eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ببخشید بابت فعالیت کم چون همه ادمینا امتحانشون تو یه تاریخ هایه و ادمین هم خیلی کم داریم واسه فعالیت برای همین تو این مدت فعالیت کم میشه ببخشید بازم انشاالله دوباره پر قدرت بر میگردیم
📌سلام و عرض ادب خدمت همراهان ارجمند و همیشگی کانال ایستافن🙂🌸 خب دوستان طی تصمیماتی که اخیراً گرفته شد ، بنابر این شد که رمانی رو براتون در کانال بارگذاری کنیم ؛ اما تاکید می‌کنم قبل‌ از مطالعه رمان حتما این پیام رو بخونید!! رمان ( مسیر عشق ) رمانی نیمه واقعیه " یعنی محتوای کلی داستان براساس واقعیته اما باقی رمان با توجه به‌ همین محتوای کلی نوشته‌ شده . ⭕️توجه کنید که اسامی تمامی اشخاص رمان ، تأکید می‌کنم اسامی تمامی اشخاص رمان ، مستعار هست⭕️ نویسنده رمان هم خود بنده هستم و رمان با ژانری آموزنده ، عاشقانه مذهبی و هیجانی ، از فردا تقدیمتون میشه... ❌ البته اضافه کنم که هر گونه فوروارد و کپی‌ برداری از رمان حرامه و بنده به‌هیچ‌ وجه راضی نیستم❌ چون این رمان برای اولین‌ بار توی همین کانال بارگذاری می‌شه تا ان‌شاءالله بعد از ویرایش به چاپ برسه اما توصیه می‌کنم اصلا از دستش ندین چون هرچی که پیش میره فوق‌العاده جذاب‌تر می‌شه😉 ممنون از نگاه پرمهرتون😍 در پناه حق🌹 📝 @istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
📌سلام و عرض ادب خدمت همراهان ارجمند و همیشگی کانال ایستافن🙂🌸 خب دوستان طی تصمیماتی که اخیراً گرفته
بســم الــرب عـشـــق🦋 شـاید مقـدمـہ...🕊 گویند قافله‌ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست.. آری گنهکاران را راهی نیست ، اما... پشیمانان را می‌پذیرند (: و سر مبارک امام شهید بر فراز نی ، رمزی است میان خدا و عشاق! یعنی که این است بهای دیندار...!! <شهید سید مرتضی آوینی> 🌹تقدیم به ساحت مقدس مهدی موعود [عج ] و سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله‌الحسین[ ع]🌹 باشـد ڪہ غناے دفتــر تہـۍ از معرفـتـم ، روشــــن بہ نـام مقدسشان باشـد❤️✨ 📝 @istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
بســم الــرب عـشـــق🦋 شـاید مقـدمـہ...🕊 گویند قافله‌ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست.
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از زبان محمد : کوله پشتیمو انداختم رو دوشم و سمت دانشگاه راه افتادم در ورودی دانشگاه چشمم به بردیا افتاد ، سمتش پا تند کردم و قدم زنان سمت کلاس میرفتیم که که با برخورد چیزی به تنم ناخودآگاه اخی از دهنم خارج شد . سرمو بالا اوردم که دختر چادری رو دیدم ، حرصم بیشتر شد و اخم غلیظی بین ابروهام نشست +آقای محترم حواستون کجاست؟!😤 بهش توپیدم - تو چرا چشاتو وا نمیکنی بلکه عین آدم جلوتو ببینی😠 بعدم دست بردیا رو کشیدم و ازش فاصله گرفتم.. . . + مهسا راد هستم... واووو پس اسمش مهساست ؛ با دیدن گوشیش که سر میز بود ، لبخند خبیثی رو لبم نشست و از استاد اجازه گرفتم تا برم بیرون...