🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_هشتادونه
بوی پودر بچه در فضای اتاق پیچیده است. شیوا چشمانش را بسته، نفس عمیقی میکشد و با صدای بلند بیرون میدهد: «آه، چرا آدم از این بو سیر نمیشه؟ مبینا منم میخوام.ـ.»
لب مبینا هلال کشیدهای رسم میکند:
«اول باباشو پیدا کن، اونم میاد ایشالا» شیوا روبهروی مبینا مینشیند. ترهای از موهای مواجش را به بازی میگیرد: «پیدا شده؛ فقط...فقط...»
چشمان گرد شدهی مبینا در صورت کک مکی شیوا دو دو میزند: «جانِ من؟» شیوا خود را لوس میکند. سرش را به تایید تکان میدهد. مبینا ادامه میدهد:
«حالا این خل و چلی که میخواد تو رو بگیره کی هست...»
در سالنی پر از نیمکتهای چوبیِ حکاکی شده که به سالن آمفیتئاترهای رمی میماند، در حال صحبت هستند اما به جزء تکان لبی چیزی مفهوم نیست. حمیرا که پایش از بیحوصلگی ضرب گرفته، چشم از تلویزیون درمانگاه میگیرد. چشمش به تختهی سفیدی میافتد؛ پر از ناگفتههایی است که جایشان بر آن خالی است. نفس کلافهاش را از غنچهی لبهایش بیرون میدهد. با خود فکر میکند، کاش رامین در کنارش بود اما با یادآوری باد لپش، پشیمان میشود. زیر لب نجوا میکند: «هیچی دیگه، منو با این قیافه ببینه!»
یادآوری موعد ازدواجش که در آیندهای نزدیک بود، آه از نهادش در آورد. اما در دل خدا را شکر میکند که رامین انسانی منطقیست وگرنه تا ته توی غیبت یک هفتهای حمیرا را درنمیآورد، دست بردار نبود. با به صدا در آمدن بلندگوی درمانگاه، حمیرا به اتاقی که نامش در کنارِ شمارهی آن بود، میرود...
امید به پشت سر خود نگاه میکند. زنِ روبهرویش آن کسی نیست که در انتظارش بوده. او منظر دختریست باهمین فامیلی، اما چند سال جوانتر...
گاهی حادثهای دردناک، اتفاقی غیر منتظره، یا به قول عوام شانس و اقبال اشخاصی را بر سر راه هم قرار میدهد؛ افرادی که شاید اگر آن اتفاقات رخ نمیداد، هیچوقت با هم ملاقات نمیکردند... دست تقدیر یا ریاضیات چینش جهان! افرادی را وارد زندگی مبینا کرده که ادامهی مسیر زندگیاش دستخوش حضور آنهاست. افرادی با رازهایی که هنوز برایش فاش نشده...
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
.
گاهی فکر میکنم بعضیها هم هستند که خدا آنها را که میبیند میگوید: خوب شد تو را آفریدم...
.
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
. گاهی فکر میکنم بعضیها هم هستند که خدا آنها را که میبیند میگوید: خوب شد تو را آفریدم... . #حضر
.
خوب شد...
اگر تو نبودی...حسین که دلتنگ میشد به که نگاه میکرد؟!
.
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
. خوب شد... اگر تو نبودی...حسین که دلتنگ میشد به که نگاه میکرد؟! . #حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
.
ای شبیهترین خلق خدا به پیامبر...
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
.
@AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نود
امید به قلب سفید روی قهوهی فنجانِ روبهرویش زل زده. هنوز جملهای از دهانش بیرون نیامده تا سوالهای ذهنش را پاسخ دهد. چشمش را از قلب دو نیم شده میگیرد. روی دستکشهای مخملی که به کیف سیاه رنگ لم دادهاند مینشاند. گندم کوکی شکلاتی را از کنار فنجانش برمیدارد. به دهان میگذارد. با بلند کردن فنجان برگِ بلوط نقش بسته در آن میلرزد. نگاهش از رقص برگِ در فنجان بر دستان امید سرمیخورد:
«چه قدر عوض شدید، از روی صداتون شناختمتون.» امید تکیهاش را به پشتی مبل میدهد. لبخند کمرنگی لبهایش را کش میآورد: «اما شما اصلا عوض نشدید ماشاءالله»
چروکهای کنار چشمش به خط لبخندش میپیوندند. کیفش را باز میکند:
«بگذریم، بریم سر اصل مطلب...»
اوراقی را از کیفش خارج میکند...
حمیرا روی یونیت دندانپزشکی تکیه میدهد. فشار روی فکش به حدی دردناک است که چشمانش را به التماس کمی التیام، محکم میبندد. خانم دکتر جوان، لبخندی به چهرهی بامزهی حمیرا میزند:
«عزیزم نیازی نیست دهنتو اینقدر باز کنی.»
حمیرا چشمانش را باز میکند، با چشم لبخند دکتر را پاسخ میدهد. با صدای نامفهومی که از دهانش خارج میشود، دکتر عقب میکشد: «بگو عزیزم...»
حمیرا لبو لوچهی باد کردهاش را جمع میکند: «دکتر دو هفته دیگه عروسیمه، یه کاری کنید آبروم نره.»
