eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 پله‌ها را دو تا یکی بالا دوید. نفس نفس می‌زد. به بالای پله‌ها که رسید صدای گریه نوزادی را شنید. در جایش میخکوب شد. قلبش که بی وقفه به سینه می‌کوبد مانع شنیدن صدا میشد. دستش را روی قلبش گذاشت. _ساکت شو که بشنوم لامصب! صدای همهمه‌ای در اتاق بلند شد. خان به سمت اتاق رفت. همه اطراف دلارام جمع شده بودند. چشمان خان گشاد شدند. قلبش تپیدن را فراموش کرد. انگار که پایش را زنجیر کرده باشند. نسرین خانم جیغ کشید. خان از جا پرید و به سمت دلارام پرواز کرد. بقیه متوجه حضورش شدند. نفر به نفر راه را برایش باز می‌کردند. چشم خان که به دلارام افتاد فریاد زد: یکی بره کیف منو بیاره! کنار دلارام نشست. چشمانش را باز کرد و داخلش را نگاه کرد. نبضش را که به زحمت میزد گرفت. یکی از خدمه کیف را به خان رساند. خان مشغول معاینه دلارام شد. خیالش که راحت شد چشمش به نسرین خانم افتاد که چشمه اشک‌هایش بی وقفه می‌جوشید. _نگران نباشید حالش خوبه. شما برید استراحت کنید خودم پیشش می‌مونم. نسرین خانم هر دو قدم که می‌رفت برمی‌گشت به سمت دلارام. دلش رضا نبود برود ولی خان مصمم بود. کنار تخت نشست و به آن تکیه داد. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود. حتی نمی‌دانست فرزندش پسر است یا دختر. حتی یک لحظه هم چهره‌اش را ندیده بود. صدای ناله دلارام بلند شد. صدایش کم کم واضح شد. _بهـ...زاد بهزا...د کجایی؟ خان کنار تخت نشسته بود و غرق صدای دلارام بود‌. با خودش می‌گفت یعنی واقعیه؟ یا اینم یه خوابه؟ لحظات بدی را پشت سر گذاشته بود. تکان نمی‌خورد مبادا از خواب بیدار شود. _فکر کردم صداتو شنیدم. یعنی هنوز نیومدی نامرد؟ بغض صدای دلارام اشک در چشم خان نشاند. واقعیت بود. دلارام صدایش را شنیده بود. از جا بلند شد. _اومدم که دیگه جرئت نکنی بهم بگی نامرد! چشم‌های پر اشک و بی حال دلارام باز شدند. _بهزاد باور کنم این تویی که برگشتی؟ خان خودش را آهسته روی تخت انداخت و خودش را به دلارام رساند. چشم در چشم شدند. لب‌هایش را روی پیشانی دلارام نشاند. سرش را دوباره به آغوش کشید و گفت: برگشتم ضربان قلبم! برای همیشه. پایانــ🌺 ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 چشم ها را باید شست آری! اما بعضی وقت‌ها، هر چه چشم‌هایم را می‌شویم، باز همان‌جور می‌بینم؛ مغزها را باید شست. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
«خوش به حال انار و انجیر دلتنگ که می‌شوند، می‌‌ترکند.» با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ تنها روی نیمکت باغ نشسته است. رشته‌ی افکارش درهم ریخته، از نظر او آینده‌ی مبهمش ترسناک‌تر از آن است که بتواند تصور کند. رو به آسمان می‌کند. هزاران سوال دارد. بی‌اختیار فریاد می‌زند:«خدا...خدا...» بانگاهش واکنش آسمان را می‌جوید. باز می‌نالد«منو می‌بینی؟» جزپرواز کلاغ‌های قیل‌وقال‌کن چیزی نصیبش نمی‌شود. مانند جنینی درشکم مادربه نیمکت پناه می‌برد. قطره‌ اشکی سمج از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. چیزی اورا به سمت گذشته می‌‌کشد. *** امید پشت خواهرزاده‌اش پنهان شده و دخترعموی زیبا و نشان کرده‌‌اش را زیر نظر دارد.