درمحضرحضرت دوست
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی قسمت ۹۳ و ۹۴ _آره راس میگی با من و من میگوید _میشه ..... م
✔️قسمت ۹۵ و ۹۶
احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .سرم را بیش از قبل خم میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم ؛ سعی میکنم ظاهرم راحفظ کنم
+سلام ، الحمد لله شما خوبین ؟
سجاد نگاهش را از من میدزدد انگار او هم تمایلی به نگاه کردن من ندارد . این کارش حس عجیبی را به من منتقل میکند ، حسی گنگ .
_خیلی ممنون شکر خدا
+بفرمایید بشینید
بی اختیار در فکر فرو میروم .چرا تابحال به نگاه های سجاد دقت نکرده بودم ؟
همیشه همینطور بود ؟
با همه ی نامحرم ها همینطور است ؟
یا فقط با من اینطور رفتار میکند ؟
سوگل دستی به شانه ام میکشد
_کجایی تو دختر ؟ بیا بریم
سر بلند میکنم ، تازه متوجه جای خالی سجاد میشوم . سعی میکنم جلوی سوگل وا ندهم .حرف هایش را نشنیده میگیرم ،جدی ولی با لحن محبت آمیزی میگویم
+بریم بشینیم
و بدون اینکه منتظر سوگل باشم به سمت مبل ۲ نفره ای میروم و روی آن مینشینم .
بعد از گذشت ۲۰ دقیقه بلاخره خانواده عمو محسن هم میرسند . با اکراه بلند میشوم و برای استقبال از آنها جلوی در میایستم .
بعد از ورود همه و سلام و احوالپرسی برای ندیدن شهروز به آشپزخانه میروم و بعد از چیدن میوه ها دوباره کنار سوگل مینشینم .
به محض نشستنم متوجع نگاه های تمسخرآمیز شهروز که بین شهریار و سوگل میچرخد میشوم .
بعد از چند دقیقه پوزخند صدا داری میزند
_چی شده یه هو همه مسلمون شدن ؟
بهاره خانم تیز شهروز را نگاه میکند . اخم غلیظی میکند و با تحکم نام شهروز را میخواند تا به او هشدار بدهد که سکوت کند . اما شهروز کوتاه نمیاید ، نگاه معنادارش را در جمع میگرداند
_نه آخه اگه خبریه به ما هم بگید از قافله عقب نمونیم .
سوگل قرمز میشود و سر به زیر می اندازد ؛ اما شهریار برعکس او با آرامش پرتقالی را از طرف میوه اش بیرون میکشد و همانطور که آن را پوست میکند خطاب به شهروز میگوید
_والا من که خبرارو بهت میدم ، خودت میخوای از قافله عقب بمونی
نگاه تحسین آمیزی به شهریار میکنم.
تغییرات در او کم کم دارند خودشان را نشان میدهند.
شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره خانم پیش دستی میکند
_بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست .
شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد .معلوم است شهروز خیلی شاکیست که حاضر شده در جمع چنین حرفی را بزند ، همیشه در جمع خودش را خوب نشان میداد اما این بار انگار به سیم آخر زده است . نمیدانم با این حرف ها میخواهد بگوید چیزی از عشق سوگل به شهریار فهمیده ؛ یا قصد اذیت کردن شهریار و سوگل را دارد .
پدرم برای عوض شدن جو بحث سیاسی را پیش میکشد و عمو ها مشتاقانه از آن استقبال میکنند .
بعد از مدت کوتاهی نشستن در جمع با اشاره مادرم من و سوگل به آشپزخانه میرویم .
دلم میخواهد شهریار را مثل خودش غافلگیر کنم . سریع شمع های ۲۲ را روی کیک قرار میدهم و مشغول روشن کردن آن میشوم .
سوگل از داخل یکی از کابینت ها کادوی من را برمیدارد و زیر چادرش میگیرد .
لبخند عمیقی میزنم و با سوگل از آشپرخانه خارج میشویم .
برای اینکه همه متوجه کیک بشوند با صدای بلند میگویم
+داداش شهریار تولدت مبارک
همه سر بر میگرداند و با دیدن کیک در دست من متعجب یکدیگر را نگاه میکنند .
برای اینکه بقیه از تعجب خارج شوند پدر و مادرم شروع به دست شدن میکنند ، بقیه تازه به خودشان میایند و شروع به دست زدن میکنند .
سجاد سوت بلندی میکشد و شهریار را بغل میکنند
_تولدت مبارک شهریار جان
شهریار لبخند پهنی تحویل من میدهد و چشم هایش برق شادی میزنند .
_ای بابا من کیک بخورم یا خجالت .
آرام میخندم و کیک را روبه روی شهریار قرار میدهم .
بهاره لبخند تصنعی میزند
_دستت درد نکنه نورا خیلی تو زحمت افتادی
من هم متقابلا لبخند تصنعی میزنم
+کاری نکردم وظیفه بود
عمو محمود شاکی میگوید
_نورا جان چرا به ما نگفتی حداقل هدیه بخریم ؟
+نگفتم که تو زحمت نیوفتید
_هدیه شهریار که پیش من محفوظه
بعد از تعارف تکه پاره کردن و گرفتن عکس و فیلم ، مادرم کیک را به آشپزخانه میرود تا در بشقاب برای بقیه بیاورد .
شهریار قدر شناسانه نگاهش را در جمع میگرداند
_دست همگی درد نکنه به ویژه نورا خانوم که خیلی زحمت کشید
لبخند مهربانی میزنم
+خواهش میکنم کاری نکردم .
هدیه را از دست سوگل میگیرم و به سمت شهریار میگیرم
+بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم
کمی محبت را چاشنی لحنش میکند
_ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خودت هدیهای
✔️قسمت ۹۷ و ۹۸
_ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خودت هدیهای
پدرم آرام میخندد
_انقدر تعارف نکنید. شهریاز جان باز کن هدیتو ، هدیه منو خالتم بعدا خصوصی بهت میدم .
شهریار سر خم میکند
_چشم هر چی شما امر کنید .
بعد آرام در جعبه را باز میکند. لبخند پررنگی تحویلم میدهد و ساعت را از جعبه بیرون میکشد ؛ ساعتی مشکی رنگ و مجلسی .
_به به عالیه ، دقیقا متناسب با سلیقه منه
با ابرو به سوگل اشاره میکنم
+البته سوگل خانوم این ساعتو انتخاب کردن
شهریار قدر شناسانه سوگل را نگاه میکند
_دست شما هم درد نکنه تو زحمت افتادید
گونه های سوگل به سرخی میزنند و با خجالت میگوید
_نه بابا کاری نکردم
مجددا همه دست میزنند و تولد شهریار را تبریک میگویند . همه چیز طبق خواسته ام پیش میرود، تنها چیزی که من را نگران میکند نگاه های زیرچشمی و ترسناک شهروز است.این حجم از خنثی بودن و بی تفاوتی عجیب است . سعی میکنم این شب قشنگ را با فکر کردن به شهریار خراب نکنم .
به سمت سوگل سر بر میگردانم ، متوجه نگاه زیر چشمی اش به شهریار میشوم .
با شیطنت لبخند میزنم و با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+خوردی بچه مردمو ، این بچه صاحاب داره . من رو داداشم خیلی غیرت دارما .
سوگل تازه به خودش میاید ، خودش را از تک و تا نمی اندازد
_برو بابا داداشت ارزونی خودت
بعد هر دو میخندیم
.
.
.
روزها با سرعت سپری میشوند و ۲ ماه از تولد شهریار میگذرد ، ۲ ماهی که به ظاهر زمان زیادی نیست اما برای من و شهریار به اندازه ۲ سال گذشت . شهریار در این ۲ ماه تغییر کرد، خیلی هم تغییر کرد.ظاهرش را مثل باطنش صاف و ساده کرده. دیگر لباس های مارکدار نمیپوشد، دیگر شاسیبلند سوار نمیشود، دیگر پدرش خرج و مخارجش را تامین نمیکند.شهریار شاغل شده، کارهای فرهنگی مذهبی انجام میدهد و دائم در مساجد در رفت و آمد است . تبدیل شده به یک پسر صاف و ساده در عین حال آراسته ، البته مطمئنن در این ۲ ماه از گزندهای شهروز دور نبوده .
برای من هم این ۲ ماه سخت و عجیب گذشت . ۲ ماهی که در آن توانستم احساساتم را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم. حسی که خوب است اما سخت. حداقل حالا میفهمم، معنی نگاههای سجاد را میفهمم، میفهمم که عصبانیت سجاد وقتی نازنین اذیتم کرد بی معنی نبود، میفهمم استرسش وقتی من از تپه افتادم بی دلیل نبود . میفهمم....
.
.
.
نگاهم را به چشم های هستی میدوزم و لبخند کوچکی گوشه لبم جا میدهم
+چه خبر از دانشگاه ؟
_خبر خاصی نیست . میگذره
با تردید نگاهم میکند، انگار میخواهد چیزی بگوید .یک تای ابرویم را بالا میدهم
+هستی چی میخوای بگی ؟
سرش را بلند و میکند و لبخند محزونی میزند
_خواستگار دارم . یه غریبهس ، حالا ماجرا داره که منو از کجا میشناسه ، بهتر تعریف نکنم
سر کج میکنم
+خب بقیش ؟
_سبحان که ازدواج کرد رفت ، منم دیگه بهش فکر نمیکنم و برام خیلی کمرنگ شده . راستش....
سر تکان میدهم تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنم
_راستش پسر بدی نیست . اسمش امیر حسینه ، ۲۵ سالشه . خانوادش از ما یه کم مذهبی ترن . خیلی آقا و سر به زیره . پسر بدی نیست .
کمی مکث میکند
_بنظرت باهاش ازدواج کنم ؟
+چرا از من میپرسی ؟ باید با خانوادت مشورت کنی .
_تو تنها کسی هستی که میدونی من عاشق سبحان بودم
دستم را دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم
+بستگی به خودت داره ؛ اگه برای فراموش کردن سبحان میخوای باهاش ازدواج کنی اشتباهه ، اگه باهاش ازدواج کنی و به سبحان فکر کنی در واقع داری بهش خیانت میکنی .
