روبهرو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کردهاش کشید و نفس زنان گفت:
_خواب استاد واقفی رو دیدم...میخواست...میخواست تنبیهام کنه!
دخترمحی دوباره لب به سخن گشود.
_باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟!
افراسیاب چشم غرهای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت:
_توی خواب میگفتید دیگه نمیکشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟!
احف با بیحالی از جایش بلند شد.
_نه!
سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید.
_مهم نیست!
استاد ابراهیمی، در حالی که کانالهای تلوزیون را بالا و پایین میکرد، گفت:
_اینا همش به خاطر سردرگمی و بیعاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی!
سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد.
_و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی!
آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح میکرد که احف نیم نگاه متفکرانهای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد!
_بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع!
با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیهای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشیاش را از لب پنجرهی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و میخواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانهاش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
_دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمیخوام، آقا نمیخوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...!
احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید.
_اِ وا! شما اینجا چیکار میکنید...؟!
#پایان_پارت23✅
📆 #14020128
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344