💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
🌹🍃🌹🍃
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
مواسات در جامعه.mp3
4.38M
⭕️صوتمهدوی
🎵 پادکست «مواسات در جامعه»
🎙 استاد پناهیان
💰 یکی از شرایط ظهور این است که مؤمنین به جایی برسند که بتوانند با یکدیگر ندار باشند، مواسات برقرار کنند...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
⭕️در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
✍حضرت امام حسن عسکری (ع) میفرمایند :
🔰کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند ، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚بحار الانوار، ج۱۰۲، ص۱۱۲
👤آیت الله بهجت :
💠 بهترین کار برای به هلاکت نیفتادن در آخرالزّمان ، دعای فرج امام زمان(ع) است ؛
📌 البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد. قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند ، مبصراتی (دیدنی هایی) خواهند داشت.
🔹باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جملة شرایط دعا است.
با خود قرار بگذاریم که بعد از هر نماز در سجده ی شکر ، دعای اللهم کن لولیک حجت بن الحسن ... و دعای " اللهم عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِيَةَ وَ النَّصْر و اجْعَلْنِا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ "
(خدایا در تعجیل در فرج مقرر کن و عافیت و نصرت به حضرت عنایت کن و ما را از یاری کنندگان او قرار ده) را با حضور ذهن و توجه به معنی و مفهوم آن ، از عمق وجودمان از خدا درخواست کنیم.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
⭕️ اتمام حجّت خدا بوسیلهٔ معرفت امام
💚 ﻗَﺎﻝَ ﺃَﺑُﻮ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪِ الإِمَامِ الصَّادِقِ صَلَوَاتُ اللّهِ عَلَيْه:
🌼 ﺇِﻥﱠﱠ ﺍﻟْﺤُﺠﱠﱠﺔَ ﻟَﺎ ﺗَﻘُﻮﻡُ ﻟِﻠﱠﱠﻪِ ﻋَﻠَﻰ ﺧَﻠْﻘِﻪِ ﺇِﻟﱠﱠﺎ ﺑِﺈِﻣَﺎﻡٍ ﺣَﻲٍّ ﻳُﻌْﺮَﻑُ.
💚 حضـرت امـام صـادق عليه الصّلاة والسّلام فرمودند:
🌼 همانا ﺣﺠّﺖِ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﻰ شود ﻣﮕﺮ ﺑﻮﺳﻴﻠﻪٔ ﺍﻣﺎﻡِ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ باید ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ.
📚 بحارالأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السّلام، ج 23، ص 2؛ از اﺧﺘﺼﺎﺹ: ص 268.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه ویژگی مخالفان ظهور امام زمان
🌿استاد پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَ
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_635
-سامان برو زنت و جمع کن والا همون دم در بنده های خدا رو نگه می داره.
سامان چشم غره ای به طرف رفت و رفت سمت الهه. دست او را گرفت و گفت:
_الهه جان مهلت بده.
بعد دستش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
_سلام خوش اومدین.
ارشیا هم با او بعد هم با آقایان جمع دست داد و وقتی به همه معرفی شدند کنار ترنج روی مبلی دو نفره نشست.
جمع خیلی صمیمی و خودمانی بود.
بچه ها کمک کردند و پذیرائی کردند و این بار به ترنج اجازه ندادند تا از جایش
تکان بخورد.
همسر استاد برایشان به افتخارشان شام هم تدارک دیده بود.
ترنج مدام داشت بقیه را بررسی می کرد تا ببیند کسی
متوجه شباهت استاد با ارشیا می شود که البته کسی حرفی نزد.
بعد از شام هم سامان همه را به اهنگی مهمان کرد و
بعد هم یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
استاد آنها را تا دم در همراهی کرد و رو به ارشیا گفت:
_به خاطر انتخابت بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی تونستی کسی و پیدا کنی.
ارشیا دست ترنج را توی دستش بود فشرد و گفت:
_می دونم.
