eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
649 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⛅️ 4⃣1⃣ 💢فقرا و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه🏘 آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. 🖤دو_نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. 💢 جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق.💗علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ منفى شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. 🖤علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت💕 تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.لوحى که پیش چشم توست.اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، از زادن چه بود؟ 💢 اینهمه سال ، پاى دو گل🌸 نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود.در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، 🚩 ، جایشان در ! 🖤بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... 💢 اما وقتى در نگاه وتبسم🙂 تو جز آرامش نیافتند، با پرسیدند:مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد⁉️ 🖤اکنون هر دو 🙁کرده و لب برچیده آمده اند که :مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید:چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. 💢 گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها 💖را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. 🖤اندوه شما را نمى آورند. این را از نگاهشان مى شود فهمید. محمد مى گوید: ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به 🌫 مى دوزى... ....... لینک کانال : @Abbasse_kardani
📚 ⛅️ 2⃣4⃣ 🏴🏴 💢غروب کن خورشید! ☀️ بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و سایه بیندازد!زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. 🖤 این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است.یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... 💢بچه ها را بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... 🖤یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و...در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... 💢مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که 🐲 تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... 🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌸الرحمن على العرش استوى🌸 ؟! اگر چه خسته و اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 💢آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، 🖤نشانه اى ، ، چیزى باید گشت.اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص .... .... لینک کانال : @Abbasse_kardani
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۸۷ و ۸۸ برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه؟ سری به ن
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی قسمت ۸۹ و ۹۰ نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +ادامه بده نازنین با دو دلی میگوید _میخوای.... با اطمینان میگویم +نازنین گفتم ادامه بده من حالم خوبه بی‌میل، ادامه میدهد _یه مدت که از آشناییم با تو گذشت شهروز گفت حالا وقتشه که تو رو بترسونم تا دیگه دور و بر شهروز پیدات نشه. شهروز فکری که تو سرش داشت رو بهم گفت من اولش اصلا حاضر نبودم این کار رو انجام بدم ولی شهروز بهم گفت اگه این کار رو انجام ندم برای همیشه باید باهم خداحافظی کنیم. بهش گفتم اگه این کارو بکنم ممکنه پلیس گیرم بندازه ، بهم گفت وقتی کارم تموم شد با یه پرواز میریم خارج تا بعدا برای ازدواج توی خارج اقدام کنیم. اون خانمی که اول اومد دم در مادربزرگم بود، شهروز بهم گفت برای مادرم بزرگمم یه پرستار و یه خونه میخره تا راحت زندگی کنه . نگاه پرسشگرم را به چشم هایش میدوزم +میتونم بپرسم چرا با مادربزرگت زندگی میکنی ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . لبخند محزونی میزند و به دست هایش خیره میشود _وقتی ۵ سالم بود تو یه تصادف خیلی ناجور کردیم، پدرم در جا فوت کرد مادرمم بعد چند روز توی بیمارستان فوت کرد. منم ۲ ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد مرخص شدم . سر به زیر می اندازم +خدا رحمتشون کنه، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _مهم نیست.....بعد از یه مدت کلنجار رفتن با خودم بالاخره قبول کردم.راستش اولش فکر نمیکردم نقشه شهروز بگیره، آخه چرا باید تو وقتی از من هیچ شناختی نداری بهم کمک کنی ؟ ولی شهروز گفت تو آدم ساده ای هستی و حتما برای کمک میای، یه جورایی شهروز از حس انسان دوستی تو سوءاستفاده کرد . نازنین با خجالت سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان میگوید _نورا من بابت اون اتفاق واقعا متاسفم، خیلی پشیمونم، یه جورایی شهروز مجبورم کرد. همونطور که خودت داری میبینی من اصلا آدم ترسناک و خودخواهی نیستم ولی اون روز نقش بازی کردم تا تو رو بترسونم . جدی و محکم میگویم +فعلا بقیه ی ماجرا رو تعریف کن بعدش راجب این موضوع هم صحبت میکنیم سر تکان میدهد و بحث را از سر میگیرد _همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز، شهریار میفرسته برای کمک _تو شهریار میشناسی؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی؟ لبخند عجیبی میزند _آره، من بیشتر از اونی که فکر کنی راجب شهروز و اقوامش میدونم با کمی مکث میگوید _داشتم میگفتم، وقتی کاری که شهروز خواست رو انجام دادم روز بعدش رفتم پیش شهروز؛ وقتی ازش پرسیدم بلیطای هواپیما کجاست برگشت خیلی ترسناک نگاهم. یه پوزخند زد و گفت :نازنین من نه عاشقتم، نه ازت خوشم میاد،یادته بهم گفتی نورا چقدر سادست ؟ تو از نورا هم ساده تری.دیدی چه راحت فریبت دادم ؟ با صدایی که از شدت بغض میلرزد ادامه میدهد _خیلی راحت شهروز بهم گفت:من فقط از تو بعنوان یه استفاده کردم تا نورا رو کنم فکر کردی .......😭 بغضش میترکد و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. آزادانه اشک هایش روی گونه هایش سر میخورند.باورم نمیشود این همان نازنینی هست که فکر میکردم قلبی از سنگ دارد.دلم به حالش میسوزد، او فقط خواسته های شهروز شده است درست همانطور که فکر میکردم. البته خودش هم بی تاثیر نبوده است.کم کم صدای هق هقش بلند میشود.دستی به کمرش میکشم.بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد.چه راحت شهروز برای رسیدن به خواسته هایش احساسات یک دختر را نابود کرد . آرام نازنین را در آغوش میکشم و با ملایمت میگویم +میخوای دیگه ادامه ندی؟ با صدای گرفته ای میگوید _نه بزار بگم ؛ بزار بگم تا خالی بشم ؛ بزار بگم تا شهروز تو رو هم مثل من نابود نکنه. بزار بگم تا بدی هایی که در حقت کردم جبران بشه و دوباره صدای گریه هایش در حیاط کوچکشان میپیچد.بعد از چند دقیقه بلاخره آرام میگیرد و بعد از شستن صورتش به تعریف ادامه ماجرا میپردازد _شهروز منو نابود کرد.اون روز منو به خاطر وضعیت مالیم کرد و گفت همه ی وعده وعیداش الکی بوده. بهم گفت اگه چیزی برای تو تعریف کنم یا اگه گیر پلیس بیوفتم اسمی از شهروز ببرم بلایی بدتر از اون بلایی که سر تو آورد سرم میاره. منم از شهروز قبول کردم و برای اینکه گیر پلیس نیوفتم خونمون رو عوض کردم.میدونی نورا بعد از شهروز من داغون شدم . +چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی؟اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی؟ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم.اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه،درضمن تو به شهروز نمیگی.اگرم بگی ...اگرم بگی ...