eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ خانه‌ای با در وپنجره‌های بسته، پنجره‌هایی که پرده‌های ضخیمش راه نفوذ هیچ نوری را به اتاق‌ها، باقی نگذاشته‌اند...مبینا روزهای سختی را در آپارتمان امنی که پلیس برایش محیا کرده، می‌گذراند. تنها روزهایی که جلسه‌های دادگاه برگذارمی‌شود، نور آفتاب را می‌بیند. اما او تاریکی را به روشنایی روز ترجیح می‌دهد. دیداربا آسیه، روزگارش را تیره‌وتار می‌کند، چه رسد به روز... در جلسه‌ی دادگاه، دادستان و وکیل، شاهدو مطلع و متهم، در دو قطبی که شیطان میان خانواده‌ی دو برادر ایجاد کرده، مقابل هم ایستاده‌اند. هر دو طرف داغ‌دار و هردوطرف پراز نفرت...آسیه از مرگ مریم باخبرشده. او به دنبال انقامی سخت از همه‌ی آن‌هایی‌ست که در مرگ مریم، مقصر می‌داند. آسیه چشم‌های به خون نشسته‌ش را بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، در سالن می‌چرخاند. در ناخودآگاهش سوال‌ها و جواب‌هایی در حال ردو بدل شدن است:« کی ؟ رسول؟ هانیه؟ مبینا؟ » چوپانی که استخوان‌ها را پیدا کرد، نانوایی که آسیه برای حمل‌شان، از او گونی خریده است...اظهارات خود را بیان می‌کنند و آسیه هنوز در جستجوی مقصر مرگ مریم. بالاخره او در جایگاه قرار می‌گیرد... گندم کفش‌های پاشنه بلندش را از پا در می‌آورد، تا سریع‌تر فرار کند. گیسو پشت سرش را نگاه می‌کند، دیدن برق چاقو ضربان قلبش را بیشتر می‌کند:« بدو مامان...» اکبری کلت کمری خود را بیرون کشیده، فریاد می‌زند:«ایست...ایست وگرنه می‌زنمت...گفتم وایسا...» نوید تکه‌ای سنگ‌فرش شکسته را برمی‌دارد، به طرف مرد مهاجم پرتاب می‌کند. آه از نهاد مرد برمی‌آید:«آخ...کثافت...می‌کشمت...» با افتادن او بر روی زمین چاقو از دستش می‌افتد. کلاه‌گیس ژولیده‌ش هم ازسرش جدا می‌شود. مبیناکه همراهِ دختران، از پشت پنجره نظاره‌گر صحنه‌ی روبه‌روست، فریاد می‌زند:« عارف! بخدا خودشه...» نوید و اکبری بالای سراو ایستاده‌اند. اکبری اسلحه را در مقابل او نگه می‌دارد:«تکون بخوری مغزت پخش زمینه...» بعد از اینکه آسیه در جایگاه متهم قرار می‌گیرد، دادستان برگه‌های جلوی خود را مرتب می‌کند. ازروی اظهارات او می‌خواند :« خانم آسیه الف، در جلسه‌ی قبلی اقرار کردید، به سر مقتول سعید الف ضربه‌ای وارد کردید. که این ضربه منجر به فوت ایشون شد. شما گفتید که از ترس وبرای دفاع از خود این کارو کردید، سوال من اینه، چه خطری از جانب مقتول که در آن زمان نیمه‌جان و بی دفاع روی زمین افتاده بود، شما رو تهدید می‌کرد؟» آسیه چشمی در جمع می‌چرخاند. چهره‌ش از یادآوری صحنه درهم می‌رود:« بله، من به سرش ضربه زدم...م...من ترسیده بودم...» سرش را بین دو دست نگه می‌دارد. وکیل مدافع از جا برمی‌خیزد:« اعتراض دارم جناب قاضی، ایشون حرف توی دهن موکل بنده می‌ذارن...» دادستان فریاد می‌زند:« اینا اظهارات خود متهمه جناب کدوم حرف...» قاضی برروی میز می‌کوبد:«اعتراض وارد نیست...