استاد به همسرش اشاره کرد و او هم رفت و با یک قاب برگشت. استاد قاب را به دست ارشیا داد و گفت:
_برگ سبزیست. ناقابله.
چشم های ترنج از خوشحالی گرد شده بود استاد یکی از کارهایش را به او هدیه کرده بود.
_وای استاد شرمنده کردین.
استاد فقط لبخند زد:
_خجالتم ترنج جان. اصلا چیز قابل داری نیست.
ارشیا هم به گرمی بابت هدیه تشکر کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_636
همسر استاد از انها خداحافظی کرد و داخل رفت. ولی استاد اینقدر ایستاد تا انها از کوچه خارج شدند.
ترنج با ذوق به تابلو خیره شد و بلند خواند:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند."
وای ارشیا می دونی کارای استاد چقدر قیمتشونه.
ارشیا به شوق او لبخند زد وگفت:
-شب خوبی بود. فکر نمیکردم این استادت اینقدر ساده و خودمونی باشه.
ترنج سر تکان داد و گفت:
-می دونی استاد بچه نداره. یعنی نمی تونن بچه دار شن. برای همین اینقدر با بچه ها جوره.
ارشیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
-نگفته بودی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-برای خودشون که مهم نیست. استاد میگه ما ها مثل بچه هاشیم.
ارشیا پراند:
_حتما تو هم عزیز بابایی؟
ترنج چشمهایش را باریک کرد و به ارشیا خیره شد.ارشیا پوفی کرد و گفت:
_چرا اینجوری نگاه می کنی؟
منظوری نداشتم. استاد آدم متشخصیه. همین یک جلسه برای شناختنش کافی بود. بعد ..
برای اینکه خیال او را راحت کند گفت:
-من مشکلی با اومدنت به این جلسه ها ندارم.
ترنج ذوق زده گفت:
-وای ارشیا مرسی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_637
بعد هم خم شد و گونه او را بوسید.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اگر می دونستم اینجوری تشکر می کنی زود تر گفته بودم.
ترنج خندید و به بازوی او کوبید.
ارشیا هم دست ترنج را گرفت و بوسید. ان روز بهترین روز زندگی بیست و هشت
ساله اش بود.
*
مهتاب سر از پا نمی شناخت.
اولین روز کاری اش بود.
کلی ذوق داشت و با خودش قرار گذاشته بود بهترین استفاده را از این فرصت ببرد.
اگر قرار بود در آینده هم بتواند رشته اش را دنیال کند باید هر چه می توانست تجربه کسب
می کرد.
برای اینکه به خودش روحیه بدهد مانتوی کرمش را پوشیده بود که دکمه های چوبی قهوه ای رنگ داشت.
به جای مقنعه هم از یک روسری کرم قهوه ای استفاده کرده بود که زمینه قهوه ای با موجهای کرم رنگ باریکی داشت.
شلوار لی مشکی و کفش هایش هم مشکی بود.
ژاکت بافت درشت پرتقالی رنگی هم داشت که عجیب به مانتویش
می امد.
آن را هم برای جلو گیری از سردی هوا پوشیده بود. کوله مشکی اش را هم انداخته بود.
در کل تیپ دخترانه و اسپرتی داشت.
البته کلا سه تا مانتو بیشتر نداشت که به نوبت انها را می پوشید.
ولی سعی کرده بود همان سه مانتو را هم با سلیقه و
قشنگ انتخاب کند.
دو تا شلوار هم داشت یکی لی آبی و آن یکی مشکی.
دو جفت کتانی سفید و سورمه ای و تمام.
صبح چهارشنبه مثل ترنج کلاس نداشت.
ساعت هشت پشت در شرکت بود.
ترنج به او خبر داده بود که اتاقش آماده است و سیستم هم رسیده بود. در شرکت باز بود.
بسم الهی زیر لب گفت و سر خوش از پله بالا رفت.
خانم دیبا هنوز پشت میزش ننشسته بود.
با دیدن مهتاب نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
_خیلی زود اومدین.
مهتاب همان جا جلوی در خشک شد:
_مگه ساعت کار هشت نیست؟
خانم دیبا لبخند زد ودر حالی که کامپیوترش را روشن می کرد گفت:
_چرا. ولی معمولا همه هشت و ربع به بعد میان.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#سلام_مولای_من❤
چه سپیده دمان دلربایی است
وقتی آفتاب یادت بر آستان دلم میتابد
و گوشه گوشه ی دلم پر از شکوفه های
معطر محبتت می شود ...
انگار پُر از امید می شود،
پُر از لبخند، پُر از آرامش و زندگی...
من با تو بهاری ام
حتی در یخبندان زمستان...
من با تو زنده ام...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
💚 غفلت شیعیان از امام زمان (عج)
💜 امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) فرمودند:
🌼 ما در رعایت حال شما، در رسیدگی و سرپرستی و یاری رساندن و در حفظ و نگهداری شما، اهمال و کوتاهی نداشته و هرگز یاد شما را فراموش نمیکنیم.(۱)
⚠️ ای شیعه ای منتظر
🔹 آیا تو رعایت حال امام زمانت را میکنی؟
🔹 آیا تو هرگز یاد مولایت، ولی نعمتت، صاحب عصر و زمانت را فراموش نمیکنی؟
🔹 آیا تو در یاری رساندن به امام زمانت و دعای برای سلامتی و ظهورش، کوتاهی نمیکنی؟
📚 (۱) بحارالانوار، ج۵۳ ص۷۲
💚 امام زمان(عجل الله فرجه) در توقیع شریف خود تصریح فرمودند
🌼 که اگر شیعیان ما #جمع_شوند و به عهدی که ما به گردن آنها داریم وفا کنند، به سرعت سعادت مشاهدۀ ما نصیبشان میشود.
📚(احتجاج،ج۲،ص۴۹۹)
🍀 یعنی اینکه هرکس «تکی» به حضرت ابراز ولایتمداری کند، مانع ظهور را برطرف نمیکند!
🌺 طبق این روایت، ولایتپذیری حضرت باید «عَلَىٰ اِجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ»* باشد.یعنی بر مبنای تجمیع و اجتماع قلبها و یکی شدن دلها...
👤 استاد پناهیان
💚 بیست عمل براي خشنودي وجود مقدس امامزمان (عج الله تعالی فرجه)
🌷🍃 ۱. هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويد به امام زمان سلام كنيد.
🍃🌷 ۲. تلاوت قرآن به خصوص سوره هاي يس،نبا،عصر،واقعه و ملك را بعد از نماز و تقديم به اموات و شيعيان حضرت را فراموش نكنيد.
🍃🌷 ۳. روزانه صدقه اي به نيت امام زمان بدهيد.
🍃🌷 ۴. روزهاي عيد مثل عيد غدير و يا نيمه شعبان لباس هاي زيبا بپوشيد و براي خاطر امام زمان شادي كنيد.
🍃🌷 ۵. هر مطلبي درباره امام زمان و عصر غيبت كه بدرستي از آن آگاهي داريد به ديگران بگوييد تا آنها هم بيشتر آشنا شوند.
🍃🌷 ۶. درسي كه مي خوانيد يا هر مطلبي كه ياد مي گيريد به نيت امام زمان باشد آنوقت برايتان شيرين تر و هدفمندتر خواهد شد.
🍃🌷 ۷. عكس و يا نوشته اي از امام زمان كه نشاني از ايشان باشد به ديوار اتاقتان بچسبانيد.
🍃🌷 ۸. خواندن نماز شب ، زيارت عاشورا و جامعه كبيره از مسائل مورد تاكيد امام زمان است آنها را فراموش نكنيد.
🍃🌷 ۹. نماز امام زمان را هر روزي كه توانستيد بخوانيد.(2 ركعت،در هر ركعت اياك نعبد و اياك نستعين 100 مرتبه) و نماز دیگری برای حضرت است که دو رکعت هست به هر سوره که خواستید بعد از پایان نماز بلند شده و این جملات را به آقا امام زمان می گویید (سلام الله الکامل التام الشامل العام و... ) در مفاتیح الجنان هست
🍃🌷 ۱۰. نماز اول وقت باعث خوشحالي حضرت مي شود بهتر است كه ثواب نماز را به خودشان تقديم كنيد.