دکتر دستکشهای لاتکسی را از دستش خارج میکند: «ببین عزیزم لثهت آبسه کرده، من برات آنتیبیوتیک مینویسم، یه جراحی کوچیکم برای خارج کردن عفونت لازمه...» با شنیدن نام جراحی، اشک در چشمان حمیرا جمع میشود...
آسیه روی صندلی سیاه رنگ، در اتاقی تاریک که تنها منبع روشناییاش، لامپی است نشستهاست. لامپ در قیفی وارونه که از سقف تا نزدیکی میز روبهرویش آمده است. انگشتان دستش را در هم قفل و رها میکند. در ذهنش هزار سوال احتمالی و جوابهایی را که میخواهد به آنها بدهد، مرور میکند. خسته از هیاهوی مغزش، لعنتی نثار مبینا و روح حنانه مادرش میکند. با باز شدن در، نور به اتاق تاریک سرک میکشد. با دیدنِ بازجویی که وارد میشود، قلبش به تپش میافتد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
19.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوبــــر
با قد رعنا و روی ماه و خال دلبرش
میشود ارباب ما محو علی اکبرش
میوهها هرچند یکسانند در ظاهر، ولی
بیشتر دل میبرد از مشتریها نوبرش
کوچههای شهر یکباره پر از مجنون شدند
تا نقاب از روی او برداشت لیلا مادرش
منطقاً، خَلقاً و خُلقاً مثل پیغمبر، ولی
میرسد بوی علی دیگری از منبرش
مست برمیگردد از دیدار او هرعاشقی
میرسد گویا اویس از محضر پیغمبرش
کیست بنویسد مقام آن کسی را که ادب
دست روی سینه زانو میزند در محضرش
در دل ممسوس فی الله علی جز عشق نیست
این حرم بیت خدا بود از ازل سرتاسرش
او که سر تا پا شبیه حیدر کرار بود
پس چه جای عیب اگر باشند مردان قنبرش
مجتبی خرسندی
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام.
📝گروه ادبی یاقوت سرخ
@Yaqoote_sorkh
@Mojtaba_khorsandi
@AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودویک
گربهای سفید رنگ از گوشهی دیوار درون خانه را میپاید. برای لقمهای از میان آشغال ماهیهای درون سفره که هنوز بعد از صرف ناهار پهن است، میومیو میکند. مبینا تکهای ماهی برایش میاندازد. گربه طعمه را به دهان میگیرد و دور میشود. احمد به بالشت لول قرمز رنگ تکیه داده است. از گربه چشم میگیرد به مبینا نگاه میکند: «الان باز میاد. اگر بهش غذا بدی عادت میکنه. دیگه خونه میشه باغوحش...»
مبینا چشمانش را لوس میکند: «گناه داره خب» هنوز حرفش تمام نشده که گربه باز میگردد. مبینا این بار استخوان ماهی به او میدهد. گربه طعمه را میبرد و از روی لبهی دیوار به گوشهای دیگر میپرد. طعمه از دهانش میافتد. او میرود و استخوان بر لبهی دیوار باقی میماند: «بیا حالا اون استخون رو کی از اون بالا بیاره. اگر بوش خونه رو برنداشت!»
مبینا نگاهی به بالا میکند: «برمیگرده.» احمد میگوید: «اگر برگشت من هیچی حالیم نیست!»
مبینا به قیافهی حق به جانب احمد نگاه میکند: «اگر اومد اسمتو میذارم هالو ها!» چند لحظه میگذرد. گربه باز میگردد. مبینا میخندد. با شیطنت میگوید: «هالو جان اون استکان چای رو بده بیاد.»
هر دو آنقدر میخندند تا صدای آسیه بلند میشود: « خفه میشید یا بیام؟ بذارید کپهی مرگمو بذارم»...
مبینا آهی میکشد. دفتر خاطراتش برگی دیگر خورده و حالش را دگرگون میکند. به روز خاکسپاری رحمان فکر میکند. احمد آن احمد قبل نیست. آن روی سکهی او رخ به رخ مبینا داده...دستی بر شانهی مبینا مینشیند. شیوا کنارش قرار میگیرد: «کجایی تو دختر؟ »
آه، راه نفس مبینا را باز میکند: « شال و کلاه کردی؟ جایی میری؟»
شیوا به خود میآید. نیم نگاهی به لباسهایش میاندازد: «آهان یادم رفت بگم. باید جایی برم. زود برمیگردم.» مبینا از جا برمیخیزد: «باش تا آماده شم...»
چهرهی شیوا درهم میرود: «چیزه، آخه...»
مبینا منظور شیوا را متوجه میشود:
«آخ یادم رفته بود. امروز قراره با حمیرا برم بازار...»
امید در اتاقش قدم میزند. حرفها و تصویر مجد، مانند فیلمی روی تکرار، در مغزش مرور میشود. دستهایش را مدام در موهایش فرو میبرد. به طرف تخت میرود. خود را روی آن میاندازد. انگشتانش ضرب گرفته. گوشی را برمیدارد: «بوق، بوق...الو »
امید گوشی را در دستانش جابهجا میکند: «أ...الو، خانم مجد...»
شیوا به سرعت از در باغ خارج میشود. مبینا پشت سر او سرک میکشد. شک به دل مبینا چنگ میزند. او شیوا را خوب میشناسد. رفتارش نشان میدهد چیزی را پنهان میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
ای آمدنت مبدأ تاريخ تغزل
تأخير تو بر هم زده تنظيم جهان را...💚
#امام_زمان
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