نظم دادگاه رو رعایت کنید...» صدای گریه‌های هانیه بلند می‌شود. آسیه از دیدن این صحنه لذت می‌برد. خنده‌ی هیستریکی می‌کند:« آره...من کشتمش...» اشک درچشمان به خون نشسته‌ش، بالرزش تنش می‌لغزد و برگونه‌هایش می‌چکد. هانیه به طرفش حمله‌ور می‌شود:« قاتلِ وحشی، کثافت...»ماموران زن، هانیه را کنترل می‌کنند. آسیه ادامه می‌دهد:« تازه خبرنداری، حنانه‌ی عزیزت رو هم من کشتم، من...» دستش را روی سینه‌ش می‌زند:« هنوز دلم خنک نشده، وقت نشد، توله‌ش رو خفه کنم...کاش دستم بهش می‌رسید...»قاضی بارها چکشش را بر میز می‌کوبد:« ختم جلسه‌ی دادگاه...» با افشای رازهایی در باره‌ی حنانه، مادر واقعی مبینا دادگاه به وقت دیگری موکول می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «اگر ناخنک زدی دستتو قلم می‌کنم...» چهره‌ی متفکری به خود می‌گیرد:«از کجا قلم می‌کنی؟» تعجب مادرش را که می‌بیند،به دستش اشاره می‌کند:« از اینجا؟ یا اینجا؟» مادرش نزدیک‌تر می‌آید، می‌خندد:« حالا چه فرقی می‌کنه؟» خنده‌اش را جمع می‌کند:« می‌خوام ببینم می‌تونم برم پاراالمپیک یا نه» صدای قهقهه‌ی مادرش در گوشش پژواک می‌شود. مدال طلا را کنار عکس قاب شده‌ی مادرش، آویزان می‌کند. باصدای گیسو به خود می‌آید:« خدا رحمتش کنه...شیدا می‌تونی بیای مراقب بچه‌ی مبینا باشی؟» شیدا درکمد را می‌بندد. عینکش را بالا می‌دهد:« چرا من؟ پرستارا کجا هستن؟» گیسو به سمت پنجره می‌رود، از پشت شیشه‌ی غبار گرفته به تصویر کمرنگ باغ نگاه می‌کند:« ترسیده، به کسی اعتماد نداره، باید بریم کلانتری نمی‌شه بچه رو ببریم...شیدا اون به تو اعتماد کرده» شیدا بابی‌میلی قبول می‌کند... آب درلیوان پلاستیکی، به رقص در آمده. انگشتان عارف کلافه از انتظار، بر میز ضرب گرفته. در اتاق بازجویی باز می‌شود. سرهنگ پوشه به دست وارد می‌شود. صندلی را کنار می‌کشد:« خب آقای عقربِ سیاه...» عارف نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« اسم من عارفه آقا...» سرهنگ می‌نشیند:« البته فرقی‌هم نمی‌کنه اسمت چی باشه. اسمت هرچی می‌خواد باشه، عقرب، مار، افعی یا هرچیز دیگه‌ای » خم می‌شود و خود را به عارف نزدیک می‌کند:« توی اون باغ چکار داشتی؟» عارف در چشمان سرهنگ زل می‌زند:«بدون وکیل، یک کلمه‌ هم نمی‌گم» سرهنگ بلند می‌شود:« پدرو پسر، عین همید» از در اتاق خارج می‌شود... نوزاد مریم را، هانیه و رسول از بیمارستان تحویل می‌گیرند. رسول حتی یک بار هم به چهره‌ی او نگاه نمی‌کند. هانیه نوزاد را زیر عبا قرار می‌دهد. رسول جلوتر از او حرکت می‌کند. هانیه پا تند می‌کند:« رسول...رسول...آروم‌تر من با این بچه نمی‌تونم بهت برسم» رسول می‌ایستد:« ما این بچه رو نمی‌خوایم!» هانیه خشکش می‌زند:« چی؟ یعنی‌چی؟»رسول دستی در هوا تکان می‌دهد:« همین که گفتم، بچه‌ی قاتل پسرم رو نمی‌خوام...» هانیه با چشمانی پر از اشک رفتن رسول را تماشا می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «هیچ تصوری ازش ندارم. نمی‌دونم چه شکلی بوده، رنگ چشمش، پوستش، لباش...