🍃🌷 ۱۱. سخنان امام زمان و احاديثي كه درباره ي ايشان است را براي هم پيامك كنيد.
🍃🌷 ۱۲. براي اشاعه ي فرهنگ شناخت حضرت مهدي در جامعه، مجالس اهل بيت، مداحي، كتاب نويسي و ...اجرا كنيد.
🍃🌷 ۱۳. در قنوت نماز و بعد از هر نماز دعا براي تعجيل در فرج ايشان را بخوانيد.
🍃🌷 ۱۴. در فراق جدايي از آقا دعاي ندبه(صبح جمعه) و دعاي فرج(اللهم عرفني نفسك...) را بعد از نماز عصر جمعه بخوانيد.
🍃🌷 ۱۵. دعاي عهد را(اللهم رب النور...) به ياد داشته باشيد و از اين طريق هم در كارهايتان با حضرت مهدي پيمان ببنديد و هر روز صبح بعد از نماز صبح بخوانید
🍃🌷 ۱۶. دعاي توسل و غريق را بخوانيد(يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلب اللقلوب ثبت قلبي علي دينك) و ايشان را نزد خدا شفيع خود قرار دهيد.
🍃🌷 ۱۷. زماني كه مي خواهيد براي نعمتي خدا را شكر كنيد از امام زمان هم تشكر كنيد.
🍃🌷 ۱۸. اگر در زندگي به مقام و منزلت مادي يا معنوي رسيديد، بدانيد كه از طرف امام بوده و ايشان را فراموش نكنيد و مغرور نشويد.
🍃🌷 ۱۹. انتظار را با دعا در خود تقويت كنيد و از اعماق قلبتان منتظر باشيد و از پروردگار توفيق معرفت بيشتر به حضرت را درخواست كنيد و شدیدا از گناه دوری کنید و تقوا و اخلاص در اعمال داشته باشید
🍃🌷 ۲۰. با همه وجود براي امام زمان دعا كنيد همانطور كه دعا براي عزيزانتان را فراموش نمي كنيد.
🤲 أللَّھُـمَ_عَـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴 آزمونهای قبل از ظهور 🔴🔴
❓از کجا معلوم ادعای ما از جنس ادعای کوفیان نباشد؟!
#استاد_رائفی_پور
#قواعد_ظهور
#مهدیاران
#امام_زمان
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_638
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
-من با اتوبوس میام برای اینکه به موقع برسم با سرویس شیش و نیم میام برای همین زود می رسم.
خانم دیبا کمی روی میزی را مرتب کرد و گفت:
-ترنج براتون چند تا کار سفارش گرفته.
بعد از بین کاغذهای روی میزش کاغذی بیرون کشید و به دست او داد.
مهتاب با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند گفت:
-وای مرسی.
بعد هم در حالی که نوشته های کاغذ را بالاو پائین می کرد رفت سمت اتاقش.
قبل از اینکه وارد اتاق شود سرکی توی آشپزخانه کشید
آبدارچی شونم که نیامده.
برگشت سمت خانم دیبا و گفت:
-آبدارچی تون کی می اد؟
-آقای حیدری؟
-بله فکر کنم.
خانم دیبا دوباره نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-اونم دیگه پیداش میشه.
مهتاب لبش را جوید و گفت:
-می تونم چای دم کنم؟
بعد با حالت مظلومی به خانم دیبا نگاه کرد. خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-آقای حیدری الان میاد.
-می دونم. ولی من عادت دارم صبح حتما چایی بخورم. چون خیلی زود اومدم نتونستم تو خوابگاه چایی بخورم. میشه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_639
_پس از اون چای خوراشی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
_دانشجو جماعت جز چایی که چیزی نداره بخوره.
