eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم جابه‌جا بشوم که پاهایم گیر کردند به کابل متصل به دوربین. دوربین و سه‌پایه سقوط کردند رو به فرق سر پیرمرد طاس بی‌کلاهی که هر شب سر جای خودش بی‌ذره‌‌ای تغییر، تکیه می‌داد به تخت. خیز برداشتم و دوربین را مثل بچه‌ای که از تاب‌ِ بازی توی تحویل می‌گیرند، توی بغل قاپیدم. دیدم که میرحسین داداچی کتری به دست، میان بخار آب جوشی که بالا می‌آمد با باز کردن چروک‌هایی که به پیشانی‌اش دویده بود، نفس راحتی کشید. لبخندی زد و با سری که به علامت تأیید و تشویق تکان می‌داد، حمایتم کرد. @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 چند ماه از رفتن بهزاد گذشته بود. دلارام هفته‌های آخر بارداریش را سپری می‌کرد و دلارای تازه راه رفتن یاد گرفته بود. دلارام دستش را می‌گرفت و در حیاط عمارت می‌چرخاند. با هر قدم به او گفتن کلمه بابا را یاد می‌داد. فصل درو بود. دلارای را به گلاب سپرد. _کجا میرین خانوم؟ خطرناکه. چیزی تا زایمانتون نمونده. دلارام لبخندی زد. _نگران نباش. مراقبم. باید سر بزنم به زمینا. درسته بهزاد نیست ولی من که هستم. گلاب اخم‌آلود سر به زیر انداخت. دلارام همراه سعید از مزارع سرکشی کرد. آفتاب به شدت می‌تابید. _خانوم حالتون خوبه؟ جلو خورشید وایسادین اذیت میشین. بهتره برگردیم به عمارت. دلارام ساکت ایستاده بود و به مردمی که در تکاپو بودند نگاه می‌کرد. خودش را بهزاد تصور کرد. دلش خالی شد. با خودش گفت: بهزاد من نمی‌تونم. دارم از پا درمیام. من نمی‌تونم جای تو باشم و از داشته‌هات محافظت کنم. خواهش می‌کنم برگرد. دلش هوای نوشتن کرد. _بریم! سعید انتظارش نداشت. _چ...شم خانوم. آهسته و محتاط از کنار زمین‌ها و درختان می‌گذشت. دستش را روی شکمش گرفته بود. به عمارت رسیدند. _برم خانوم رو از گلاب بگیرم؟ دلارام آهی کشید. _نه یک‌ ساعت دیگه بیارش اتاقم. به سمت عمارت به راه افتاد. دستش را به نرده‌ها گرفت و پله‌ها را تا طبقه دوم بالا رفت. خودش را به اتاق کار خان رساند. همین که در را بست سد اشک‌هایش شکست. روی زمین سر خورد. صدای گریه‌اش هر لحظه بلندتر میشد. _می‌دونی چند ماه گذشته بی‌وفا؟ نترسیدی حالم بد بشه؟ من حامله‌م نترسیدی بچه‌م بمیره؟ نفس عمیقی کشید. _بار قبل از دور مراقبم بودی. حالا چی؟ حتی نمی‌دونم زنده‌ای یا نه... ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
موکب امام رضا؛ فکر می‌کردم این موکب، موکب حرم امام رضاست. چرا؟ عرض می‌کنم...
آۅیــــ📚ـــݩآ
به خاطر اسم شریف امام
و به خاطر شباهت بسیار زیادی که خادمینش با خادمین حرم دارند
از یکی از خادم‌ها پرسیدم: موگوما شما مشهدین؟ و جواب داد: نه...اینجا ربطی به حرم ندارد و اصلا زیر نظر یک خیّر عراقی ست ولی ...
ولی او از ایرانی‌ها برای خدمت در این موکب کمک می‌گیرد... از سراسر ایران؛ اول باید رفت به سایت موکب امام‌رضا و ثبت نام کرد و بعد گزینش شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی آب روانیست روان می‌گذرد، آنچه تقدیر من وتوست همان می‌گذرد...🦋🦋 خدایا به حق حسینت بهترین تقدیرها را برای شیعیان امیرالمومنین رقم بزن!🌺🌸 با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