eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊نون نوشتن، محمود دولت آبادی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 چند ماه بعد سعید پشت در ایستاده بود. مردد بود. پشیمان شد و سمت پله‌ها رفت اما تاب نیاورد دوباره برگشت. پشت در ایستاد. چشم‌هایش را روی هم فشرد. دستش را سمت در برد و در زد تا دیگر اسیر تردید نباشد. _بیا تو. سعید یکسره سراغ اصل مطلب رفت. _خانوم یادتونه گفته بودین عجیبه بعد از چند ماه آمدن سراغ خان؟ دلارام که پشت میز خان نشسته بود و طبق معمول همیشه برای بهزادش نامه می‌نوشت سرش را ناگهان بالا آورد. صدای آخش بلند شد. گردنش گرفت. _چی شد خانوم؟ دلارام دستش را بالا آورد. _اتفاقی افتاده؟ _به یه نفر مشکوکم! دو روز قبل از دستگیری خان ناپدید شده و چند روز بعد برگشته روستا. _خب این کافیه؟ برای محکوم کردنش؟ _نه ولی سابقه‌ش خرابه. قبل از ازدواج شما با خان خیلی سعی کرد شما رو از چشم مردم بندازه. اگر خان رو لو داده باشن فقط می‌تونه کار اون باشه چون هیچ‌کس دیگه تا یه ماه قبل اون اتفاق هم بیرون نرفته از روستا. دلارام سرش را پایین انداخت. لب‌هایش را روی هم فشرد. دستی به چشم‌هایش کشید. از طرفی نمی‌شد آن مرد را محکوم کرد و از طرفی دلش برای خان له‌له میزد. حداقل می‌خواست بداند چه به سرش آمده. _خب الان باید چیکار کنیم؟ از کجا مطمئن بشیم؟ سعید دستی به چانه‌اش کشید. چند قدم در اتاق راه رفت. با پا روی زمین ضرب گرفت. روی یک پا چرخید. _نقشه‌ای دارم خانوم. باید از خودش حرف بکشیم. دلارام از جا بلند شد _چطوری؟ یعنی خودش حرف میزنه؟ _باید کاری کنیم حرف بزنه! ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____🪴____ بـا آن چـه کـه درسـت اسـت شـروع کـن نـه آن چـه کـه صـرفا قـابـل قـبـول اسـت. با ما همراه باشید👇🏻 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🪴━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖊یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
افتتاح کافه کتاب توی یک روستا...
آۅیــــ📚ـــݩآ
افتتاح کافه کتاب توی یک روستا...
_عامو نَمْدونین چه حسی داره، بعد کلی کارشکنی و نشد نمیشه... یِی جای شیکی ایطوری بسازی...
آۅیــــ📚ـــݩآ
افتتاح کافه کتاب توی یک روستا...
روستای ورجان. می‌دونین کجان؟ نَمْدونین؟ به من ربطیش نداره گوگل رو گذاشتن بِرِیِ همی چیا...
آۅیــــ📚ـــݩآ
نگاهش به لب‌های محیا بود، گوش‌هایش به حرف‌های من؛ منی که کم نمی‌گذاشتم توی غر زدن و سرزنشش... سرش را
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ بدی بدتر است نه؟ امیر بی‌آنکه حرفی بزند، محیا را نشاند توی بغل من و از جا بلند شد. جلو رفت. صدایش را می‌شنیدم که با کسی حرف می‌زد. این که کی نگه می‌دارد و اینکه آبی هست که به بچه بدهد؟ وقتی برگشت، آبی توی دستش نبود. محیا اشک می‌ریخت و صدای هق هق گریه‌اش بلند بود. دقت کردم دیدم کسی جز ما بچه‌ای در بغل یا کنارش ندارد. توی آن قحطی آب هم، کسی به ما آبی تعارف نکرد، شاید چون موکب‌های این طرف مرز کم بودند و مغازه‌‌ای هم نبود، کسی آبی نداشت یا داشت و برای خودش غنیمتی بود. محیا گریه کرد و گریه کرد. امیر یک ریز حرف زد و قصه گفت و شعر خواند. محیا با لب‌های خشک خوابش برد. دیگر نگاه پر از شماتتم توی تاریکی دیده نمی‌شد. هر سه به امید رسیدن به جایی خوابمان برد. یک ساعت، دوساعت و شاید نزدیک به سه ساعت اتوبوس پیش رفت و به جایی نرسید. انگار توی این مسیر هیچ شهری نبود. هیچ چراغی روشن نبود، اصلا انگار این اتوبوس تنها ماشینی بود که توی این مسیر در حرکت بود... خدا خدا می‌کردم زودتر به جایی برسیم. رسیدیم...خدا خدا کردن‌های من به یک باره چشم‌هایم را به روی چراغهایی روشن کرد. اتوبوس ایستاد. همه پیاده شدند. محیا را بیدار کردیم و راه افتادیم‌. یادم نمی‌آمد آخرین باری که بچه را به دست‌شویی برده بودم کی بوده؟ ولی مگر خودش هم طلب کرده بود که برود؟ تا پیاده شدیم چشممان به دکه‌ای خورد که بطری‌های آب و آب میوه و نوشابه‌هایش را ریخته بود توی تشت پر از یخی. امیر بطری آبی را برداشت. خواست حساب کند. فروشنده داد زد: لا...ایرانی... لا... گاو خاک بر سرمان، وسط این بیابان و توی غریبی زاییده بود. _امیر...شما که می‌گفتی همه جا پول ایرانی قبول می‌کنند؟ پس چی شد؟ طوری می‌پرسیدم که باز توی تک تک کلمه‌هایم سرزنش لحاظ شود. محیا که تازه خوشحال شده بود به آب رسیده‌است، زد زیر گریه. زمان زیادی نداشتیم. امیر از من خواست که بروم و نمازم را بخوانم. من محیا را گذاشتم و رفتم؛ محیایی که تشنه بود و گریه می‌کرد. فضای بزرگ میدان مانندی بود که یک گوشه‌ی دور از جاده‌اش، دو اتاق دیده می‌شد. نمای اتاق‌ها گلی بود. زنها داخل یکی از اتاق‌ها می‌‌شدند و با صورت خیس برمی‌گشتند. وارد اتاق که شدم. دیدم...نه ندیدم..‌.هیچ چیز ندیدم. هیچ چراغی روشن نبود. از اتاق بیرون آمدم. توی اتاق کناری حصیری پهن بود و زنها داشتند نماز می‌خوانند. از زنی پرسیدم: کجا وضو بگیرم؟ زن کلمن کنار نمازخانه را نشانم داد. لیوان استیل کوچکی کنارش بود. وقت فکر کردن و دست دست کردن نبود. نمازم را خواندم. محیا و امیر را پیدا کردم. محیا هنوز گریه می‌کرد و امیر داشت با فروشنده حرف می‌زد. دست محیا را گرفتم و از آنجا دورش کردم. امیر هم رفت که نمازش را بخواند. به این فکر می‌کردم که همه چیز تقصیر امیر است یا نه من هم مقصرم؟ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