بعد توی دلش ادامه داد خصوصا دانشجوی بی پولی مثل من.
بعد هم چرخید و رفت سمت آشپزخانه.
کتری را گذاشت و همانجا کنارش ایستاد و به بررسی کاغذی که دستش بود پرداخت. چای را که دم کرد.
رفت سمت اتاق. از همان راه رو هم نگاهی به ساعت انداخت.
بههه هشت و ربع هم که گذشت. نه رئیس اومده نه کارمندا. این شرکت چه جوری می چرخه پس؟
بعد هم شانه ای بالا انداخت و رفت سمت اتاق.
بخاطر پنجره کوچکی که داشت اتاق خیلی روشن نبود. مهتاب هم
همچنان سرش توی کاغذ دستش بود.
دسش روی دیوار لغزید و چراغ را روشن کرد. سرش را که بالا اورد.
میز جدید توی اتاق بود و از همه مهم تر سیستم تمام مشکل زیبایی روی میزش با مونیتور فلت 71 اینچ خودنمایی می
کرد.
برای مهتاب که کامپیوتر خانه شان مال عهد بوق بود کار کردن با این سیستم نو خیلی رویایی بود. دلش می
خواست از خوشحالی بالا و پائین بپرد.
کاغذ را روی میز گذاشت و یک دور کامل سیستم را وارسی کرد. حتی دلش نمی آمد به آن دست بزند.
ای عقده ای ندید بدید.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با خوشحالی بالا و پائین پرید.
خودم ندید بدیدم دیگه.
بعد دستی روی صفحه کلید کشید و بالاخره رضایت داد و با سالم صلوات دمکه استارت را فشار داد. با چشمانی از
حدقه در آمده به مونیتور چشم دوخت با بالا امدن ویندوز با خوشی صندلی را کنار کشید و نشست.
چقدر تمام مدت
برای انجام دادن کار هایش منت این آن را کشیده بود تا برای یک ساعت هم که شده لپ تاپشان را به او قرض
بدهند یا با بدبختی پول کافی نت داده بود برای انجام کارهایش.
لبخند تلخی برای خودش زد و به خودش قول داد هر جور شده برای خودش یک لپ تاپ بخرد حتی اگر قرار شده
از خورد و خوراکش بزند باید این کار را می کرد.
اگر لپ تاپ می خرید می توانست توی خوابگاه هم کارهایش را
انجام بدهد و این کلی به نفعش بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_640
خودش گفت:
اول چایی.
بعد بلند شد و کاغذش را برداشت و رفت سمت آشپزخانه خوبی اتاقشان این بود که مستقیم رو به روی آشپزخانه
بود و مهتاب باخودش گفت:
می تونم راه به راه برای خودم پایی ببرم.
ساعت هشت و نیم بود که ماکان از پله های شرکت بالا رفت.
آن روز کت و شلوار خاکستری سیری با پیراهن سفید
با راه های نازک خاکستری پوشیده بود کیف تمام چرم مشکی اش توی دستش برق می زد.
موهایش را به یک طرف زده و کمی بالا داده بود. خانم دیبا با دیدنش طبق معمول ایستاد و سلام کرد:
-سلام. صبح بخیر.
-س..
هنوز جواب خانم دیبا را نداده بود که مهتاب با یک لیوان چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالی که لپش از قندی
که توی دهانش نگه داشته بود کمی باد کرده بود مستقیم رفت توی اتاقشان.
اصلا ماکان را هم ندید که با چشم های گرد شده دارد او را برانداز می کند.
خطاب به خانم دیبا در حالی که نگاهش هنوز به جای خالی مهتاب خیره بود پرسید:
_این کی بود؟
خانم دیبا توی راهرو خم شد و گفت:
-غیر از خانم سبحانی هنوز هیچ کس نیامده.
ماکان نگاه متعبش را دوخت به خانم دیبا و گفت:
-حیدری اومده؟
-نه هنوز؟
-پس این چایی از کجا اورده؟
خانم دیبا خنده اش را خورد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