😈 . . از زبان مهسا : داشتم با تمرکز به درس گوش میدادم که با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم دور و برمو نگاه کردم که با صفحه خورد شده گوشیم رو زمین مواجه شدم از عصبانیت مثل باروت اماده منفجر شدن بودم😡اون از اول ساعت که عین وحشیا زد به جزوه هام و اینم از الان که آخر زهرشو ریخت با اعلام پایان کلاس دست زهرارو کشیدم و از کلاس خارج شدم - پسره یابوی ایکبیری🤬حالا بهت نشون میدم با کی طرفی + هیسسس ، آروم باش توروخدا مهسا همه دارن نگامون میکنن زشته بی توجه به حرفای زهرا کشون کشون تا بیرون بردمش - ای خدا حالا من چجوری به خانوادم زنگ بزنم؟ خدا لعنتت کنه الهی نقیبی زهرا خنده ای کرد و گفت + حالا نه که من مردم؟ فعلا بیا بریم خونه ، من ضعف کردم پوفی کشیدم و دنبالش راه افتادم . امروز واسه اولین جلسه آموزشیم اومده بودم این دانشکده و تقریبا هر ماه باید میومدم که تو این دو سه روزم خونه رفیقم زهرا میموندم.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
■□■□■ برای حمایت و در خواست برگشت حامد زمانی در فارس من درخواست خودتون رو ثبت کنید ◇لینک ها: https://farsnews.ir/my/c/110291 https://farsnews.ir/my/c/92690 | @istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_1❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از زبان محمد : کوله پشتیمو انداختم رو دوشم و سم
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خب خب اینم تموم شد آخرین جزوه رو هم نوشتم و ولو شدم رو تخت تا یکم استراحت کنم که یکی در اتاقمو زد و بلافاصله هم وارد شد🙄 بله طبق معمول مادر گرامی بودن😅 + مهسا جان مادر بیا یکم کمک من کن طبقه بالا رو گرد گیری کنیم - جانم؟؟؟؟ طبقه بالا واسه چی؟ چه خبره مگه؟ + همون شریک جدید بابا که گفته بودم بهت.. - خب؟ + قراره شرکت و بکوبن که باهم بسازن ، الانم باید یه مدت بیان اینورا که میرن طبقه بالا زندگی کنن - یعنی جای دیگه ای نبود؟!🙄 + بالاخره شریک باباته ، زشته خونه خالی باشه برن جای دیگه . باباتم که میشناسی - بله بله کاملااااا...الان میام یعنی استراحت کردن کلا به من نیومده😕 تا غروب بکوب مشغول کار بودیم و دیگه از خستگی جون حرف زدنم نداشتم نشستم رو مبل که صدای آیفون بلند شد بابا رفت سمت آیفون تا درو باز کنه ، منم چادرمو سر کردم و رفتم کنار مامان - خدا کنه لااقل یه دختر داشته باشن.. + دختر ندارن ، پسر دارن ، اونم دوتا!😁 نگاهی به مامان انداختم و سرمو تکون دادم صدای احوال پرسی نزدیک تر شد که خودمو جمع و جور کردم یه آقا و خانومی از در وارد شدن و باهامون احوال پرسی گرمی کردن.. پشت بندش سرمو که اوردم بالا برای یه لحظه سر جام میخکوب شدم...! - واییییییی این اینجا چیکار میکنه😱 این که محمد نقیبیه... با یاد آوری کاری که تو دانشگاه کرد اخمی بهش کردم که جوابمو باچشمک داد.. اه اه پسره چندش بیشعور😠 عجب گیری افتادم خدایا،،،،،، حالا کی میخواد این الندگ و تحمل کنه اینجا😣 + به به ، مهسا خانووووم . حال شما خوبه؟!😀 با صدای محمد سرمو بلند کردم که با نگاه بهت زده و سوالی همه مواجه شدم - اممممم.. چیزه... ، ایشو..ن.. + همکلاسی هستیم😃 همه به جز متینی که چپ چپ نگام میکرد لبخندی زدن و مامان تعارفشون کرد تا بشینن کارد میزدی خونم در نمیومدددد ، پشمک بی خاصیت😡 حالا واستا تا من یه همکلاسی بهت نشون بدممممم...😤 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_2❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خب خب اینم تموم شد آخرین جزوه رو هم نوشتم و ول
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 تازه یک روز از اسکان خانواده آقای نقیبی تو این ساختمون میگذشت و تقریبا برای رفت و آمد محدود تر شده بودم... بیخیال پایین رفتن شدم و وارد آشپزخونه شدم . چای تازه دم مامان سر گاز بود و خودشم نمیدونم کجا رفته بود... دو لیوان چایی ریختم و رفتم سمت اتاق متین ، چند تقه به در زدم و وارد اتاق شدم + به به مهسا خانوم ، از این طرفاااااا! راه و گم کردی احیانا؟ جامدادی و از سر میز برداشتم و پرت کردم سمتش - ساکت شو بینم ، اصلا میرم😒 + باشه بابا غلط کردم خوبه😢 - آهاااااا حالا شد😌 + والا یه دونه آبجی خوشگل که بیشتر نداریم😅 - آجی فدات شه الهی😍 + بفرمایید بشینید دم در بده😁 خنده ای کردم و نشستم سر تخت کنارش... از زبان محمد : ترافیک خیلی سنگین و حوصله سربر بود . با کلافگی کوبیدم رو فرمون و خیره شدم به پارچه های مشکی که به در و دیوار شهر زده بودن : باز این چه شورش است که در خلق عالم است... عجب ملت املی داریم بخدا.. هرسال هرسال این بساط مسخره رو بپا میکنن ، میشنن واسه یه آدمی که هزار و خورده ای سال پیش مرده گریه زاری میکنن!! قدم به قدم ایستگاه صلواتی زده بود و یه عده آدم با پیراهن مشکی از مردم پذیرایی میکردن . افسرده های بدبخت!!!!😏 غرغر کنان به خونه رسیدم و از خستگی زیاد زود خوابم برد🥱 . . نیمه های شب با صدای ناله ای سوزناک بیدار شدم ، ترسیده به اطرافم نگاه کردم اما....😦 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کشاورزی توسط حامد زمانی 😂 @istafan اگه ببینیو لف بدی حرومه کپی فقط با ذکر منبع یا فروارد
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_3❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 تازه یک روز از اسکان خانواده آقای نقیبی تو این
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نیمه های شب با صدای ناله ای سوزناک بیدار شدم ، ترسیده به اطرافم نگاه کردم اما خبری از هیچ کس نبود.. . صدای ناله ترسناک نبود اما عدم وجود یه آدم تو اتاقم با وجود این صدا خیلی ترسناکش کرده بود... چندین بار از خواب پریدم ولی انگار این صدا تو بیداری نبود و درواقع یه کابوس بیش نبود دم دمای طلوع آفتاب خوابم برد که دوباره با صدای تلویزیون از خواب پریدم یه روز تعطیلم ظاهرا نمیشه بخوابیم😒 پاشدم اما حوصله تو خونه موندن رو نداشتم . - ماهان ، ماهان ، ماهان... + هووووووی چته سر آوردی؟ یه وقت در نزنی بیای داخل!! - اه پاشو پوکیدم تو خونه بریم یه دور بزنیم بیایم - حوصله بیرون ندارم جون داداش😶 - پس بشین تو همین لونه‌ت تا کپک بزنی + چقد لوسی تو پسر ، وایسا الان میام . بعد از نیم ساعت دور زدن تازه یاد سفارشای مامان افتادم که تاکید داشت زودتر برگردیم تا آشی که پخته بود و ببرم طبقه پایین بدم در حیاط با تیکی باز شد و ماهان جلوتر رفت تو داداش مهسا سر تاب حیاط نشسته بود و مشغول درس خوندن بود با آرنج زدم تو پهلوی ماهان که با آخی برگشت سمتم : + احیانا مریضی؟! - ببین میگما خیلی دلم میخواد با این پسره دوست بشم.. ماهان رد نگاهمو دنبال کرد تا رسید به داداش مهسا و بعد با چشمای از حدقه در اومده برگشت سمتم : + اینو میگی؟!😳تو که از این تریپ آدما بدت میومد ، الان میخوای بری با این دوست شی؟😐 خودمم نمیدونستم چرا اما بی توجه به حرفای ماهان ازش فاصله گرفتمو نشستم سر تاب.. بالاخره بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش متینه و داداش دوقلوی مهساست اما برعکس خواهرش که طبق معمول اخماش توهم بود ، متین خیلی خوشرو و خوش اخلاق بود . . از زبان مهسا : داشتم غذای شامو آماده میکردم که صدای زنگ در اومد . حدس میزدم مامان و بابا از بیرون برگشته باشن اما چادرمو سرکردم و درو باز کردم ، که بعلهههه خداروشکر همینجوری باز نکردم چون باز این جناب سیریش بود😑 نیشش و تا بناگوش باز کرد و سلام بلندی کردی . هی من حوصله جلف بازیای اینو ندارم این بدتر میکنه🤨 - سلام بفرمایید؟ + ظاهرا تنهایین نه؟😁 با عصبانیت اومدم جوابشو بدم که پیش دستی کرد و ظرف آش رو گرفت سمتم و گفت که مامانش داده با اخم ممنونی گفتم و تا اومدم درو ببندم ، محکم درو هل داد...🤯 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_4❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نیمه های شب با صدای ناله ای سوزناک بیدار شدم ، ت
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با اخم ممنونی گفتم و تا اومدم درو ببندم ، محکم درو هل داد : + راستی موهات چه خوشگله😝 بعدم خندید و سریع رفت بالا درو بهم کوبیدم و خودمو تو اینه کنار در دیدم . ای خاک تو سرم ، چادرم رفته بود عقب و موهام معلوم بود😢😖 دلم میخواست بشینم گریه کنم ، من از وقتی که به سن تکلیف رسیده بودم هیچ نامحرمی موهامو ندیده بود اونوقت الان...😭 همنطور که زیر لب فحش نثارش میکردم مشغول کارم شدم که متین سروکلش پیدا شد تند تند به صورتم آب زدم تا چیزی نفهمه ، چون اگه میفهمید زندش نمیزاشت!! . . امروز تو دانشگاه همایشی برگزار میشد که قرار بود منم قسمتی از برنامه اجرا داشته باشم همینطور که قدم میزدم و جملات رو پشت سر هم تو ذهنم مرور میکردم با صدای بوق ماشینی سر بلند کردم + جیگر سوار شو برسونمت😍 از شدت عصبانیت نمیتونستم درست نفس بکشم ، حتی تو خیابونم این پسره عوضی عین کنه ول کن نبود😡 با فریاد انگشت اشارمو به سمتش گرفتم : - یا میری گم میشی دیگه دور و بر من پیدات نشه🤬 یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آقای نقیییبی🤬 نقیبی رو خیلی غلیظ و با تهدید گقتم و از اونجا دور شدم.. هرچی امید و انگیزه از صبح داشتم بر فنا رفت😪 با کلافگی وارد حیاط دانشگاه شدم و زهرا با دیدنم به سمتم پاتند کرد که با قیافه پنچر من مواجه شد + سلامممم مهسا خانوم گل ، چطوری؟ چرا پکری انقدر؟ - سلام عزیزم تو خوبی ، چیزی نیست استرس دارم یکم + آره جون خودت ، هرکی تورو نشناسه من میشناسمت . بگو چیشده؟ - حالا مفصله میگم بعدا برات ، فعلا بیا بریم الان برنامه شروع میشه بعد از همایش دو تا کلاس هم داشتم که از شانس بدم نقیبی هم تو کلاس بود . حین تدریس استاد یکدفعه با حس کردن چیزی که کنار چادرم وول میخورد سرمو برگردوندم یه مارمولک بیـــــریخت زشــــــــــــت.. منم که عین ســــــــــــــــــگ میترسیدم با جیغی که دختر پشت سریم زد همه پاشدن و غلغله ای تو کلاس بپا شد منم با یه دست چادرمو گرفته بودم و با یه دستم جلو دهنم استاد با یه حرکت مارمولک رو گرفت و منم پشت بندش افتادم رو میز . فشارم حسابی افتاده بود و همه دورم جمع شده بودن یکی از دخترا برام آب قند اورد که نگاهم به لبخند موذیانه محمد افتاد اما با صدای استاد حسابی رنگش پرید : - نقیبی بازم؟؟؟؟😡 دیگه نمیخوام سر کلاس ببینمت!!! + ولی استاد.. - بیرون!😡 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
