#سلام امام زمانم 🌺🌾
با یاد تو میخوابم 😴
در خواب تو را بینم 😍
از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آقاجان!
بارها گفته ام
و باز می گویم
دل از تو
سیر نمی شود
فقط
بیشتر اسیر می شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #پادکست ؛ #صوت_مهدوی
📝 «بیقرار»
🔅 ظهور وقتیه که امام زمان صدا بزنه خدایا! اینا دیگه طاقت ندارند...
👤 استاد #پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «پاداش خون»
👤 حجه الاسلام عالی
📩 نامهٔ خدا به حضرت زهرا سلام الله علیها درباره #امام_زمان
👌 از دست دادن این کلیپ جایز نیست خدایا #حجاب های غیبت آقاجان مان امام زمان را به حرمت مادرش برطرف کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔅آیا انتظار فقط مفهومی "شیعی" است؟
⁉️آیا غیرشیعیانِ دنیا نیز میتوانند،
بخشی از جنبش جهانی امام مهدی"عج" باشند؟
رجبعلی خیاط.mp3
5.59M
⭕️ زمان براندازی #حجاب فرا رسیده
💚 قرار ملاقاتهای آقای رجبعلی نکوگویان ( رجبعلی خیاط) با حضرت #امام_زمان ارواحنافداه چگونه میسر میشد؟
👌 پیشنهاد دانلود و نشر
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۳ و ۱۴ شهروز و شهریار هردو در یک خانواده بزرگ شدهاند ولی این کجا و آن کجا. شهروز برای سلام
❣قسمت ۱۵ و ۱۶
نگاهی به ساعت میاندازم. ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده. چشمهایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم. از سمت چپ صدایی مرا میخاند.به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خوشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند. لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است. بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده. روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته. مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاهقلم کارمیکردم اکثر بچههای این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم «هستیِ رضاییام »
لبخندم پر رنگتر میشود
+خوشبختم
_همچنین. میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند. استاد زنی با قد متوسط و چهرهی مهربان است. پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است.به چهرهاش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد. موهای مشکی و بلنداش از شال باریک مشکی اش بیرون زده. مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را دربرگرفته است. بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکند.
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره. یا خشک در خیس هست و یا خیس در خیس. روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگذارم. بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
«آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»
شفایی اصفهانی
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند. کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد برمیگردد. نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود. نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت. ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی؟
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی. یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه. چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا میاندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
.
.
.
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه. راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن؟
_بندههای خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم. کلافه چادرم را درمیآورم
+من نخوام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نوراااا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم. مشکل من عمو محسن هست. اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن. مدیونشون میشی.
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباسهایم میکنم. حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند. دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد. غرور عمومحسن و سکوت بهاره خانم را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخندها و تیکه های شهروز را نه ! جز شهریار از بقیهی خانوادهی عمو محسن دل خوشی ندارم .
«بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
شهریار
✔️ادامه دارد....
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۷ و ۱۸
روزهای هفته به سرعت میگذرند و بالاخره روز چهارشنبه فرا میرسد.
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم. هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کنندهای ندارد. دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم. اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است. سرامیکهای شکلاتی و کاغذدیواریهای کرم رنگ اتاق را پوشاندهاند. سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم. صورت گرد و لاغر نسبتا سفید، چشمهای کشیدهی مشکی، بینی قلبی و لب های متوسط. این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آنها توصیف میکنند. چهره ی معمولی دارم. نه زیباست و نه زشت. ولی دوستش دارم. از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم. وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دخترهای همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم. از جلوی آینه کنار میروم. دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم. کش مو را از روی میز برمیدارم و موهای بلند مشکیام رادر آن خفه میکنم. صدای آیفون بلند میشود. از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود.
+چرا نگفتید که میاد؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدوزد
_یادم رفت بگم. حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است. رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم. به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم. صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
«دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد»
حزین لاهیجی
دست های یخ زده ام را روی دستگیرهی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم. با باز شدن در، مادرم را رو به روی خودم میبینم. آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند. مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند. به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است. مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم.اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیس . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدوزد. انگار نمیداند از کجا شروع کند. بعد از کمی تامل بالاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر برای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم. دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد. ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد. با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم. خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از داروها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد. به سختی نفس میکشید. چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود. نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود. وقتی شهریار به دنیا اومد بهارهخانم مریض شد و آبله مرغون گرفت. شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود. بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من . برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم. یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
«دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»
سعدی
🌱قسمت ۱۹ و ۲۰
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچهها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده. وقتی دستم گذاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه. بازم بچه رو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده.
