eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ انتظار‌ در آخرالزمان ✍مفضّل بن عمر جعفىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه آن حضرت فرمودند: 🔰همانا صاحب اين امر داراى دو غيبت است يكى از آن دو چندان به درازا مى كشد كه پاره اى از مردم بگويند: مرده است، و بعضى گويند: كشته شده، و عدّهاى از ايشان مى گويند: او رفته است. 🍃و از اصحابش جز افراد اندكى كسى بر امر او باقى نمی ماند و از جايگاهش هيچ كس از دوست و بيگانه آگاهى نمى يابد مگر همان خدمتگزارى كه به كارهاى او مى رسد. 📚 الغيبة( للنعماني)، ص: ۱۷۱ 🤲 
⭕️امام زمان به صورت رمزی در سوره یوسف 🔰 آیه 4 یوسف: آنگاه ﻛﻪ ﻳﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭم، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪم ﻳﺎﺯﺩﻩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻭ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ 1⃣ 11 برادر حضرت یوسف همان 11 ستاره و همان 11 امام قبل از امام مهدی عج است. 2⃣ حضرت یعقوب ع همان خورشید و همان پیامبر ص میباشد. 3⃣ همسر یعقوب همان ماه و همان حضرت زهرا س میباشد. 4⃣ مجموعا 13 سجده کننده با خود حضرت یوسف همان 14 معصوم را تشکیل میدهند. تنها زن در میانشان حضرت زهرا (س) است و در میان سجده کننده گان نیز تنها زن همان همسر حضرت یعقوب بود. 5⃣ یوسف 40 سال از کنعان دور افتاد و یکی از آخرین نشانه های ظهور امام مهدی عج چهل سالگی حکومت فعلی ایران است. 6⃣ حضرت یوسف در مقابل چشم برادرانش بود اما او را نمیشناختند، امام زمان در بین مردم و مقابل چشمانشان است اما مردم او را نمیشناسند، فکر میکردند یوسف وجود ندارد و مرده است اما زنده بود همین اعتقاد را درباره امام زمان دارند اما زنده است، یوسف در چاه افتاد، و امام مهدی عج در سرداب سامرا پنهان بود و آخرین بار برای عوام همانجا دیده شد 7⃣ سوره یوسف، دوازدهمین سوره قرآن و امام مهدی عج دوازدهمین امام شیعیان است. 🌕 حالا متوجه مفهوم آیه7 سوره یوسف میشوید که میگوید⬇️ 📌«بی ﺗﺮﺩﻳﺪ در ﻳﻮﺳﻒ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺶ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎیی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩم ﻛﻨﺠﻜﺎﻭ ﺍﺳﺖ» 🤲 
⭕️ سید کریم پینه دوز؛ مردی که 19 سال آقا امام زمان(عج) به دیدنش میرفت.. ✳️ نامش سید کریم محمودی بود؛ حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند. 🌹همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند. 🌸آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای 19 ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود. ☘راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند: شبی در عالم خواب، جدم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) را نمودم. 🌟 آن حضرت فرمودند: «در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (علیه السلام) گریه کن.» از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم. 🔵وقتی توسل و صبر، گره ها را باز کرد ✳️مهلت اجاره خانه تمام شده بود، کنار دیوار چادر زده بود و خودش اسباب اثاثیه را توی کوچه آورده بود و با ناراحتی روی یک صندلی کهنه نشسته بود و به آقایش متوسل شده بود. 🌸آقا آمده بود و بهش گفته بود: «سید نگران نباش! اجدادمان هم مصیبتهای زیادی کشیده اند.» سید لبخندی زده بود و به شوخی گفته بود: ❤️«درست است آقا جان! اما هیچ کدام به درد اجاره نشینی مبتلا نشده اند!» 🌷حضرت مهدی(عج) تبسمی کرده بودند و فرمودند: «منزل درست می شود.» 💠و به صبح نرسیده کسی آمده بود و گفته بود خواب دیده که حضرت ولی عصر(عج) به او فرموده اند: «برو، فلان خانه را، در فلان خیابان بخر، به اسم سید کریم محمودی...» و در طول یک شب تا صبح خانواده بی سرپناهش، صاحب خانه شدند. 