عطر تنش...» آهِ کوتاهی می‌کشد:«کاش بود، کاش داشتمش.» گیسو دستش را می‌فشرد:« مبینا...بابات قبل از فوتش چیزی در مورد مادرت نگفت؟» مبینا نگاه عمیقی به گیسو می‌کند:« فرصت نشد، فقط یه حرفایی می‌زد. می‌گفت یه چیزایی هست باید بدونی، همه رو نوشتم دست کسیه، گفت اون خودش میاد سراغم» گیسو دستش را از روی دست مبینا برمی‌دارد. فرمان ماشین را می‌چرخاند. وارد خیابانی می‌شود. مبینا چشمان پرسشگرش را به اومی‌دوزد:« اینجا کجاست؟ مگه نمی‌ریم کلانتری؟» گیسو جلوی در بزرگ مجللی می‌ایستد. به سمت مبینا می‌چرخد:« می‌خوای دست‌نوشته‌های باباتو ببینی؟ می‌خوای حقیقتو بدونی؟» تعجب مبینا بیشتر می‌شود:« من...من گیج شدم...پدرم چه ربطی به این قصر داره؟» گیسو لبخندی می‌زند:« می‌خوای جواب سولاتو بگیری؟ خب پیاده شو...» مبینا از ماشین پیاده می‌شود. گیسو به سمت در می‌رود. کلید را در قفل می‌چرخاند. مبینا چشمان گرد شده‌ش را به دستان کشیده‌ی گیسو می‌دوزد. دیگر سوالی نمی‌پرسد و خود را به اتفاقات غافلگیرانه‌ای که در انتظارش است، می‌سپرد... حامد و آسیه بعد از چهار ماه، از زمان بازداشتشان دوباره در خانه و درکنار هم ایستاده‌اند. اما اینبار با لباس زندان و دستبند به دست، برای بازسازی صحنه‌ی جرم. آسیه به درودیوار خانه نگاه پرحسرتی می‌اندازد. آه از نهادش برمی‌آید. باغچه‌ی خشکیده، حوض خالی، آشغال‌های تل‌انبارشده‌ای که مردم به نشانه‌ی انزجارو نفرت به اتفاقی که در این خانه افتاده، به درون آن انداخته‌اند، منظره‌ی بدی ایجاد کرده. حامد کنار باغچه زانو می‌زند، یادآوری کارهایی که در کنار این باغچه انجام داده، به قلبش چنگ می‌زند. اشک‌های ندامت برگونه‌هایش جاری می‌شود... اکبری در مورد پرنده‌ای که گیسو در باغ پیدا کرده، تحقیق می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« پرنده‌ای که تمام مدت عمرش را در آسمان می‌گذراند...پس چطور شکارش می‌کنن!» نوید که مشغول ریختن چای است سرش را بالا می‌گیرد:« بامنی؟» اکبری مکثی می‌کند، از جا بلند می‌شود:« نوید بیا بریم» لیوان چای سریز می‌شود، دستش می‌سوزد. صورتش از درد جمع می‌شود:« کجا جناب سروان...» صدای اکبری از سالن به گوش می‌رسد:« بیا می‌فهمی!» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
صبح نشده بود که بیدار شدم...یعنی صدای باران بود که بیدارم کرد... دیدم خدا باز یک عالمه طراوت ریخته است توی هوا...
گاهی فکر می‌کنم وقتی باران می‌بارد خدا می‌خواهد به همه نشان بدهد که چه قدر عاشق است...به همه...
امسال هر چه فرصت جستم برای رفتن، نیافتم... بالاخره دست به گوشی و خرید مجازی شدم... شما چه طور؟ به نمایشگاه کتاب رفتید؟!
راه اصلاح را نباید کالعدم و نشدنی حساب کنیم وگرنه پشیمان می‌شویم از اینکه می‌توانستیم عادل وصالح فراهم کنیم و نکردیم... (ره) @AaVINAa