با کلافگی دستی به روسری اش میکشد
_نه اینطور نیست ؛ میگم که سبحان خیلی برام کمرنگه
نگاه معناداری تحویلش چشم های منتظرش میدهم
+بنظرم فعلا باید صبر کنی تا کاملا سبحان رو فراموش کنی . وقتی کاملا فراموشش کردی اونوقت تصمیم بگیر که میخوای با امیرحسین ازدواج کنی یا نه . اگه تصمیمت به ازدواج بود کامل و درست تحقیق کن هر وقت مطمئن شدی جواب بله بده .
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد .
✔️قسمت ۹۹ و ۱۰۰
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد . سر همین موضوع دفعه بعد که دیدمش باهاش بحثم شد . یه مدت که از بحثمون گذشت اومدن خواستگاری ، اولش قاطع گفتم نه ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم میتونه شریک خوبی برای زندگیم باشه
چقدر امیر حسین من را بیاد «علیرام» میاندازد . لبخند مهربانی میزنم
+اگه فکر میکنی شریک مناسبی و واقعا دوست داره ، با اجازه خانواده هاتون یه بار با هم دیگه صحبت کنید ، بهش بگو بخاطر یک سری شرایط باید صبر کنه . اگه واقعا دوست داشته باشه صبر میکنه
.
.
.
با خستگی از دانشگاه خارج میشوم ، کلاس های امروز فشار زیادی به من وارد کردند .
_ببخشید خانم رضایی
صدا برایم آشناست ، به محض برگرداندن سرم با علیرام رو به رو میشوم . سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم . چند قدمی نزدیک تر میشود
_ببخشید مزاحمتون شدم
نگاهم را به کفش هایم میدوزم و جدی پاسخ میدهم
+امرتون ؟
نگاهش را از زمین میگیرد
_میشه لطف کنید شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟
میدانم به چه قصدی شماره پدرم را میخواهد . نگاه گذرایی به صورت سرخ شده اش می اندازم و با تحکم میگویم
+دفعه ی قبل بهتون گفتم بازم تکرار میکنم ، ببینید آقای حسینی من هنوز سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم . من شماره پدرمو بهتون میدم ، ولی بدونید این کارتون بیفایدهست ؛ این کار رو میکنم تا من رو با خیال راحت کنار بزارید .
دلم نمیخواهد اذیتش کنم و بی دلیل مدتی بخاطر من صبر کند . کیفم را از روی دوشم برمیدارم و دفترچه یاد داشتم را همراه خودکار آبی رنگی از آن بیرون میکشم و در یکی از صفحه هایش ، شروع به نوشتن شماره پدرم میکنم . همانطور که کاغذ را از دفترچه جدا میکنم و به دست علیرام میدهم میگویم
+امیدوارم از جواب ردم ناراحت نشده باشید
خودکار و دفترچه را داخل کیف می اندازم زیپش را میبندم ، همانطور که کیف را روی دوشم می اندازم از علیرام دور میشوم
+خدافظ
کمی خم میشود و لبخند پهنی میزند
_لطف کردید ، یاعلی
نفسم را کلافه بیرون میدهم و از خیابان رد میشوم .
علیرام حسینی پسر ۲۴ ساله که یکی از دانشجویان دانشگاه هست . همیشه آراسته و نسبتا خوش چهره است . پوستی سفید و موها و ریش های کم پشت قهوه ای روشن همراه با دو چشم متوسط مشکی رنگ اجزای صورتش را تشکیل میدهند. بینی کشیده و لب های کوچکش ، با صورت گردش تناسب دارند .
برای دومین بار غیرمستقیم خواستگاری کرده است . پسر خوبیست اما وقتی دلباخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید، حتی اگر یوسف ثانی باشد .دلم میخواهد هر چه زودتر علیرام من را کنار بگذارد و دیگر به سراغم نیاید .
اذیت های شهروز و دل بیقرارم کم بود ، حالا باید در برابر اصرارهای علیرام صبر پیشه کنم . مگر یک انسان آستانه ی صبرش چقدر است ؟
.
.
.
روزها یکی پس از دیگری میگذرند و کم کم زندگی ام شکل دیگری به خود میگیرد .
بیقراری های گاه و بیگاه دلم ، هر روز بیشتر از روز قبل من را تحت فشار قرار میدهد ، اما همین که فعلا شهروز کاری به کارم ندارد برای من خوشبختی محسوب میشود .
۲ دی ماه هم گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد ، و به عبارتی دیگر یک سال از زندگی فانی ام کم شد . ۲ دی ماه شمع تولدم را به امید روزی که بیقراری های دلم آرام بگیرد ،
علاوه بر من شهروز هم در ۱۱ بهمن ماه یک سال از عمر فانی خود را از دست داد .
.
.
.
زیپ چمدان را میبندم و آن را از اتاق خارج میکنم . با صدای بلند میگویم
+مامان من چمدونمو دوباره چک کردم ، هیچی از قلم نیوفتاده .
مادر خطاب به من میگوید
_باشه پس لباساتو بپوش وقتی خواستی بری با خودتت ببرش .
+چشم
دوباره به اتاقم بر میگردم و مشغول تعویض لباس هایم میشوم . به خاطر عید نوروز همگی تصمیم گرفته ایم همراه عمو ها و خانوادهایشان به ویلای عمو محسن در آمل برویم . ویلایی که طبق گفته های شهریار بسیار دنج و بزرگ ، نزدیک به دریا و در عین حال نسبتاً ساده و شیک است . بعد از پوشیدن لباس هایم همراه چمدانم سوار ماشین میشوم و منتظر برای آمدن پدر و مادرم .
✔️ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
⭕️ فتح بیت المقدس توسط لشکر خراسانی و مهیا کردن مقدمات ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🔰 عبد الله بن حارث میگوید:
✅ پیامبر صلّی اللّه علیه و اله فرمود:
🔸 «جماعتی از مشرقزمین قیام میکنند و زمینه را برای حکومت مهدی علیه السّلام فراهم مینمایند.» «۱»
✅ در روایتی از ابوهریره آمده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و اله فرمود:
🔸 از خراسان پرچمهای سیاهی قیام میکنند که هیچچیز آنها را بازنمیگرداند تا در ایلیاء «۲» (=بیت المقدس) برافراشته شوند. «۳»
✅ در روایتی از ابو هریره از رسول خدا صلّی اللّه علیه و اله آمده است که فرمود:
🔸 ... هنگامیکه سنت من دگرگون شود، یاورشان از سرزمینی به نام خراسان با پرچمهای سیاه قیام مینماید، هیچکس با آنها مقابله نمیکند مگر که او را شکست میدهند و بر هرکه در مقابل آنها بایستد، پیروز میشوند، تا پرچمهایشان به بیت المقدس نزدیک شود. «۴»
✅ در روایتی از امام علی علیه السّلام آمده است:
🔸 قبل از آمدن مهدی علیه السّلام مردی از خاندان او در مشرقزمین قیام میکند و هشت ماه شمشیر بر دوش میگیرد.. . و به سمت بیت المقدس حرکت میکند. «۵»
✅ در روایت محمد بن حنفیه آمده است:
🔸 پرچم سیاهی از بنی العباس بلند میشود، سپس از خراسان پرچمهای سیاه دیگری برافراشته میگردد که پیشاپیش آنها مردی به نام شعیب بن صالح است تا آنکه در بیت المقدس فرود میآیند و زمینه را برای حکومت مهدی علیه السّلام فراهم میسازند، آنگاه سیصد نفر از شام به یاری او میشتابند. «۶»
✅ در روایتی از شریح و راشد و ضمره آمده است که:
🔸 ... شعیب بن صالح مخفیانه به بیت المقدس میرود و مقدمات ورود مهدی علیه السّلام را مهیا میکند. «۷»
⬅️ سقوط اسرائیل، ص: ۲۵۹
(۱). «یخرج قوم من المشرق یوطئون للمهدی سلطانه». سنن ابن ماجه ۲/ ۴۰۸۸؛ البدء و التاریخ ۲/ ۱۷۴؛ مجمع الزوائد ۷/ ۳۱۸؛ الحاوی للفتاوی ۲/ ۶۰ و نهایه البدایه ۱/ ۴۱.
(۲). ایلیاء: اسم شهر بیت المقدس است که به نام مؤسس آن ایلیاء بن ارم بن سام بن نوح نامگذاری شده است. «مترجم».
(۳). «تخرج من خراسان رایات سود فلا یردّها حتّی تنصب بایلیاء». سنن ترمذی ۴/ ۲۲۶۹؛ القول المسدد در التهذیب به نقل از مسند احمد ۵۹/ ۱۳ و کنز العمّال ۱۴/ ۳۸۶۵۲.
(۴). «فاذا غیّرت سنّتی یخرج ناصرهم من ارض یقال لها خراسان برایات سود فلا یلقاهم احد إلّا هزموه و غلبوا علی ما فی ایدیهم حتّی تقرب رایاتهم بیت المقدس». ابراز الوهم المکنون ۱۰۱ همچنین ۱۴/ ۵۹ به روایت ابی شیخ از کتاب الفتن.
(۵). «یخرج رجل قبل المهدیّ من اهل بیته بالمشرق یحمل السّیف علی عاتقه ثمانیه اشهر.. . و یتوجّه الی بیت المقدس». کنز العمّال، ۱۴/ ۳۹۶۶۹.
(۶). «تخرج رایه سوداء لبنی عبّاس، ثم تخرج من خراسان اخری سوداء، علی مقدّمتهم رجل یقال له شعیب بن صالح حتّی تنزل بیت المقدس تواطئ للمهدیّ سلطانه». الحاوی للفتاوی ۲/ ۶۷؛ الفتاوی الحدیثیه ۴۲ و البرهان باب ۷/ ۱۷.
(۷). «یخرج شعیب ابن صالح متخفیا الی بیت المقدس یوطئ للمهدیّ منزله». الحاوی للفتاوی ۲/ ۷۰، عقد الدرر ۱۲۸.
🏷 #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «از حله تا نجف»
👤 استاد رائفی پور
🔍 دشمن ماجرای امام زمان و ظهور رو جدی گرفته...
📥 دانلود با کیفیت بالا
#غزه
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
⭕️ عجیبترین و پرثوابترین قوم، قوم آخرالزمان است‼️
☀️پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) دربارۀ خوبان آخرالزمان میفرماید :
«عجیبترین مردم در ایمان و باعظمتترین مردم از نظر ثواب، قومی هستند که در آخرالزمان هستند، آنها پیامبر را ندیدهاند و حجت را نمیبینند و امام زمانشان پشت پرده غیبت است و آنها به نوشتهای ایمان میآورند؛
یَا عَلِیُ أَعْجَبُ النَّاسِ إِیمَاناً وَ أَعْظَمُهُمْ ثَوَاباً قَوْمٌ یَکُونُونَ فِی آخِرِ الزَّمَانِ لَمْ یَلْحَقُوا النَّبِیَّ وَ حُجِبَ عَنْهُمُ الْحُجَّةُ فَآمَنُوا بِسَوَادٍ عَلَى بَیَاض»
(یعنی اینها پیامبر(صلی الله علیه و ) و اهلبیت (علیهمالسلام) را ندیدهاند و ایمانشان از روی نوشتههایی است که به آنها رسیده است.
چه میشود که ایمان آنها در آخرالزمان عجیبترین ایمانها میشود و ثوابشان باعظمتترین ثوابها میشود⁉️
معلوم میشود که کار آنها ساده نیست و آنها در شرایط خاصی که شرایط سیاهی و ظلمت و کفر است، به اینهمه مقام میرسند.
درست است که در آخرالزمان، خباثت و تباهی خیلی زیاد میشود. اما در مقابل این سیاهی و تباهی یک عدهای بلند میشوند تا لااقل از خودشان دفاع کنند.
یعنی در مقابل آنها یک عدهای از خوبان هم دارند تربیت میشوند و رشد میکنند.
اخبار بد دربارۀ آخرالزمان زیاد است ولی اخبار خوب هم هست.
مثلاً اینکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند:
«مردمى از مشرق قیام مىکنند و زمینه حاکمیت مهدى را فراهم مىآورند؛
یَخْرُجُ نَاسٌ مِنَ الْمَشْرِقِ فَیُوَطِّئُونَ لِلْمَهْدِیِّ یَعْنِی سُلْطَانَهُ
یک عدهای میآیند و مقدمات امر فرج را فراهم میکنند
✍ گزیده ای از سخنرانی حجت الاسلام پناهیان، حسینیه ی آیت الله حق شناس
✨اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ✨
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
#مولایم_مهدی_جان♥️
غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد
دل نیست هر ان دل که ترا یار نباشد
شادم که غم هجر تو گردیده نصیبم
بهتر زغم هجر تو غمخوار نباشد
دنیا بنگر تاب و توانی که ندارد
امید به جز لطف تو انگار نباشد
یک جمعه ز لطفت بنمائی تو به شیعه
جز ندبه به جمعه که دگر کار نباشد
قرنها که سپری شد ز غم و درد فراق
بر لب ما همه جز شکوه ی دیدار نباشد
تا به کی تکیه زنی بر در کعبه
که به جز شوقِ تکبیر به افکار نباشد
نادمم مثل دل حر شده در پای محبّت
عشق جز دادن جان در برِ دلدار نباشد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ راز انتظار و نماد منتظر واقعی در سوره یوسف
#امام_زمان
👤استاد عالی
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقل قول از آیتالله حائری شیرازی:
🔰خط موضع گیری در آخرالزمان، فقط اسرائیل است که جهان را به دو صف تبدیل میکند!
👤استاد شجاعی
#طوفان_الأقصى #فلسطین
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
⭕️ تنها برآورنده حاجاتِ همه خلایق
✍️عارف بالله سید حسین حسینی(ره):
✅تنها امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است که می تواند حاجاتِ تمام خلایق را برآورده کند. حاجات تمام پیامبران و :امامان هم از ابتدای خلقت تا به حال این بوده که زمین را دگرگون کنند و آن را آماده برای تکامل بشر سازند ولی نتوانسته اند خدا میخواهد این کار به دست مبارک آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) انجام بشود. وقتی آمد تکیه به دیوار کعبه میدهد و فریاد «أنا بقيّة الله...» سر می دهد صدایش بی آن که نیاز به دم و دستگاه باشد به تمام عالم می رسد حتی به نوزادان درون رحم هر کس از قبل در رکاب بقیة الله بوده آن وقت هم در رکاب اوست. یک وقت چشم باز می کنی می بینی در مدینه و مگه هستی. کنار خود حضرت شمشیر در دست داری و آماده به خدمت.
📚دالان بهشت/ج۱/ص۱۵۳
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
آیا فروپاشی اسرائیل نشانه ظهور است نابودی اسرائیل قبل یا بعد از ظهور.pdf
3.37M
⭕️ آیا فروپاشی اسرائیل نشانه ظهور است⁉️ / نابودی اسرائیل قبل یا بعد از ظهور»
▪️نویسنده: استاد مصطفی امیری
(دانش آموخته حوزه علمیه قم)
▪️تعداد صفحات: ۱۲
▪️نسخه مناسب: موبایل
▪️زمان تقریبی مطالعه: ۳ دقیقه
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
⭕️ یاران امام مهدی حلال زادهاند
🌕 امیرالمومنین(ع):
به خدا سوگند من آنها را با نام، نام پدر، قبیله، لباس، اسلحه، محلّ اقامت و مراتب علمی و عملی شان میشناسم.
🌕 پیامبر(ص):
خداوند آنها را با نامهای پدرانشان شناسانده است، پیش از آنکه از پشتهای پدران و رحمهای مادرانشان خارج شوند.
🌕 امام صادق(ع):
هنگامی كه قائم عجلالله فرجه قيام نماید شمشيرهاى جنگى برای آنان (از آسمان) فرود آيد؛ که بر هر شمشيرى نام مردى (معيّن) و نام پدرش نوشته شده است.
🌕 اصحاب مهدی عج که ۳۱۳ نفرند مانند پاره ابرهای پاییزی گرد او اجتماع میکنند.. و هر یک با نام خود و نام پدر و صفات و نسبش شناخته میشود.
🌕 امام رضا(ع):
نام شيعيان ما و نام پدرانشان نزد ما ثبت است.
✅ اما چرا نام پدر؟ در تاریخ عرب رسم بر این بوده که افراد را با نام پدرشان میشناختند و افرادی که پدرشان مشخص نبوده ولد زنا بودند و با نام مادرشان شناخته میشدند؛ مثل جنایتکار معروفِ ماجرای کربلا، ابن مرجانه. اما معلوم است که یاران خاص امام زمان در درجهٔ نخست میبایست از ولادت پاک و طاهری برخوردار باشند به همین خاطر نام پدران آنها و اجدادشان نزد اهل بیت معلوم و شناخته شده است.
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «زمان دقیق ظهور»
👤 استاد رائفی پور
⁉️ آیا امام زمان، زمان ظهور را میدانند؟
📥 دانلود با کیفیت بالا
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
#مولای_غريبم
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگر چه خستهتر از آفتاب برلب بامم
اللهمَّ بِحَقِ زهرا(عَلَیْهاسَلٰامُ)
عَجّل لِوَلیکَِ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ پست ویژه
🔰 از نشانه های نزدیکی ظهور باد زرد و باد سرخ آمده است.
📚 در اخبار نزدیکی قیام امام آمده است: وقتی فاسق مردمان بر آن ها حکومت کند، اشرار از ترس شرارت شان، مورد احترام قرار می گیرند و غنا و موسیقی علنی می گردد.... در چنین زمانی منتظر باد سرخ باشید.
پیامبر اکرم (ص) فرمود: هنگامی که سنت را ترک کنید، بدعت ظاهر می شود، در چنین زمانی منتظر باد سرخ، خسف، مسخ و غلبه دشمن باشید.
وزیدن باد سیاه از نشانه های آخر الزمان ذکر شده است. در حدیثی آمده است: باد سیاه اول صبح بر می خیزد و آن گاه زلزله ای روی می دهد و قسمت اعظم بغداد زیر آوار می ماند.
منابع روایت 👇
📗روزگار رهایی، ج ۲، ص ۸۲۵
📗تحف العقول، ص ۳۱
📗بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۲۵۹ و ۲۶۳
📗بشاره الاسلام، ص ۲۲
📗محجه البیضاء ج ۴، ص ۳۴۳
📗الزام الناصب، ص ۱۸۵
📗بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۲۲
📗جامع الاخبار،ص۱۵۰
📗مستدرک،ج۱۱،ص ۳۷۵
📗الارشاد،ص۳۶۱
📗الغیبه،ص۴۴۹
📗ملاحم الفتن، ص۷۱،و ۱۴۱
📗اثبات الهداه،ج۳، ص۵۲۴
📗احقاق الحق،ج۱۹،ص۵۱
#امام_زمان #فلسطین
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
آخرین نقشهی شیطان
پیشبینی ۱۴ سال پیش استاد رائفی پور
آیا گوسالهی مرموز و قرمز رنگ یهود متولد شده است⁉️
#طوفان_الاقصی #غزه
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جمع شدن یاران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه
📖 و لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَميعاً إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَدير؛ [بقره ۱۴۸]
📖 هر طايفهای قبلهای دارد كه خداوند آن را تعيين كرده است. در نيكیها و اعمال خير، بر يكديگر سبقت جوييد! هر جا باشيد، خداوند همة شما را حاضر می كند زيرا او بر هركاری تواناست.