🔵آزمایش وفای عهد 💥صدای قدمهای کسی روی سنگهای کف مغازه توجهش را جلب کرد. سرش را که روی کفش خم کرده بود، بالا آورد. لبخندی صورتش را پوشاند. «شمایید آقا!» ♻️ برای چند لحظه کار را کنار گذاشت و سلام احوالپرسی گرمی کرد. طبق عادت همیشگی، آقا روی صندلی رو به رویش نشست. 💠سید سرش به کار گرم شد. 🌹«کفش ما را هم می دوزی؟» 💠«بله آقا جان! بعد از اینکه این 3 تا کار تمام شد مال شما را هم می دوزم.» ✳️سید سرعتش را بالاتر برد. حواسش بود که کفش میرزا را باید بعد از نماز تحویل بدهد. خوش قولی و مهارتش در بازار معروف بود. 🌹آقا دوباره پرسید: « سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟» 💠کریم لحظه ای دست از کار کشید و لبخندی زد. دست بر چشم گذاشت و گفت: «چشم آقا جان! این 3 تا کار تمام شد با جان و دل کفش شما را هم می دوزم.» ✳️دوباره مشغول شد. دستهای کریم انگار با سوزن و کفش بازی می کرد. 🌸دوباره آقا فرمود: «سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟» 🔰این بار کریم کفش را رها کرد. عبا را روی دوشش محکم کرد و با سرعت به طرف آقا رفت. با لبخند شیطنت آمیزی دست در کمر آقا انداخت و محکم نگهش داشت. سرش را نزدیک گوش مبارک حضرت (عج) برد و گفت: «من غلام و نوکر و خاک پای شمایم، این همه مرا امتحان نکنید! 🌺اگر یکبار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید، من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید.» 🌼آن گاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به قول و پیمان، تایید فرموده بودند... 📙 زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص50 📙 نقل قول از استاد کاظم صدیقی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -البته. شهرزاد کارتی از کیفش بیرون کشید و چیزی رویش یادداشت کرد و گفت: _اینم کارت فروشگاه ما. البته سه تا شعبه داریم. شماره همه شعبه ها روشون هست. ماکان کارت را گرفت و به کارت نگاه کرد و بعد پشت کارت را هم نگاه کرد. یک شماره موبایل پشتش نوشته بود. ماکان بود خودش گفت: "نخ و گرفت و فکر نکنم به راحتی ولش کنه.: با این فکر سرش را بالا گرفت و گفت: -البته خوشحال میشم با هم بیشتر...کار کنم. و لبخندی به شهرزاد زد و او هم با خنده نازی پاسخش داد. _به منشیم می گم شما رو به یکی از طراحای دیگه مون معرفی کنین. بعد از جایش بلند شد و او را تا دم در بدرقه کرد. و در آخرین لحظه بدجنسی اش را با زدن چشمکی به شهرزاد کامل کرد که باعث شد. شهرزاد خنده ملوسی بکند. ماکان سرش را از اتاق بیرون اورد و گفت: _خانم دیبا ایشون ببرین اتاق طراحان. بگید ماکان گفت: کارشون سفارشیه. خانم دیبا با لب های به هم فشرده راه را به شهرزاد نشان داد و ماکان هم به اتاقش برگشت. در را که بست بالاخره خنده اش را ول کرد و روی مبل مقابل ارشیا و ترنج نشست. _وای خدا مردم خیلی سوژه باحالی بود. ارشیا دست به سینه نشست و گفت: _خیلی مسخره ای _آخه فکر کن میگه می خوام تابلو فروشگاهم طیف صورتی و بنفش باشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ادای شهرزاد را در آورد. ارشیا در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: -کاش می دونست پشت این چهره جنتل من چه شیطون پلیدی خوابیده بود. ترنج مشکوکانه به ماکان نگاه کرد و گفت: -چرا بی خودی اینقدر تحویلش گرفتی. ماکان بلند شدو دوباره پشت میزش نشست و گفت: -بی خیال بابا محض خنده. ترنج قانع نشده بود ولی باز هم چیزی نگفت. ماکان باز هم داشت برای خودش می خندید که ترنج بلند شد و گفت: -من برم سر کارم. ارشیا هم بلند شد و گفت: -منم میام. ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت: -بودی حالا. ارشیا پشت سر ترنج رفت سمت در و گفت: -ممنون صرف شد. ماکان روی صندلی اش به اطراف چرخید و دوباره نگاهی به کارتی که شهرزاد داده بود انداخت. صنایع چوبی معینی. بعد کارت را برگرداند و موبایلش را برداشت و شماره شهرزاد را توی گوشی اش با نام طیف صورتی سیو کرد و دوباره برای خودش خنیدید. ارشیا و ترنج داشتند از پله های شرکت پائین می امدند که ترنج گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -امروز یک چهره جدید از ماکان دیدم. ارشیا به طرف او برگشت و منتظر بقیه حرفش شد ولی وقتی سکوت او را دید گفت: -منظورت چیه؟ ترنج لبش را جوید و گفت: -فکر می کنم زیادی با دخترا راحته. به ارشیا که سر به زیر به حرفش گوش می داد نگاه کرد و پرسید: -این طور نیست؟ ارشیا در رابرای ترنج باز کرد و خودش هم سوار ماشین شد. ترنج منتظر به او چشم دوخته بود ارشیا در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: -امیدوارم فکرت زیاد خطا نره. من ماکان و خوب می شناسم. توی این ده سال دیگه اخلاق هم دستمونه. اونجور که تو فکر میکنی نیست. -مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟ -خوب معموبا این جور مواقع همه فکرای بدتری هم می کنن. ترنج رویش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت: من بیشتر از این ناراحتم که ماکانی که اینقدر در مورد پسرای اطراف من سخت می گرفت حالا به خودش اجازه همچین رفتاری میده. الان اتفاق خاصی نیافتاده ولی نگاه ماکان به اون دختر........ ترنج جمله اش را نیمه تمام گذاشت و لبش را گزید. دلش نمی خواست یکی به برادرش همان نگاهی را داشته باشد که مردم به این جور پسرها دارند. حس بدی بود. حسی که از آن اتفاق ناراضی نیستی از ان کسی که این کار را کرده است رنجیده ای. ارشیا که سکوت ترنج را دید سعی کرد چیزی بگوید. البته حق را به او می داد. غیرت و تعصب روی خواهر و ناموس چیز خوبی بود ولی البته همه این را برای خانواده خودشان می خواستند و پای افراد دیگر که به میان می آمد خواسته خودشان را در الویت قرار می گرفت. واقعا نمی تونست از ماکان دفاع کند ولی برای اینکه ترنچ را از ان حال و هوا خارج کند گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
♥️ سلامی از دوستان دلتنگتان... سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان... سلامی از منتظرانِ تنهایتان... سلامی از دردمندانِ فراقتان... سلامی از فرزندانِ گرفتارتان... سلامی از محبینِ بغض آلودتان... سلام بر شما که خوبترینید،عزیزترینید... سلام برشما که دوستمان دارید...
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
یاری کردن امام زمان.mp3
2.53M
🔊 📝 «یاری کردن امام زمان» 👤 استاد 🔺 هیچ نصرتی برای امام زمان بالاتر از نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ تمرین یار شدن برای امام زمان 🔸 زمین و آسمان در اختیار اوست به اذن خدا. نهایت ایمان است و عطوفت، نمی‌شود دوستش نداشت. من در عجبم که او چرا دوستم دارد؟ در لحظه‌های پر گناهم، نظاره‌گرم بود، به‌جای من گریست، به‌جای من توبه کرد و بارها شرمنده شد. ❌اما ... 🌱هنوز هوایم را دارد. در همان لحظه‌های پر شکوه اشک و توبه، دوست داشتنش را احساس می‌کنم که اگر هوایم را نداشت چه بسا نه اشکی بود و نه توبه‌ای... 🔹 اما دیگر از تباهی خسته‌ام. طاقت اشک‌های امام را ندارم و امروز می‌خواهم که اراده‌ام خط بطلانی باشد بر گذشتۀ تباه شده‌ام. امروز، روز تولد من است. آغازی زیبا برای تمرین یار شدن. مسیر «شدن» اگر چه سخت است ولی لذتی دارد وصف‌ناشدنی. 🔹 ای اصالت زندگی که شاید سال‌ها منتظر بیعت من بوده‌ای! در همین لحظه که بی‌گمان نظاره‌ام می‌کنی با شما عهد می‌بندم خود را برای یاری‌ات آماده کنم‌. ⚠️‌ تلنگر 🤲 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️منبر تصویری 👤سخنران : استاد رائفی پور 🔰دلیل غیبت امام زمان علیه السلام... 🤲
⭕️ طی الارض شیعیان و یاران امام زمان در شب قیام 💚 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🌼 به نام قائم عجل الله فرجه در شب بیست و سوم رمضان ندا می شود و روز عاشورا قیام می‌کند، و آن روزی است که امام حسین در آن به شهادت رسیده است، گوئی او را در روز شنبه دهم محرم به چشم خود می‌بینم که در میان رکن و مقام ایستاده؛ جبرئیل در طرف راست او فریاد می زند: بیعت برای خداست؛ بيائيد براى خدا با قائم آل محمد بيعت نمائيد؛ پس شیعیانش از اطراف زمین با طی الأرض گرد آیند و با او بیعت کنند، پس خداوند به دست او زمین را پر از عدالت کند، چنانکه با ظلم و ستم پرشده است. 📗الإرشاد، ج ۲، ص ۳۷۹
