اینجا سرزمین داستانه، حال دلت رو با نوشتن داستان خوب کن🖋
توی چالش شرکت کن و آموزش ببین و نویسنده شو👇📚
http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50
اینجا راوی داستان زندگی خود باش📚⤵️
http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50
عرق بریز و نویسنده شو😢🖋
___🍃___
پـر نـقـشتـر از فـرش دلـم بـافـتـهای نـیـسـت
از بـس کـه گــ🥨ــره زد بـه گــ🥨ــره حـوصـلـهها را
#محمدعلی_بهمنی
با ما همراه باشید👇🏻
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🍃━┛
🖊جنایت و مکافات، داستایفسکی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━••••••••••━━📚┛
____📔____
ندیده از ترسشان میگویند. توی راه، هرکسی را که میبیند، گریهکنان میدود و میگوید:«حسینیه آتش گرفته!» بیآنکه کسی دیده باشد، همه حدس میزنند که دود سیاه از حسینیه بلند شده. انگار جایی مهمتر از حسینیه نمیشناسند که دلشان برای آن بتپد. قرار است دودی از حیاط حسینیه بالا برود؛ ولی نه حالا، ظهر عاشورا. وقتی که مشرجب و چند نفر سیاهپوش و گلمالی شده، در صلات ظهر ،اول، عمود خیمه را میخوابانند و چند تایی اسب را هی میکنند وسط خیمهها و زنها و بچهها و شمشیرها به هم میخورند. شینوشیون بلند میشود و صدای چکاچک شمشیرها برق چشمها را میزند. خیمهها زیر سم اسبها لگدکوب میشوند و بعد...
کـتـاب «شـــیـــر نـــشـــو» روایـت عـشـق و دلـدادگـی انـسـانهـای مـعـمـولـی بـه حـسـیـنبـنعـلـیست؛ بـه قـلـم مـــجـــیـــد قـــیـــصـــری.
داستانی که لـبـریـز اسـت از وقـایـع گـونـاگـون کـه در مـسـیـر تـکـامـل شـخـصـیـتهـایش پـیـش مـیرود.
داسـتـانـی از اهـالـی آبـادی رهـشـا کـه طـبـق آیـیـن هـر سـالـه خـود قـصـد بـرپـایـی تـعـزیـه را دارنـد؛ امـا چـنـد روز قـبـل، بـا آتـش گـرفـتـن نـمـاد بـا اصـالـت روسـتـا در تـعـزیـه، هـمـه چـیـز بـه هـم مـیریـزد.
شــیــر نــشــو داسـتـان نـوجـوانـیست که او را از تـرسهـایـش جـدا مـیکـنـد. نـوجـوانـی کـه دنـیـایـش بـیـن دو زمـان بـزرگ شـدن و بـزرگ نـشـدن گـیـر کـرده اسـت و از زمـان نـبـود پـدرش بـار سـنـگـیـن خـانـواده را بـه دوش مـیکـشـد.
#معرفی_کتاب
#سپهری
با ما همراه باشید👇🏻
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━📔━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_149
سکینه کنار دلارای غرق خواب، نشسته بود و با حسرت به او نگاه میکرد. اشک از چشمانش جاری شد. دو انگشتش را روی صورتش گذاشت و بالا و پایین کرد.
_ازم دلگیر نباش دلارای من باید برم تا مادرت به تو برگرده!
از جا بلند شد و بقچهاش را برداشت. سمت اتاق دلارام به راه افتاد. دلارام طبق معمول همیشه پاسخی نداد.
سکینه داخل اتاق شد. دلارام پشت پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.
_دارم میرم گفتم خداحافظی کنم.
دلارام به یک باره برگشت. اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد.
_به این زودی؟ خب صبر کن شب که دلارای خوا...
_برای همیشه میرم!
چشمان غمزده دلارام گشاد شد. سکینه چشم به زیر انداخت. برق چشمان خیس دلارام دلش را به رحم نیاورد.
_میخوای تنهام بذاری؟
سکینه از دلارام رو گرفت نه از نفرت بلکه بخاطر ترس از فروریختن.
_تنها نیستی. وقتشه بار زندگیتو خودت به دوش بکشی. من قرار نیست این کارو بکنم!
دلارام ناباور به سکینه نگاه میکرد. سرش را به نشان نه تکان میداد ولی سکینه رفت. دلارام فرو شکست. باری که بر دوشش سنگینی میکرد کمرشکن شده بود.
سکینه قبل رفتن به گلاب توصیه کرده بود به دلارای رسیدگی نکند و او را به مادرش بسپارد. او امید داشت مهر مادری دلارام را سر پا کند. قلب خودش هم از رفتارش به درد آمده بود ولی نگران دلارام بود. اگر به همین طریق پیش میرفت، خودش و فرزندش را نابود میکرد.
از عمارت که خارج شد به هقهق افتاد. دستش را روی دهانش فشار داد؛ اما شدت گریهاش بیشتر شد. کنار عمارت روی زمین افتاد. صدایش را آزاد کرد و ضجه زد. کسی آنجا نبود.
گلاب هم به گفته سکینه اطمینان کرده و دلارای را در اتاق مادرش گذاشته بود. دلارای از خواب بیدار شد. نگاهی به اطرافش کرد. وقتی کسی را ندید، زیر گریه زد. آنقدر گریه کرد که صورتش قرمز شد. دلارام بیحرکت به دخترش نگاه میکرد و همراه او گریه میکرد. هر چه منتظر ماند کسی نیامد. تحمل گریه دلارای را نداشت. برای چند لحظه خشم خان را تصور کرد.
_اینطوری از یادگارم مراقبت کردی؟
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