قوانین 🔏✒️✒️ : ارسال همه چیز در این گروه آزاد است به جز : محتواهایی حاوی نوشته ها و یا عکس های🔞.... ارسال محتوا حاوی پیام فورواردی لینک ها و... آزاد است 💪 خوش بگذره ♻️✅🈯️❇️ https://eitaa.com/joinchat/3225354424Gc9ad10e680
ارسال تمامی رسانه ها در گروه ازاد
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_5❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با اخم ممنونی گفتم و تا اومدم درو ببندم ، محکم
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعد از ۲ تا کلاس دیگه با زهرا به سمت خونه‌شون رفتیم . قرار بود فردا برم شهر خودمون و خداروشکر دیگه کلاس های آموزشیم توی این دانشگاه تموم‌ شده بود . از این‌که دیگه با نقیبی قرار نیست تو یه کلاس باشم خوشحال بودم و با خودم گفتم حالا یه مدتی هم خونمون هستن و بعدش میرن . تو آشپزخونه پیش مامان زهرا بودم که زهرا اومد تو و گوشیشو به سمتم گرفت ، + مهسا مامانت زنگ‌زده می‌خواد باهات صحبت کنه گوشی رو ازش گرفتم از آشپزخونه بیرون رفتم - سلام مامان قشنگم چطوری؟ + سلام به روی ماهت عزیزم خودت خوبی بعد احوال پرسی کوتاهی مامان گفت : + راستی مهسا زنگ زدم بگم آقا محمدم قراره فردا صبح بیاد ، پدرتم موافقت کرد. - چیییییی؟! وای نه مامان اصلا فکرشم نکن ، خودم میام. + یعنی چی خودم میام؟ دختر دیوونه شدی؟ - مامان من معذبم ، تازه با اونم نمی‌تونم کنار بیام. + پس با پدرت حرف بزن ؛ دیگه من کاری نمی‌تونم بکنم فهمیدم بحث کردن کاملاً بی‌فایده است و بابا هرچی بگه رو حرفش میمونه . . . بعد از نماز دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم . ساعت نزدیک ۸ بود که گوشیم زنگ خورد - بله؟ + سلاممم مهسا خانوم . صبح شما بخیر😄 یعنی اگه یه درصدم قبول کرده بودم با این بیام دیگه پشیمون شدم چند ثانیه ای مکث کردم و جواب دادم - بفرمایید؟ + اگه زحمتی نیس لطف کن آدرس بفرست بیام دنبالت😇 فقط به گفتن : (پیامک میکنم) اکتفا کردم و تماس و قطع کردم . حالم از این مفرد حرف زدناش بهم میخورد آدرس و براش پیامک کردم و وسایلمو تا پایین بردم . با صدای بوق ماشین از زهرا و مامانش تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بیرون . نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله سوار ماشین شدم که دوباره نیشش اندازه غار علیصدر وا شد ای کاش میتونستم همینجا دندوناشو بریزم تو حلقش دیگه نتونه دهنشو وا کنه😤 چشم غره ای بهش رفتم و سرمو برگردوندم سمت شیشه - میل ندارید راه بیوفتید؟! - بله بله چراکه نه😃 بعد از رسیدن تشکری سرسری کردم و منتظر واکنشش نموندم وسایلمو گرفتم و تند تند رفتم بالا که بعلههههه هنوز استراحت نکرده فهمیدم مادر گرامی زحمت کشیدن شامم خانواده آقای نقیبی رو دعوت کردن🙂💔 ولی بعد از یکم فکر کردن چیزی تو ذهنم جرقه زد...😈 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
سلام ببخشید بابت کمبود فعالیت از فردا فعالیت کانال شروع میشه