eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا سرزمین داستانه، حال دلت رو با نوشتن داستان خوب کن🖋 توی چالش شرکت کن و آموزش ببین و نویسنده شو👇📚 http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50
اینجا راوی داستان زندگی خود باش📚⤵️ http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50 عرق بریز و نویسنده شو😢🖋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___🍃___ پـر نـقـش‌تـر از فـرش دلـم بـافـتـه‌ای نـیـسـت از بـس کـه گــ🥨ــره زد بـه گــ🥨ــره حـوصـلـه‌ها را با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🍃━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖊جنایت و مکافات، داستایفسکی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____📔____ ندیده از ترسشان می‌گویند. توی راه، هرکسی را که می‌بیند، گریه‌کنان می‌دود و می‌گوید:«حسینیه آتش گرفته!» بی‌آنکه کسی دیده باشد، همه حدس می‌زنند که دود سیاه از حسینیه بلند شده. انگار جایی مهم‌تر از حسینیه نمی‌شناسند که دلشان برای آن بتپد. قرار است دودی از حیاط حسینیه بالا برود؛ ولی نه حالا، ظهر عاشورا. وقتی که مش‌رجب و چند نفر سیاه‌پوش و گل‌مالی شده، در صلات ظهر ،اول، عمود خیمه را می‌خوابانند و چند تایی اسب را هی می‌کنند وسط خیمه‌ها و زن‌ها و بچه‌ها و شمشیرها به هم می‌خورند. شین‌وشیون بلند می‌شود و صدای چکاچک شمشیرها برق چشم‌ها را می‌زند. خیمه‌ها زیر سم اسب‌ها لگدکوب می‌شوند و بعد... کـتـاب «شـــیـــر نـــشـــو» روایـت عـشـق و دلـدادگـی انـسـان‌هـای مـعـمـولـی بـه حـسـیـن‌بـن‌عـلـی‌‌ست؛ بـه قـلـم مـــجـــیـــد قـــیـــصـــری. داستانی که لـبـریـز اسـت از وقـایـع گـونـاگـون کـه در مـسـیـر تـکـامـل شـخـصـیـت‌هـایش پـیـش مـی‌رود. داسـتـانـی از اهـالـی آبـادی رهـشـا کـه طـبـق آیـیـن هـر سـالـه خـود قـصـد بـرپـایـی تـعـزیـه را دارنـد؛ امـا چـنـد روز قـبـل، بـا آتـش‌ گـرفـتـن نـمـاد بـا اصـالـت روسـتـا در تـعـزیـه، هـمـه چـیـز بـه هـم مـی‌ریـزد. شــیــر نــشــو داسـتـان نـوجـوانـی‌ست که او را از تـرس‌هـایـش جـدا مـی‌کـنـد. نـوجـوانـی کـه دنـیـایـش بـیـن دو زمـان بـزرگ شـدن و بـزرگ نـشـدن گـیـر کـرده اسـت و از زمـان نـبـود پـدرش بـار سـنـگـیـن خـانـواده را بـه دوش مـی‌کـشـد. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━📔━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سکینه کنار دلارای غرق خواب، نشسته بود و با حسرت به او نگاه می‌کرد. اشک از چشمانش جاری شد. دو انگشتش را روی صورتش گذاشت و بالا و پایین کرد. _ازم دلگیر نباش دلارای من باید برم تا مادرت به تو برگرده! از جا بلند شد و بقچه‌اش را برداشت. سمت اتاق دلارام به راه افتاد. دلارام طبق معمول همیشه پاسخی نداد. سکینه داخل اتاق شد. دلارام پشت پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. _دارم میرم گفتم خداحافظی کنم. دلارام به یک باره برگشت. اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. _به این زودی؟ خب صبر کن شب که دلارای خوا... _برای همیشه میرم! چشمان غمزده دلارام گشاد شد. سکینه چشم به زیر انداخت. برق چشمان خیس دلارام دلش را به رحم نیاورد. _می‌خوای تنهام بذاری؟ سکینه از دلارام رو گرفت نه از نفرت بلکه بخاطر ترس از فروریختن. _تنها نیستی. وقتشه بار زندگیتو خودت به دوش بکشی. من قرار نیست این کارو بکنم! دلارام ناباور به سکینه نگاه می‌کرد. سرش را به نشان نه تکان می‌داد ولی سکینه رفت. دلارام فرو شکست. باری که بر دوشش سنگینی می‌کرد کمرشکن شده بود. سکینه قبل رفتن به گلاب توصیه کرده بود به دلارای رسیدگی نکند و او را به مادرش بسپارد. او امید داشت مهر مادری دلارام را سر پا کند. قلب خودش هم از رفتارش به درد آمده بود ولی نگران دلارام بود. اگر به همین طریق پیش می‌رفت، خودش و فرزندش را نابود می‌کرد. از عمارت که خارج شد به هق‌هق افتاد. دستش را روی دهانش فشار داد؛ اما شدت گریه‌اش بیشتر شد. کنار عمارت روی زمین افتاد. صدایش را آزاد کرد و ضجه زد. کسی آنجا نبود. گلاب هم به گفته سکینه اطمینان کرده و دلارای را در اتاق مادرش گذاشته بود. دلارای از خواب بیدار شد. نگاهی به اطرافش کرد. وقتی کسی را ندید، زیر گریه زد. آنقدر گریه کرد که صورتش قرمز شد. دلارام بی‌حرکت به دخترش نگاه می‌کرد و همراه او گریه می‌کرد. هر چه منتظر ماند کسی نیامد. تحمل گریه دلارای را نداشت. برای چند لحظه خشم خان را تصور کرد. _این‌طوری از یادگارم مراقبت کردی؟ ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━━••••••••••━📜┛