eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ امید یقه‌اش را پاره می‌کند: «ای وای برادر، داداشِ مهربونم...» با شنیدن صدای ضجه‌های او، بند دل سعیده پاره می‌شود، مسافت بین اتاق مادر تا حیاط طولانی‌تر از هر زمان شده، شتاب سعیده برای رسیدن به امید، باعث می‌شود دامن بلندش زیر پایش گیر کند. زمین می‌خورد و بلند می‌شود و باز می‌دود. رسول روی زمین داغ نشسته و به در ورودی تکیه داده‌، به نقطه‌ای نامعلوم زل زده است. هانیه تسبیح را دو دستی به طرف آسمان می‌گیرد: «بک یا الله، بک یا...» دستانش را به شدت تکان می‌دهد، گویی صدای جیغ‌های فرزندانش تمرکزش را بهم زده، گوش‌هایش را با دست می‌پوشاند: «یا رب، یارب...» شدت فریادش بیشتر می‌شود. تسبیح فیروزه‌ای بین گوش و انگشتان دستش حایل شده... سعیده از شدت شتاب، با زانو روی موزائیک‌های صیقلی حیاط سر می‌خورد. سبزِ چشمانش میان سفیدی، گم شده: «نگو داداشم مُرده، نگو...وای خدا...» به صورت خنج می‌کشد و مو پریشان می‌کند. امید زانو زده و کف دستانش را بر زمین گذاشته است‌‌. اشک‌های امید یکی پس از دیگری روی موزائیک‌ها می‌چکد و به سرعت بخار می‌شود... آسیه در اتاق خود نشسته، دستارِ سیاهش را از صندوقچه فلزی آبی رنگش که با گلهای زرد و نارنجی تزئین شده در می‌آورد. دور سرش محکم می‌کند. پرده‌های قهوه‌ای اتاق را در تاریکی فرو برده. لامپ کم‌سو، زور روشن کردن آن را ندارد. صدای گریه‌های امید و سعیده که از دور شنیده می‌شود، تنش را می‌لرزاند. بر صورت می‌زند: «هین...بالاخره فهمیدن جنازه، مال سعیده» سر خوردن در صندوقچه، صدای بلندی ایجاد می‌کند‌ شانه‌های آسیه بالا می‌پرد. قطرات عرق، تمام تنش را فرا گرفته، جرأت بیرون رفتن ندارد... رحمان بر سر می‌کوبد: «ای‌ وای، خاک برسرمن... روم سیاه رسول جانم...بمیرم برای تو و سعید...» چشمان گود رفته‌ی مریم دو دو می‌زند. دستانش را مدام بر پا می‌زند. او که از زمان مرگ سعید، ساکت‌ترین فرد خانواده است، گویی تازه از خوابی عمیق بیدار شده، از جا بلند می‌شود، با پای برهنه به طرف خانه‌ی رسول می‌دود. حامد از ترس ناخن‌هایش را تا ته جویده، سراسیمه به دنبال او می‌رود... احمد و مبینا هم به خانه‌ی رسول رفتند، پا به پای عموزاده‌هایشان، عزاداری می‌کنند. آسیه آرام از اتاق خارج می‌شود. بین رفتن و ماندن دودل است‌ هنوز حرف‌های سعیده در ذهنش رژه می‌روند. به طرف حیاط می‌رود‌ ناگهان فکری به سرش می‌زند. به اتاق مبینا می‌رود. جلوی آیینه تمرین گریه می‌کند. وقتی می‌خواهد به بیرون برود، باد پنکه دفتر خاطرات مبینا را ورق می‌زند. جمله‌ای توجهش را جلب می‌کند: «من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهره‌ی وحشتناک خود را در آیینه می‌بیند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
می‌خواستم قاچ قاچش کنم و بگذارمش توی قابلمه... یک نفر گفت: چه طوری دلتون میاد اینو بخورین؟ دیدم راست می‌گوید از من هنرمند بعید است که دلم بیاید چنین کاری بکنم... چند تا عکس ازش انداختم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
. دارد می‌میرد... رژیم صهیونسیتی دارد گور خودش را می‌کند... . @AaVINAa
. حسبنا الله و نعم‌الوکیل... ای خدایی که برای ما کافی هستی... . @AaVINAa
. نامرد...بی‌شرف..‌.؛ این ناسزاها را به آدم‌ها می‌شود گفت..‌. . @AaVINAa
. صدای مظلوم بلند است...وای بر گوشی که خودش را به کری زده باشد... . @AaVINAa
دلم گرفته است. شک ندارم که ده‌ها، صدها، و یا شاید هزاران نفر ممکن است بخواهند بفهمند چرا؟! خب لابد می‌گویید، معلوم است! انسان موجودی اجتماعی‌ست، وابسته به هم‌نوع و...قبول دارم همه‌ی این‌ها درست! اما من باز هم دلم می‌گیرد از این همه تناقض! در مجازی به اصطلاح، می‌چرخیدم و پست‌ها را تماشا می‌کردم. کلیپ‌هایی از کودکانِ بامزه، کودکانی که با کارهایی که می‌کردند یا شگفتی می‌آفریدند یا موجب خنده‌ی ما... کلیپ‌های از زنانی رقصنده، فیلم‌هایی از پرواز موهای دخترکی که باشادی کشف حجاب می‌کند، فیلم‌هایی از پیرمردی که روسری همسرش را برمی‌دارد و برسر درخت می‌گذارد! کارهای مرد‌ها و زن‌های هنرمند، برش‌هایی از فیلم‌های جذاب... و اما کودکانی زیر آوار!... آوار زلزله، آوار موشک‌باران، آن‌چه قلبم را آتش زد و تکه‌تکه کرد، شادی برخی‌ انسان‌نماها از مصیبت‌زدگی انسان‌هایی دیگر بود. آدم‌هایی که ژست روشنفکری به خود گرفته‌اند، گیرم مسلمان، مسیحی، یا یهودی نبودند، اصلا هیچ مذهبی نداشته باشند، انسان که هستند! اشرف مخلوقاتی که خدا بر همه‌ی موجودات برتری داده! دلیل این همه تناقض در رفتارشان را نمی‌فهمم؟ برای یک نفر اشک تمساح می‌ریزند، برای فلان خواننده که بعد از صد سال می‌خواهد دیگر نخواند، برای کودکانی که به دروغ سر بریده شدند! برای سگی که صاحبش، رهایش کرده، و و و... اما برای کودکانی که قلب کوچکشان قبل از پاره‌پاره‌ شدن، به امید یک «کلیک» یک جمله، یکم انسانیت می‌تپید چه؟ چرا بعضی‌ها کمکی که نمی‌کنند، هیچ! نمک بر زخم می‌پاشند؟ این‌ها برای چیست؟ برای پول؟ به چه قیمت نان در خون بی‌گناه می‌زنند... امشب پارت قتل خانوادگی را ننوشتم، چون سعید قصه‌ی ما هم راضی نیست، قصه‌اش را نقل کنم درحالی که سعید‌ها سلاخی می‌شوند... امشب خون گریه کنم کم است. ف.م.رشادی @AaVINAa
🥀🥀🥀 کاش بچه‌ها نمی‌مردند، کاش برای مدتی کوتاه به آسمان می‌رفتند و آنگاه که جنگ تمام شد، سلامت به خانه باز می‌گشتند، و وقتی پدر و مادرشان می‌پرسیدند کجا رفته بودید؛ می‌گفتند: رفته بودیم با ابرها بازی کنیم... "غسان کنفانی" @AaVINAa