چشمان درشت و عسلی‌اش که به دنبال مبینا است، او را لو می‌دهد. برادرش سعید پس گردنی حواله‌‌اش می‌کند و می‌گوید:«کمتر چشم‌چرونی کن پسر، اگه عمو ببینه پوستِت کَنده‌‌ست.» شانه‌های امید از درد بالا می‌پرند. دستی به گردنِ سبزه‌اش که حالا به قرمزی می‌زند، می‌کشد:«آخ...آخ داداش چرا می‌زنی؟ بابا کدوم چشم‌چرونی دارم بچه رو بازی می‌دم!» سعید چشمانِ سبزش را ریز می‌کند و می‌گوید:«آره ارواح...توگفتی ومن باور کردم.» این را می‌گوید و با شیطنت رو به مبینا ادامه می‌دهد:«دخترعمو چرا لبو شدی، حالت خوبه؟» مبینا سرش را پایین می‌اندازد و بدون اینکه به سعید جوابی بدهد دور می‌شود. باسرعت به سمت آشپزخانه می رود که پایش به لبه فرش می‌گیرد وچندقدمی را تلوتلو می‌خورد. صدای قهقه سعید بلند می‌شود:«حواستو جمع کن دختر، عروس چلاق نمی‌خوایم‌ها.» قلب مبینا مانندگنجشکی گیرافتاده تند‌تند می‌زند. وارد آشپزخانه می‌شود و لیوانی برمی‌دارد. ازپارچِ توی یخچال لیوان را پر از آب می‌کند. مریم طبق معمول مشغول غیبت است، ریز ودرشت اتفاقات خانه‌ی پدرشوهرش را به مادرش گزارش می‌دهد، چشمش که به مبینا می‌افتد، چشمانِ سرمه کشیده‌اش رادرشت کرده وبا اخم می‌گوید«چیه؟ چته، چرا نفس‌نفس می‌زنی مگه دنبالت کردن؟» مبینا لیوان را به دهانش نزدیک می‌کند و می‌گوید:«نه تشنمه اومدم آب بخورم» مریم درحالی که هشتی ابروهایش تیزتر‌شده جواب می‌دهد:«خوب آب خوردی؟ برو بیرون» مبینا که می‌خواهد به هر بهانه‌ای در آشپزخانه بماند با التماس می‌نالد:«آبجی بده سالاد درست کنم.» مریم دلش نمی‌خواهد خواهرش به حرف‌هایشان گوش بدهد:«لازم نکرده خودم دارم درست می‌کنم برو بیرون.» مبینا به ناچار از آشپزخانه بیرون می‌رود، که با امید سینه به سینه می‌شود. امید بادست‌ پاچگی می‌گوید:«ببخشید، اومدم یه لیوان آب بخورم.» مبینا از حیا، دستی به روسری‌اش می‌کشد، در حالی که چهره‌ی سفیدش باز گل انداخته، می‌گوید:«صبرکن الان برات میارم» مریم معترض چاقو را به ظرف سالاد می‌کوبد:«چیه باز که اومدی، اگه گذاشتی دوکلوم بامامان اختلاط کنم.» مبینا اخمش را در هم کشیده و می‌گوید:«اومدم برای آقا امید آب ببرم.» با ایما واشاره به او می‌فهماند که امید پشت در است. مریم با مهربانی ساختگی که چهره‌اش را مضحک کرده می‌گوید:‌«خوب یه پارچ آب رو ببر بزار روی میز عزیزم تا اذیت نشی.» مبینا در حالی که ادای لحنِ مریم را در می‌آورد:«باشه آبجی جون» لیوان آب را پر می‌کند و برای امید می‌برد. امید یک جرعه آب می‌خورد و لیوان پر را به طرف او می‌گیرد. مبینا متعجب نگاهش می‌کند: «مگه تشنه نبودی؟» امید فقط به صورتش زل می‌زند. گوی‌های عسلی‌اش جادو می‌کند. باز قلب دخترک به تپش می‌افتد. لیوان را برمی‌دارد و به سرعت به آشپزخانه بازمی‌گردد. مریم این بار هم شاکی می‌شود:«بیا بازاومد. حالا اگر کارش داشتیم می‌گفت درس دارم.» مبینا از اینکه مریم اجازه نمی‌دهد کنارشان باشد عصبی می‌شود، با لحن تندی می‌غرد:«من چکارِتودارم خوب بشین غیبتتو بکن، به من چکار داری» مادرش که تا آن لحظه ساکت است با عصبانیت می‌گوید:«مبینا چرا مثل اسپند روی آتیش هی اینورو اونور میشی اصلا برو توی اتاقت ببینم.» خالکوبی بالای ابروهایش از او زنی خشن ساخته بود. هیچکس جرات مخالفت با مادر را ندارد؛ حتی پدر! مبینا چیزی از مادر به ارث نبرده است؛اخلاقش به پدرش رفته است برعکس مریم که مثل مادرش دوست دارد روی همه سلطه داشته باشد. مبینا به سمت اتاقش می‌رود که چشمش به امید می‌افتد. کسی بجز او در سالن پذیرایی نیست. همه رفته‌اند، امیدهم که خیال رفتن ندارد بادیدن مبینا نیشش باز می‌شود. مبینا باخود می‌گوید، اگر روی خوش نشان دهد، امید پررو می‌شود، نوک دماغش را بالا می‌گیرد و از کنارش رد می‌شود. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁  @afsoonreshadi 🖊به قلم افسون ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساده ساده گاهی خیلی ساده ساده حال دلم خوب می‌شود، شاید فقط یک دهه شصتی بتواند با خاطره بازی با نوستالوژی‌های زمانه خودش به همین سادگی حال دلش را شاد کند! کرم ساویز، گیره سر استیل فرانسوی، نگاتیویی که نصفش سوخته🥴 شیشه مشبک که زمان خودش لاکچری محسوب می‌شد😂 خوب دهه شصتی هستیم دیگه!😁 شما هم تو خونه از اینا دارید؟😁 با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
کتک خورم ملسه! یواشکی به سراغ مجله‌ی هفتگی می‌روم. سعی می‌کنم صدای ورق زدن برگه‌های مجله بلند نشود. همین چند روز پیش بود که به خاطر آشِ نخورده، دهان سوخته شدم. هنوز نقش‌و نگار مشت‌هایش برکمرم هست. آخر من را با روزنامه‌ی حوادث او چه کار؟ من کجا و داستان«کیفِ چرمِ بغلی» کجا؟ به من چه ربطی دارد قاتل چه کسی هست؟ اگرکسی بجز من این کتک‌ها را خورده بود دیگر سراغ وسایل شخصی برادرش نمی‌رفت؛ اما به قول مادرم :«کتک‌خورم ملسه!» باکی نیست، باید بدانم چطور از اشکال بهم‌ ریخته تصویری زیبا بیرون می‌آید. یادم می‌آید که تصویر ماتی را نشانم داد و گفت :«ببین یه پروانه توشِ» من هم هرچه نگاه کردم چیزی بجز اشکال نامفهوم ندیدم؛ حتی با وجود راهکاری که داد:«ببین چشماتو قلوچ کن و نگاه کن... می‌بینیش؟» و من گیج‌تر می‌شدم و به او تهمت می‌زدم که دستم انداخته است؛ اما امروز خودم دیدم، در همان شیشه منقش و مشبک توالت!. دیدم که دنیایی از نقش‌های شیشه، من را در خود می‌کشد. حالا دیگر یاد گرفتم تصویر سه بعدی را ببینم.... تصویر را پیدا کردم. می‌خواهم چشم‌هایم را لوچ کنم؛ اما با پس‌گردنی برادرم برق از چشمان لوچم می‌پرد... ✍افسون با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
https://harfeto.timefriend.net/16943462513967 🤜 اوینا لینک پیام ناشناس برای ثبت خاطرات نوستالژی شما ایجاد کرده است 👸🤴️ *همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست* ‼️👆👆👆👆👆👆‼️ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
«بدترین شکل دلتنگی این است که در کنار کسی باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.» با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا