#شهوت_بند
#اگر_شوهر_میل_به_زن_دیگری_دارد
🎗سوره تبت یدا ابی لهب را کامل نوشته زن همراهش نگهداردشوهر میل به هیچ زنی نکند.🎗
👍مجرب است ازموده است.
•┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀❤️ شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک ی
داستان زندگی 🏹🎀
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید ..... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
منم میخواستم از تجربه ی زندگیم که دیشب برام اتفاق افتاده، بگم. من و همسرم چند ماهیه عقدیم. ایشون دور از شهر من درحال درس خوندنه و ماهی یک بار هم رو میبینیم.
ایشون دو روز اومدن ک یک روزش برای یه مشکلی هدر رفت و وقتی اومد خونه #عصبی بود و بدون دلیل سر من #داد زد. اونم جلوی مادرش! من ناراحت شدم ولی بروم نیاوردم.
بعد که رفت تو اتاق، رفتم کنارش و آروم صحبت کردم. نه تنها اروم شد بلکه ازم #معذرت خواست و کلی بابت خوبیم #تشکر کرد.😍 از اون لحظه به بعد جوری عاشقانه رفتار کرد جلو همه که خودمم اون موضوع رو یادم رفت.
مرسی ازکانالتون که باعث شد من خودمو کنترل کنم.❤ سر چیزای الکی زندگیمونو زهر نکنیم. #آرامش برای ماست.😉❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
بهم رسیدنمون🤍✨
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یه روز رفتم سوپر مارکتِ یکی از دوستای بابام که فامیلش احمدیه و آدم شوخیه ،
یکم عجله داشتم و میخواستم پول نقد ازش بگیرم، با خودم گفتم سریع حرف میزنم میگم آقای احمدی یه ده تومنی داری بدی که سریع کارمو انجام بده زیاد حرف نزنه😂
خلاصه همین که رفتم داخل گفتم سلام آقای ده تومنی😐😐سکوت کردم 😂😂 گفت ها چیه یه احمدی میخوای ؟؟فوری اشاره کرد به داداشش گفت همینو ببر ده تومنم زیادشِ😂😂
تصمیم گرفتم دیگه سریع حرف نزنم 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من انقدر دوستت دارم که....
میتونم تموم شکلاتامو باهات قسمت کنم.
از پاستیلام بهت بدم.
میتونم گوشت های خورشمو برای تو کنار بذارم
میتونم باهات پتومو تقسیم کنم.
میشه همیشه کنترل تلوزیون دست تو باشه.
هنذفریمو همیشه بهت میدم استفاده کنی.
من انقدر دوستت دارم که ...
همهی چیزای خوب و خوشمزه و قشنگی رو که دارم بدون ذرهای تردید باهات شریک میشم...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من مشکلات زیادی رو پشت سر گذروندم و الان با خوندن مطالب این کانال هر روز بهتر از دیروز میتونم با #مشکلات کنار بیام.
نمونش چند وقت پیش که متوجه شدم شوهرم توی سکوهای خارجی با خانومی در تماس بود. #عصبانی شدم. نتونستم خودمو کنترل کنم و باهاش #بحث کردم. ولی اون خیلی راحت گفت: همینه که هست. برای سرگرمی بوده. تو نباید گوشی منو برمیداشتی.
خیلی #ناراحتی کشیدم. وقتی مطالب این کانالو خوندم، متوجه شدم منم بی تقصیر نیستم. چون اون احساس شو بروز نمیده، منم سرد شدم و اصلا زنانگی ندارم.
بنابراین از در #زنانگی دراومدم و هر روز محبتم رو بروز دادم. از ایده های شما مثل #نامه عاشقانه و... استفاده کردم. خدا رو شکر الان نتیجه گرفتم. شوهرم برنامه های خارجیش رو پاک کرد، بدون اینکه به من بگه، خودشو اصلاح کرد.
مردها #خیانت نمیکنن. این ما زنها هستیم که بهم خیانت میکنیم. چرا یه خانوم باید با یه مرد متاهل رابطه برقرار کنه؟ کمی برای خودمون ارزش قائل بشیم و تن به هر رابطه ای ندیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
دو سال پیش با خانواده رفته بودیم خونه یکی از بستگانم، دختر این فامیلمون چهارسال پیشش توسط یک بیماری نامعلوم از دنیا رفت، این دختر همبازی منو خواهرم بود😔🤦♂ موقع رفتن وایسادیم با پدرو مادرش عکس گرفتیم من احساس کردم یک چیزی پشت سرمه، نمیدونم دقیقا چجوری بگم ولی یک حالت جو سنگینی احساس میکردم، خواهرم دستش پشت کمرم بود، عکسو که دیدم متوجه شدم خواهرم حالت دست به سینه وایساده، چیزی نگفتم تا رسیدیم خونه، خواهرم عکسو دید گفت تو دستت پشت کمر من مگه نبود من احساس کردم، منم گفتم که همین حسو داشتم 😱🤦♂ اونم همون جو سنگینو احساس کرد، به خانواده خومون و فامیلمون گفتیم، برای دوستم نذری دادیم، هرسال میخوایم همین کارو براش کنیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
رفتیم شهرستان خاکسپاری یه فامیل، زنش سر خاک میزد تو سرش حاجی حاجی من چیکارکنم با پسرای ...😳😂 دوتا پسرش بخاطر دزدیو کارای دیگه زندانن😅 ادامه داد حاجی کی بعد تو منو حرص بده 😳😂💔 حاجی کاش قبل ازدواج میمردی این زن بدبخت اینجوری نمیشد😂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام روی صحبت من با خانمهای محترم هست عاجزانه ازتون خواهش میکنم اگر متاهل هستید و هر دلیلی هم برای خودتون دارید بازم وفادار و اخلاق مدار باشید، بخدا زندگی رو زهر مار خودتون و اطرافیان میکنید بخصوص اگر بچه دار باشید.
چند وقته یکی از اطرافیان که دو تا پسر حدود ۱۴ و ۱۶ ساله داره مشخص شده که با اشخاصی ارتباط داره و بدبختی اینه که پسراش از دعوای دو نفر از همین آدما با هم این قضیه رو فهمیدن😰😱😱 و آبرو برای کل خاندان نمونده و یکی از پسرها تقریبا دیوانه شده و کارش به بیمارستان روانی رسیده،(بخدا پسر رو مادر غیرت داره)اینکه پدر چه بلایی سرش اومده بماند 😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام سلام
من حدود یکسال پیش اینجا اعتراف گذاشتم و از خواستگارای جور وا جورم که هر کدوم یه مشکل یا خواسته عجیب غریب داشتن و تهشم اصلا وصلت جور نمیشد نالیدم
در حدی که یکی از دوستان بهم پیشنهاد داد روزی دوسه بار خودمو بزنم 😂 بلکه فرجی بشه😂🤦♀
اینو انجام ندادم
رفتم پیش امام رضا کلی زار زدم و شکایت کردم از این ادما که اینقدر عقب موندن و هیچی از خود ادمیت براشون مهم نیست
حالا خلاصههههه
الان ازدواج کردم با یه مرد ایرانی _المانی😂 که از همه لحاظ اوکیه
نکته اصلی اینه که هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشید...
شاید یه چیزخیلییییی فوق العاده واستون کنار گذاشته❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•