اشکها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند. بعد از کمی ادامه میدهد...
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم. هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم. دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش. ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم. رفتم دیدن بهاره. وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه. با جون و دل دوستش داشتم. ۲ ماه بود بزرگش کرده بودم. وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من. شهریار هم به من خیلی وابسته بود. شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد.اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم. ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم. تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانیام را میبوسد. من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس. یکم صبر کن انقدر عجول نباش
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگذارد و بعد سر جای قبلیاش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دخترعمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
«عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند»
پروانه حسینی
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم. بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم. بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند. چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف میآید.
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود. متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم. فردای مهمونی آقامحمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم. مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند. شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند. دستش را دور شانه ام میاندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم. میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم. دست خودم نیست هنوز او را نامحرم میدانم. هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم. دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کردهام بخاطر همین سرم را پایین میاندازم.
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم. نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند. شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود. دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
«ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی»
فاضل نظری
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🕊🌹🕊
اے صاحب دنیا و دین
احوال زار ما ببین
دیگر بیا تا عالمے
گردد رها از هر غمے
بہ داد ما برس اے یارِ ما
باز نما گره از ڪارِ ما
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام اے نور خدا
در تاریڪے هاے زمین☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «غدیرِثانی»
💠 توضیحات استاد #رائفی_پور در مورد نُهم ربیع و برگزاری مراسم #عید_بیعت
♦️ یادمون باشه که حق امام زمانمون رو در همین مسائل نمادین و شعائر زنده کنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 چهار ویژگی یاران امام زمان
👤 حجة السلام پناهیان
💚 شفایزمین تنها بدست امام زمان ارواحنافداه :
🌤 امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
☀️ به دست مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف تمام اختلافات - سیاسی، فرهنگی، دینی و اقتصادی بشر در کره زمین از بين ميرود..
ليرفع عن الملل والأديان الاختلاف.
📚 بحار 53/4.
🌤 و فرمودند:
☀️ با آمدن مهدی علیه السلام تمام مذاهب و فرقه ها از بین میرود.. پس در كره زمين هيچ مذهبی الا دین خالص اهل بیت علیهم السلام باقی نميماند..
📚 إلزام الناصب 2/91.
🌤 و فرمودند:
☀️ خداوند به دست مهدی علیه السلام شرق و غرب کره زمین را فتح ميكند و دشمنانی که عناد دارند، و با دین حق باز ایمان نمی آورند و فساد میکنند،کشته میشوند..و در كره زمين غیر از دين محمد صلی الله عليه وآله هيچ دينی باقی نميماند..
🕋اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 یک راه خوب برای عاشق #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شدن
👤 خاطرهای زیبا از حاج قاسم سلیمانی
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۹ و ۲۰ _وقتی از خواب پاشدم برم به بچهها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده. وقتی دستم گذاشتم ر
❣قسمت ۲۱ و ۲۲
خجالت میکشم و دست هایم را سریع از دست هایش بیرون میکشم. اخم هایش را باز میکند و به صورتم نگاه میکند. از ترس سر باز کردن بغضم نگاهش نمیکنم. با لحن آرامی میگوید
_سرتو بیار بالا ببینمت
وقتی دوباره جوابی نمیشنود دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد که به اجبار به چشم هایش نگاه میکنم. آبی چشم هایش نگران است. بغضم تقلا میکند برای سر باز کردن اما نمیخواهم حال خوش شهریار را با گریه ام خراب کنم و کامش را تلخ کنم . با تعجب میپرسد
_چرا بغض کردی ؟ از اینکه برادرت شدم ناراحتی ؟
به سختی و بریده بریده میگویم
+ خوبم فقط یکم گیجم. مغزم هنوز درست تجزیه و تحلیل نکرده. میشه از اتاق بری بیرون تا یکم به اوضاع ذهنم سر و سامون بدم ؟
وقتی حالم را میبیند بی چون و چرا به سمت در میرود
+آقا شهریار
_از این به بعد به من بگو شهریار ما دیگه بهم محرمیم
بی توجه به حرفش میگویم
+میشه به مامانم چیزی نگید؟
سر تکان میده. به سمت در میرود اما میان راه می ایستد. کلافه به موهایش چنگ میزند و نگاهم میکند
_مطمئنی خوبی ؟
+آره
برمیگردد و از اتاق خارج میشود. همزمان با بسته شدن در بغضم میترکد. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدایم از اتاق خارج نشود. میدانم کمی نازک نارنجی هستم اما به وقتش هم در برابر مشکلاتم جدی و سر سخت میشوم. از اینکه شهریار برادرم شده است بشدت خوشحالم، اما حرکت شهریار دور از انتظار بود.تقصیر از شهریار نبود. از نگاهش میتوانم بفهمم که اصلا متوجه نشده که این حرکتش من را ناراحت کرده است.
