🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_148
چند روز از رفتن تاجالملوک میگذشت. سعید دیروز برگشته بود با اخباری که دلارام را ویران کرد. تاجالملوک به سراغ برادرش که از درباریان بود رفته بود اما او یک ماه پیش برای معالجه سرطان همراه دخترش به لندن رفته بود. بعد از به سراغ خان رفته بود اما هیچجا اسم و اثری از او نبود. سعید از کلافگی و بیقراری تاجالملوک هم گفته بود. چند روز تلاشش به هیچ نتیجهای نرسیده بود؛ بخاطر همین راهی لندن شده بود تا بتواند برادرش را ببیند و برای پسرش کاری بکند.
دلارام بعد از شنیدن این اتفاقات ناامیدتر و گوشهگیر تر شده بود. تمام روز بی حرکت پشت پنجره مینشست. توجهی به دلارای نداشت.
_دلارام! دلارام...
از جا پرید.
_معلوم هست چته؟ میخوای خودت و بچه تو بکشی؟ بیا غذاتو بخور.
دلارام آهسته دهانش را باز کرد...
_نشنونم بگی میل ندارم.
با سرش اشارهای به غذا کرد.
دلارام جلو آمد و پشت میز نشست.
_غذاتو بخور تا برم سراغ دلارای. تو که به فکرش نیستی!
_ممنونم سکینه. این روزا دلم به تو گرمه.
سکینه جا خورد. غرق در فکر از اتاق خارج شد. دلارای مثل این چند روز گریه میکرد. آنقدر ادامه میداد تا حال از تنش میرفت. او را در آغوش گرفت و پیش گلاب رفت.
_حالش چطوره؟
_چه انتظاری داری مثل همیشه.
گلاب نگاهی به دلارای انداخت.
_طفلک این بچه! روز خوش ندید. باز خوبه تو نمیذاری فکر دلارام پیشش بمونه.
_تو هم این فکرو میکنی؟ گلاب به نظرت کی از همه به این بچه نزدیکتره؟
گلاب نگاه متعجبی به سکینه انداخت.
_خوب معلومه خانوم و آقا!
_همین نشون میده من اشتباه کردم...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اتفاقها که پشت سر هم میشوند توی دلم خالی میشود و یک اضطراب شیرینی مینشیند توی آن؛ نمیتوانم علت شیرین بودنش را بفهمم...انگار قرار است خبری بشود و من که از بچگی عادتم دادهاند به فال نیک زدن، منتظر یک خبرم، یک خبر خیلی خوب...
دیجی کالا، ازکی، طاقچه و حالا توی شیراز...
خبری که نه فقط به یک خانه و دو خانه و یک کوچه و حتی یک شهر بتوان ربطش داد؛ خبری که برای همه است؛ خیلیها از شنیدنش مات و مبهوت میشوند و خیلیهای دیگر حتی ناراحت و دلخور ولی خبر برای همه خوب است چه بفهمند و چه نفهمند...
من منتظرم...
صدای جوشیدن و قُل قل چیزی را میشنوم که نوید خبر خوبی را میدهد...
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
https://farsnews.ir/my/c/212837
اگر حس کردید وظیفهای دارید، حمایت کنید...
و آیا کسی هست که وظیفهای نداشته باشد؟!
آۅیــــ📚ـــݩآ
باورم نمیشد که شرطم را بپذیرد. اصلا امیر آدمی نبود که زیر بار چنین شرطی برود. هوا گرم بود. کالسکه و
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. باید هر جوری بود آبی به محیا میدادم. پوست نازک لبش طوری خشک شده بود که میترسیدم از ترکهای ریزش خون بزند بیرون...کاش حداقل گریهاش بند میآمد... دل به دریا زدم. کنار یکی از سه خیمهای که آنجا بود ایستادم...تشت آبی بود پر از تکههای یخ و پارچی که از آن تشت تغذیه میشد و چند لیوان...لیوان آبی بردارم یا نه؟!
اگر خورد و مریض شد چه کنم؟! نمیدانستم چه کاری درست است.
سالهای قبل، وقتی امیر از پیادهروی اربعین برمیگشت به من طعنه میزد که؛ ما مسخرهاش را درآوردهایم با این بچه بزرگ کردنمان...یک موجود ضعیف که هر روز ضعیف و ضعیفتر هم میشود، از بس که عادت کردهایم اسراف کنیم توی شستن و تمیز کردن...
سه تا لیوان کنار پارچ قرمزی ردیف شده بودند...مردی آب خورد و رفت و من شمردم که او دهمین نفری بود که دقیقاً توی همان لیوان اولی آب خورد و رفت...
من اما پر از تردید بودم....آب حتی اگر توی بطری خودم ریخته میشد هم، آب تمیزی نبود.
توی آن گرما، باز دلم را به دریا زدم و پارچ را برداشتم و آبی ریختم توی بطری...بطری را به سمت محیا گرفتم یا نگرفتم او دستش را بالا آورد که آن را بگیرد و من هزار تا اعوذ بالله من شر ما خلق و بسمالله خواندم و بعد بطری را به او دادم.
_مینا...محیا...
رو که برگرداندم خودش بود؛ امیر با چند بطری آب توی دستش.
هول بطری را از محیا گرفتم...او هنوز چیزی نخورده بود.
_امیر ما که مردیم....بیچاره شدیم...چه طور داره میشه؟ چرا پس نمیریم از اینجا؟ چرا اینقدر دیر اومدی...بیا اصلا برگردیم...من به اندازهی چند روز که میخواستیم اینجا باشیم همین امروز خاک و خولی شدم...فقط خونهی خودمون...من نمیتونم...من از اول هم گفتم من نمیتونم...
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت #امام_زمان(عج) در روز جمعه
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. باید هر جوری بود آبی به محیا میدادم. پوست نازک لبش طوری خشک شده بود که م
نگاهش به لبهای محیا بود، گوشهایش به حرفهای من؛ منی که کم نمیگذاشتم توی غر زدن و سرزنشش...
سرش را که بالا گرفت، حلقهی اشک دور چشمهایش پاره شد...
-ماشین کمه...یکی پیدا کردم...میره سامرا...باید زودتر بریم...
بطری آبی را باز کرد و داد دستم و من یک نفس آب را خوردم بیکه عادت داشته باشم به این کار. آدم عادتهایش را میگذارد برای وقتهایی که حالش خوب است و حواسش جمع است؟!
زودتر رفتیم. جایی وسطهای اتوبوس دو تا صندلی گرفتیم. محیا روی پاهایمان خوابید. به امیر گفتم: کاش توی اتوبوس هم آب داشتیم. چند ساعت توی راهیم؟ جایی هم نگه میداره؟
_حتما نگه میداره برای نماز...
خورشید هنوز غروب نکرده بود. ضعفی توی دلم حس میکردم که حوصله نداشتم محلش بگذارم. محیا هم که بهانهی چیزی را نمیگرفت.
همه ایرانی بودند. جز راننده و شاگردش. اتوبوس زود پر شد و راه افتاد.
راننده آنقدر شلخته رانندگی میکرد که حس میکردم توی یک ارابهی قدیمی در جادهی سنگلاخی نشستهایم که هر آن ممکن است اسبهایش رم کنند و ما را ببرند ته درهای که نبود.
کمکم به تکانهای اتوبوس عادت کردم و پلکهایم روی هم رفت.
با صدای گریهی محیا دوباره بیدار شدم.
این بچهی سه ساله انگار حرف زدن یادش رفته بود؛ یا خواب بود از خستگی یا گریه میکرد به خاطر تشنگی...
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اینجا سرزمین داستانه، حال دلت رو با نوشتن داستان خوب کن🖋
توی چالش شرکت کن و آموزش ببین و نویسنده شو👇📚
http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50