💚 بخونیدازمظلومیت_امام_زمان (عجل الله فرجه) 👤 مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوده است می گوید: 🌸 تقریبأ در سال ۱۳۵۰ شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج ( کوهی در قسمت قبله مشهد) رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان علیه السلام شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم‌ و می گفتم : 💚 آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم. پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم . 🌼 نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان علیه السلام در حالی که دستهایشان را بر پشت گذاشته بودند، خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند. عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود٬ چشم های زیبای او با من حرف می زد... 🌺 گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر( منظورم ظهور حضرت بود) 😭 حضرت فرمودند: «من در این شهر غریبم !» 🌷 گفتم : آقا! قربانتان بشوم٬ اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم. 💘 فرمودند: « ما کارگران ( شیعیان ) زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!!!» 💐 در این لحظه به خود آمدم ؛ خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم. 📚 ملاقات با امام عصر ص ۱۰۲ مطلع الفجر ص ۲۰۷ °•✨سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله صلوات بفرست✨•°
⭕️ روایات محقق می‌شوند بعد از 1400 سال 💚 امام صادق(ع) فرمود: وای بر اهل ری از ترکها 📜 الإرشاد، ج 2، ص 369 💜 علیّ بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی از صاحب‏الزّمان (ع) از حوادث آستانۀ ظهور چنین نقل کرده است: ✡☠ شَروسی از ارمنستان وآذربایجان، به قصد پشت ری،( کوه سیاه متّصل به کوه قرمز و چسبیده به کوههای طالقان) خروج می کند. در نتیجه، بین او و مَرْوَزی نبردی سخت در می‏گیرد که در آن خردسال پیر، و پیرْ فرتوت می‏شود و میان آن دو کشتار آشکار می گردد. پس در این هنگام، منتظر خروج وی (شروسی) به سوی زوراء باشید. او در آنجا درنگ نمی‏کند تا به ماهان و سپس به واسطِ عراق برود 📜 بحار الأنوار، ج 52، ص 45، ب 18، ح 32. به نقل از: کمال ‏الدین، ص 7- 426، جزء 2، ب 44، ح 23
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ببین ترنج من نمی خوام بگم ماکان کار درستی کرده ولی تو فکر نمی کنی اون دختر هم مقصر بود. ترنج سر تکان داد و گفت: -من همچین حرفی نزدم. بله دختری که خودش رو در معرض تماشا می ذاره هم مقصره. خودتم که دیدی شهرزاد اصلا از نگاه های ماکان ناراحت نشد. من بیشتر دلخور بودم. ببین ارشیا حرف من اصلا این نیست...ولش کن این بحث و تمام کنیم بهتره. ارشیا آهی کشید و سر تکان داد که ترنج گفت: -ظهر میای خونه ما نهار؟ من تنهام مامان نیست بابا و ماکان هم دیر میان. من کلاس دارم باید زودتر برم. ارشیا به ترنج نگاه کرد و با لبخند بدجنسی گفت: -نمی ترسی تنهایی من باشم؟ ترنج در یک لحظه از سفید به سرخ و بعد هم بنفش تغییر رنگ داد که باعث شد ارشیا از خنده منفجر شود. ترنج سرش را پائین انداخته بود و دلش می خواست اینقدر ارشیا را بزند تا دیگر نخندد ولی خنده ارشیا بند نیامد. ترنج نفس عمیقی کشید و گفت: -ارشیا خیلی بی مزه ای کجاش خنده داشت؟ ارشیا که با هر بار نگاه کردن به ترنج باز خنده اش می گرفت سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند و بعد گفت: -به خدا ترنج قیافه ات دیدنی بود. ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و با اخم به ارشیا نگاه می کرد. وقتی دید ارشیا هر چند لحظه یک بار برای خودش ریز ریز می خندد. رویش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: -اصلا حرفم و پس می گیرم. ارشیا درحالی که خنده هنوز توی صدایش بود گفت: -نه دیگه عزیزم من میام. حرفم و پس می گیرم نداریم دیگه. ترنج لبش را گاز گرفت اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. مثل همیشه خنگ بازی در اورده بود. زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد. تا حالا به تنها بودن با او و اینکه ممکن است چه اتفاقی بیافتد فکر نکرده بود. دست هایش را بین پاهایش گذاشت تا از اضطرابش کم کند. با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته. بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم وگوش بسته رو در نیار. ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت. فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود. ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از این فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید. دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد: _خانم من چرا اخماش تو همه؟ ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد: _من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی. ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت: _بالاخره نهار بیام یا نیام؟ ترنج خندید و گفت: _بیا. ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترنج کرد و گفت: -چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟ ترنج فکری کرد و گفت: -در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته. ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: -خوب و اون دو تا؟ ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت: -یکی ماکارونی 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد برگشت و به ارشیا که با دقت داشت گوش می داد انداخت و گفت: -یکی هم آب دوغ خیار. ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت: -عزیزم واقعا زحمت کشیدی من گفتم الان می گی قرمه سبزی فسنجونی. ترنج از ماشین پیاده شد و گفت: -من یک کاراموز ترم یکی هستم اونا غذای مخصوص سرآشپزه. ارشیا با خنده از ماشین پیاده شد و لپ تاپ ترنج راهم برداشت و پشت سرش وارد خانه شد. قلب ترنج داشت می امد توی حلقش ولی سعی می کرد خیلی عادی و خونسرد باشد دلش نمی خواست ارشیا از دستش برنجد. درضمن ارشیا هنوز نه حرفی زده بود نه حرکت بدی کرده بود. ترنج چادرش را روی دستش انداخت و لپ تاپش را از دست ارشیا گرفت و به او گفت: -کتت و در بیار راحت باش من الان میام. و از پله بالا رفت هر لحظه منتظر بود ارشیا پشت سرش از پله بالا بیاید ولی وقتی به در اتاق رسید و خبری از او نشد نفس راحتی کشد و رفت توی اتاقش. به سرعت مانتو و شلوارش را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کرد. شلوارش قهوه ای و کمی چسبان بود. یک تی شرت دخترانه سفید هم که عکس قلب نقره ای رنگی رویش داشت پوشید. موهایش را جمع کرد که موقع آشپزی توی دست و پایش نباشند و بعد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و رفت پائین. ارشیا کتش را در اورده جلوی تلویزیون نشسته بود دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و روی پشتی کاناپه گذاشته بود مچ پای راستش را هم روی زانوی چپ گذاشته بود. ترنج از دیدن ژشت او دلش زیر و رو شد و لبخندی روی لبش آمد. ارشیا هم با دیدن ترنج که داشت کفش های روفرشی اش را می پوشید لبخندی زد و گفت: -بیام کمک؟ ترنج که داشت به طرف آشپزخانه می رفت برگشت و گفت: -نیکی و پرسش؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
سلام ای دلیل محکم خنده‌ها! سلام ای دلیل محکم گریه‌ها! از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ ▪️یا فارس الحجاز ادرکنی ▫️اللهم عجل لولیک الفرج
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «دانشجوی منتظر» 👤 استاد ⁉️ چقدر برای ظهور آماده‌ای دانشجو؟