کمی حالم بهتر میشود. مدتی صبر میکنم تا صورتم به حالت عادی برگردد و بعد از اتاق خارج میشوم.
شهریار انگار منتظر من بود چون به محض شنیدن صدای در سریع به سمت من بر میگردد. نگاهش پر از سوال است. چشمهایش نگران اجزای صورتم را میکاود . با آرامش لبخند میزنم و آرام چشم هایم را باز و بسته میکنم تا خیالش را راحت کنم.
«فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود»
فاضل نظری
مادرم با فنجان های چای وارد هال میشود و آنهارا روی میز میگذارد. پدرم با لبخند رو به من میگوید
_خب نورا جان الان خوشحالی یا ناراحت ؟
از سوال پدرم کمی جا میخورم. ممکن است شهریار چیزی به پدرم گفته باشد. به شهریار نگاه میکنم، به نشانهی بی خبری شانه بالا می اندازد. سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم
+معلومه که خوشحالم چرا باید ناراحت باشم ؟
بعد با لبخند به شهریار نگاه میکنم. شهریار هم لبخندی از روی شادی میزند. پدر سری به نشانه ی رضایت تکان میدهد. بعد از خوردن ناهار و یک گپ و گفت ساده شهریار قصد رفتن میکند و بلند میشود
_خب من دیگه رفع زحمت میکنم
مادرم بلافاصله می ایستد
+پسرم حالا نشسته بودی چرا انقدر زود میری ؟
_خیلی ممنون. دیگه باید برم به مامان کمک کنم انشاءالله شب در خدمتتونیم .
+باش پسرم هر جور راحتی
بعداز خداحافظی گرم و صمیمی با شهریار به اتاقم میروم تا به کار هایم برسم
.
.
.
از ماشین پیاده میشویم و شیرینی را بدست پدرم میدهم. نزدیک در خانه میشویم ولی قبل از اینکه در را بزنیم در باز میشود و صدای عمو محسن در آیفون میپیچد
_خوش آمدید بفرمایید بالا
پدر ابرو بالا می اندازد و با خنده میگوید
_فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشن
پدر در قهوه ای را هل میدهد و باهم وارد میشویم. خانه ی عمومحسن برعکس خانه ی عمو محمود بسیار جدید و به روز است . این را براحتی میتوانم از نمایه بیرون خانه تشخیص بدهم.
سوار آسانسور میشویم و به طبقه ی چهارم میرویم. به محض باز شدن در خانواده ی عمو محمود و عمو محسن را میبینم که برای استقبالمان آمده اند .
از روی احترام ابتدا با بزرگترها سلام و احوالپرسی میکنم. کمی عقب تر سوگل را میبینم. مانتوی لیمویی بلندی همراه با روسری همرنگش به تن کرده است. شلوار جذب مشکی اش را با ساق دست هایش ست کرده است .
«هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دارم که بی شک جان جانی»
عطار نیشابوری
✔️ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
#سلام_مولای_من♥
دوست داشتن شما
شیرین ترین اتفاقی است که
هر روز رخ می دهد ...
وقتی دلم بوی یاد شما را می گیرد ،
وقتی لبم به ذکر نامتان متبرک میشود،
وقتی جانم به محبتتان معطر می گردد
هزار هزار شکوفه در درونم می شکفد،
بهار می شوم ، آرام می گیرم
و زنده می گردم ...
من با شما در نهایت خوشبختی ام ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بشارت ظهور
مقام معظم رهبری:همه شما زوال دشمنان بشریت را خواهید دید .
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
😱 وقایع آخرالزمان / جاهلیت در آخرالزمان پیش از ظهور #امام_زمان
👌 از دست ندهید
🤲 خدایا در این #روز_بیعت با امام زمان #حجاب های غیبتش را برطرف کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 داستان بسیار شنیدنی مردی که بخاطر یک دانه گندم از زیارت امام زمان علیه السلام محروم شد!
👤 حجه الاسلام انصاریان
👌 پیشنهاد دانلود و نشر
#اغاز_ولایت_امام_زمان
#عید_بیعت #بدعت
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️