▫️ امام سجاد علیه السلام میفرمايد:
«کسانی که از بسترشان ناپديد می شوند، ۳۱۳ مرد به تعداد اهل (جنگ) بدر هستند. پس در مکه حاضر خواهند شد و اين قول خداوند است که میفرمايد: «أَيْنَ ما تَكُونُوا...» و آنان اصحاب حضرت قائم هستند» [کمالالدين ج۲ ص۶۵۴]
▫️امام صادق علیهالسلام نيز در اينباره میفرمايد:
«قطعاً اين آيه درباره ناپدپدشدگان از اصحاب قائم نازل شده است که میفرمايد: «أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ...» همانا آنها شبانه از بسترهايشان ناپديد میشوند و صبح در مکه خواهند بود و بعضی از آنان در ابرها حرکت میکنند و با اسمش و اسم پدرش و ويژگی و نسبش شناخته میشوند.
📚[کمالالدين ص۶۷۳ باب۵۸ ح۲۴]
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
@madahi - استاد عالی.mp3
4.67M
⭕️ ظهور و رجعت آمادگی برای...
👤 حجتالاسلام عالی
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
⭕️ گنج های امام زمان عجل الله تعالی فرجه
✅ امام صادق علیهالسلام:
🔰 «برای او گنجهایی در طالقان هست که این گنجها از طلا و نقره نیست،
❇️ بلکه مردانی هستند که دلهای آنها چون قطعههای آهن است که هرگز شکّ و تردید در آنها راه ندارد.
🪨 آنها در اعتقاد خود در مورد خدا از سنگ سختتر هستند،
⛰ اگر به کوهها هجوم ببرند آنها را از پای درآورند،
💫 با پرچمهای خود به هیچ کشوری روی نمیآورند جز اینکه آنرا فتح نموده (مظاهر کفر را از بین میبرند)،
❇️ بر فراز اسبهای نجیب خود دست بر زین اسب امام علیه السلام میکشند و تبرّک میجویند.
🦋 آنها به هنگام نبرد پروانهوار شمع وجود امام علیه السلام را در میان گرفته، محافظت میکنند؛ و هرچه امام اراده کند از او کفایت میکنند.
🌌 مردان شبزندهداری که شبها نمیخوابند و زمزمه نمازشان چون نغمه زنبوران از کندو به گوش میرسد.
📿 شبها را با شبزندهداری سپری میکنند و بر فراز اسبها خدا را تسبیح میگویند.
❇️ آنها در برابر فرمان امامشان از بندهی مطیع، مطیعتر هستند.
🕯 گوئی دلهای آنها مشعلی نورانی است، و آنها از ترس پروردگار خود نگرانند.
🚩 شعار آنها «یا لثارات الحسین» (ای خونخواهان حسینی) است.
⭕️ رعب و وحشت آنها مسافت یکماه جلوتر از خودشان پیش میرود،
❇️ و آنها فوجفوج بهسوی امامشان حرکت میکنند. خداوند بهوسیله آنها امام حقّ را یاری میفرماید».
⬅️ برگرفته از روزگار رهایی، ج۱، ص: ۴۲۹
بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۰۸، بشاره الاسلام صفحه ۲۲۵ و الزام النّاصب صفحه ۲۲۷.
🏷 حدیث امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
۲۴ ساعت بشینی پای تلویزیون عمرا یه کلمه در مورد امام زمان نمیگن
پای شبکه های اجتماعی بشینی جز چهارتا کلیپ احساسی که اونم برای ویو و لایک چیزی در مورد امام زمان نمیبینی
مدرسه و دانشگاه و سیستم آموزشیمونم که خسته نباشن کلا در مورد همه چیز آموزش میدن جز مهدویت
نمیفهمم وقتی همه چیز امام زمانِ وقتی اصل اونه وقتی صاحب همه چیز اونِ چرا براش هیچ کاری نمیکنن
بنده های خدا اگه امام مهدی نبود دنیایی هم نبود زندگی نبود
اگه هستیم به برکت وجود امام زمانِ
اگه آرامشی وجود داره به برکت وجود امام زمانِ
اگه هنوز خدا به بشر فرصت داده بابت وجود امام زمانِ
بعد فکر همه چیز هستید جز امام زمان !
دینتون بدون مهدویت دینتون بدون امام زمان به درد هیچی نمیخوره
حالا هی بچسب به مقام و قدرت و پول و زندگی و درس و شغل و عشق حال و چرندیات دیگه
پوچ عزیز من پوچ پوچ
هرکسی که امام زمانشو نشناسه ، براش کاری نکنه ، پوچِ پوچِ
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آ
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود .
عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر .
یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود .
به خیس شدن دستم تازه به خودممیآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند .با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم .
بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود .
بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم .
نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد .
بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم .
چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم .
نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم .
جلوی در چمران را زمین میگذارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد .
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را روشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگذرانم .
درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد .
خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند
رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده .
در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود .
بعد از ورود همه بهاره خانم وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند
_در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی
و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید
_اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا
همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم .
اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد .
و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است .
همه اتاق ها به یک اندازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است .
بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود .
اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود .
بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم
.
.
.
نگاهم را به موج های دریا میدوزم .
صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است .
با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید .
کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند
_بیا بریم اونجا بشینیم
به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم .لبخند شیرینی میزند
_این دریا تورو یاد چی میندازه ؟
شانه بالا میاندازم
+نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟
همانطور که به دریا خیره شده میگوید
_یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه
لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل
+یاد چشمای شهریار میندازتت؟
سر تکان میدهد...
🌱قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف هایش را نمیفهمم ، اما سخت در اشتباه است .
بهتر از هر کس دیگر من میفهمم که چقدر عاشقی سخت است .
با صدای شهریار هر دو خودمان را جمع و جور میکنیم .
_دوباره پشت سر کدوم بنده خدایی داشتید غیبت میکردید ؟
سر بلند میکنم و به چهره معصوم وخندانش خیره میشوم . بخاطر وزش پاد موهایش پریشان و بهم ریخته شده اند .
نگاهم را روی ته ریش هایش میخکوب میکنیم ؛ ته ریش هایی که تازه یک ماهیست گذاشته و چهره اش را مردانه و بالغ تر کرده است .
با شیطنت نگاهی به سوگل و بعد به شهریار می اندازم
+غیبت نمیکردیم ، داشتیم غرق میشدیم .
سوگل با چشم هایی ترسان نگاهم میکند .
شهریار لبخندش را پر رنگ تر میکند و ابرو بالا می اندازد
_غرق میشدید ؟ تو چی غرق میشدید ؟ تو دریا ؟
+نه ، تو خیلی چیزا ، مثلا افکارمون
با اتمام جمله ام سوگل نفسش را از سر آسودگی بیرون میدهد .
شهریار با خنده میگوید
_لازم نکرده غرق شید ، پاشید بند و بساط غیبتتون رو جمع کنید بریم میش بقیه ، خاله شیرین چایی ریخته بریم بخوریم یکم گرم شیم .
همانطور که بلند میشوم شال گردنم را در می آورم و به دست شهریار میدهم . نگاهی به گونه و بینی سرخ شده اش می اندازم و میگویم
+بپیچ دور صورتت از سرما قرمز شدی
شال را از دستم میگیرد و همانطور که آن را دور گردنم میپیچد میگوید
_نترس من هیچیم نمیشه ، سالم موندن تو از من واجب تره
و بعد با خنده پشت سر ما به راه می افتد .
آرام میخندم و همانطور که شال را از دور گردنم باز میکنم خطاب به سوگل میگویم
+ای بابا ، شهریار شال رو ، روی چادرم بسته ، هرکی ببینه فکر میکنه خنگم که رو چادر شال بستم
سوگل ریز میخندد
.
.
.
آرام در خانه را میبندم .
ساعت نزدیک به ۳ بعد از ظهر است ، همه خوابیده اند اما من از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد ، میخواهم به دریا بروم بلکه بتوانم برای چند روز هم که شده ، فکر و خیالم را نزد ساحل به امانت بگذارم .
با قدم هایی آهسته و کوتاه به سمت ساحل حرکت میکنم .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن دختر پر شر و شور نیست .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تغییر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست .
ساکت و آرام شده ام و بیشتر در خودم فرو میروم ، دیگر کمتر سر به سر بقیه میگزارم ، بیشتر روز را با خودم خلوت میکنم و در فکر و خیال و آرزوهایم کشیده میشوم .
نگاهی به ساحل میاندازم و بی توجه به چادر تازه شسته شده ام روی ماسه ها مینشینم .
دستم را دور زانو هایم حلقه میکنم و به موج های دریا خیره میشوم .
هیچکس در اطراف نیست و تنها صدای امواج دریا که خود را به ساحل میکوبند به گوش میرسد و آرامش را مهمان ذهن خسته ام میکند .
باد شدیدی میوزد و بی اختیار میلرزم . از عمد لباس گرم نپوشیدم
سوگل گفت دریا برایش یادآور چشم های شهریار است . اما من چه ؟
چه چیزی برای من یادآور سجاد است ؟
برای من همه چیز یاد آور سجاد است .
با احساس سنگینی چیزی روی شانه ام از فکر بیرون کشیده میشوم .
با دیدن ژاکت چرم مشکی رنگی روی شانه ام متعجب سر بلند میکنم .
با دیدن شهروز نفش عمیقی میکشم و خونسردی را مهمان صورتم میکنم .
لبخند مرموزی میزند
_هوا سرده نباید بدون لباس گرم میومدی ، داشتی از سرما میلرزیدی
شهروز و محبت ؟ چقدر خنده دار .
بی توجه به او ژاکت را از روی شانه ام برمیدارم و روی ماسه ها میگزارم و بلند میشوم . هنوز چند قدمی برنداشته شهروز با تحکم میگوید
_یه لحظه وایسا
پشت به او میایستم
_خیلی عوض شدی
وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_نورا من دوست دارم ، اگه قبول کنی با من باشی حتی حاضرم خودمو تغییر بدم
پوزخند میزنم و راهم را ادامه میدهم .
قطعا نقشه جدیدش است ، من این مار خوش خط و خال را بهتر از هرکس دیگری میشناسم .
شهروز بلند میشود کنارم به راه میافتد . جدی به رو به رو خیره میشود
_چرا هیچی نمیگی
دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست .
شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .