eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
من گمان می‌کنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد، حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمی‌فهمد. در این مورد همیشه حسادت یا چشم و همچشمی مانع می‌شود. @AaVINAa
وقتی می‌شنوم دلقک‌هایی وجود دارند که سی‌سال تمام یک برنامه را اجرا می‌کنند چنان وحشتی قلبم را می‌گیرد که گویی محکوم به خوردن یک گونی آرد با قاشق شده‌ام. @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سعید به سمت دلارام دوید. روی دو زانو نشسته بود و دست‌هایش را به هم می‌فشرد. جلوی‌ دلارام زانو زد. _خانوم حالتون خوبه؟ به سمت خدمتکار برگشت. _چه اتفاقی افتاده؟ _خوردن زمین. _خانوم می‌خواین کمکتون کنم؟ دلارام بی‌توجه به اطراف بلندبلند گریه می‌کرد. خدمتکار و سعید ماتم‌زده و حیران به دلارام نگاه می‌کردند. میخکوب شده بودند. نمی‌دانستند باید چه کنند. مدتی بعد دلارام آرام گرفت. خیره به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. _به خانوم کمک کن بلند شه خدمتکار او را بلند کرد. دلارام بی هیچ مقاومتی همراه او حرکت می‌کرد. تمام بدنش شل شده بود. حتی دهانش را هم نمی‌توانست جمع کند. ذهنش پر از خالی بود. بدنش را احساس نمی‌کرد. چند باری در طول مسیر سکندری خورد. _خانوم ببرمتون شهر؟ دلارام به سختی نگاهش را به سمت سعید چرخاند. آهسته لب زد: نیازی نیست. خدمتکار دلارام را به اتاقش رساند. به او کمک کرد که روی تخت دراز بکشد. دلارام نرسیده به تخت خوابش برد. خودش را در حیاط عمارت دید. با یک سبد میوه در حالی که دست پسرشان را گرفته بود به انتهای باغ پشت عمارت می‌رفت. خان برای دلارای که بالا و پایین می‌پرید توت می‌چید. چشمش که به دلارام افتاد لبخندی زد. آفتاب انگار پایین آمده بود و از پشت سر خان می‌تابید. غرق در روشنایی بود. _بالاخره بیدار شدین؟ جدیدا زیاد می‌خوابیا! نکنه خبریه؟ بلند خندید. _جامو سبز کردی دلی! می‌ترسم بازم اذیت بشی! اشک‌های دلارام جاری شد. _ولی من نگرانم تو دوباره بری. حاملگی‌های قبلم همه به تنهایی و دلتنگی گذشت. بهزاد به سمت دلارام دوید و او را در آغوش کشید. _دیگه نشنوم. مگه من مردم که تنها باشی. پلک‌های دلارام باز شد. گرمای وجودش به یک‌باره سرد شد. نگاهی به تختشان انداخت. جای خان هنوز هم سرد بود! ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم هوشنگی، چند پیام به ما فرستادند که یک «سوزْتون بشه»‌ی غلیظی در همه‌ی آنها دیده می‌شود...
در سه کیلومتری بزرگترین گردنه‌ی همدان یعنی اسد آباد، دره‌ای بسیار زیبا وجود دارد به نام ملهمدره.
این دره به خاطر وجود داروهای گیاهی بسیار زیاد به مرهم‌ دره معروف بوده که در گذر زمان به ملهمدره تغییر یافته است
در این دره روستایی وجود دارد که امتیاز ویژه‌ای نسبت به کل همدان دارد و آن این است؛ روستای بدون دخانیات انصافا چند ساعتی که اونجا بودم سیگاری و قلیونی هم ندیدم.
آلوهای این دره بسیار معروف است.