✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
خــانــمــاے عــزیــز! یــه زن بــایــد #مــرتــب بــاشــه. بــه خــودش اهمــیــت بــده. بــه ظاهرش بــرســه. ظــاهر یــه خــانــم خــیــلــے مــهمــه حــالــا مــجــرد بــاشــه یــا مــتــاهلــ.
اگــه ڪــســے هســت چــاقــه راه حــلــش خــیــلــے راحــتــه. روهرغــذایــے ڪــه مــیــخــوریــن پــودر #دارچــیــن بــریــزیــن حــتــے صــبــحــانــه. خــیــلــے راحت وزن ڪــم مــیــڪــنــیــن. مــن خــودم ایــنــجــورے مــاهے یــڪ ڪــیــلــو ڪــم مــیــڪــنــمــ. (زن #بــاردار یــا #شــیــرده بــه هیــچ وجــه اســتــفــاده نــڪــنــه).
بــااینــ روشــ بــا ڪــمــتــریــن هزیــنــه، راحــت وبــدون عــوارض زیــبــاتــریــن مــیــشــیــنــ.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و آقاییم الان 5ساله ازدواج کردیم. هرمناسبتی که میشد من عکس پروفایلمو عوض میکردم و به آقایی متنهای عاشقونه می فرستادم ولی اون هیچی نمیگفت.
منم ناامید نمیشدم و ادامه میدادم. تااینکه 18 فروردین، سالگرد عقدمون، برام کلی #پیام عاشقونه فرستاد. حتی عکس پروفایلشم عاشقونه گذاشت.
وااای! من از شدت خوشحالی اشکام در اومد بااینکه شاید هیچ کادویی برا هم نگرفتیم ولی همین پیام، یه دنیا برام ارزش داشت و جواب صبوری خودمو گرفتم.
خانومای عزیز! اگه آقایون شما هم عکس العملی در مقابل این کاراتون نشون نمیدن. لطفا #صبور باشید. 🌺🌺
برای خوشبختی همه زوجها صلوات
🕊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساندویچپیتزایی
هرموقع هوس پیتزا کردی این ساندویچ رو درست کن و لذتشو ببر😋👌🏻
~چیا لازم داریم:
ژامبون
قارچ🍄🟫
پنیر پیتزا
پنیر گودا
نان باگت🥖
خیارشور
سس مایونز
سس کچاب
چیپس
#ساندویچ
#ساندویچ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دخترم 23 سالمه
یادمه دبستان که میرفتم یه روز صبح که میخواستم برم مدرسه چون علاقه خیلی زیادی به موی بلند داشتم یه لباس بلند (تونیک) برداشتم و از سمت یقه اش سرم کردم بعد از گردن به پایینمو با کش مو بستم مدل دم اسبی و مقنعه ام رو پوشیدم و رفتم مدرسه مدیر مدرسه منو با اون وضع دید😂اومد پیشم بهم گفت این چیه زیر مقنعه ات منم با اعتماد بنفس کامل گفتم موهامه😌😂اونم حرفی نزد و رفت زنگ زد به مامانم که بیا دخترتوجمع کن ، منم صدا کردن تو دفتر مامانم وقتی منو دید گفت باز چیکار کردی که به من گفتن بیام مدرستون؟؟
گفتم کاری نکردم، مدیر مدرسه هم اومد یه گوشه و به مامانم گفت این چیه تو سرش کرده؟چرا لباس تو کله اش کرده؟😂 مامانم گفت علاقه خیلی زیادی به مو بلند داره این لباس رو تو کله اش کرده که یعنی موهاش بلند شده😂😂حالا اون لباسه چه رنگی بود؟ آبی بود😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای جلوگیری از کارهای غیرشرعی
همسرتان⛔️
**اگر همسر یا برادر و پدرتان در دام شیطان افتاده
و کارهای غیر شرعی انجام میدهد
مثلا: روابط حرام ،بی نمازی
یا نیامدن شب تا صبح به منزل و رفیق بازی و
به ناراحتی شما از این موضوع اهمیت
نمیدهد ،تنها یک دعا هست که باید هرشب هفتاد مرتبه بخوانید و به طرف فرد مورد نظر فوت کنید ،به اذن الهی مطیع شما میشود**....👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
**خیلیا ازش حاجت گرفتن**👆😍
#اتفاقات_واقعی
سلام زمانی که مدرسه ها انلاین بود سر کلاس فیزیک سه بودم ساعت ۹ صبح بود از اتاقم رفتم بیرون که توی اشپز خونه یه چیزی بردارم بخورم ...
داداش کوچیکترمو دیدم که نشسته روی مبل و گوشی دستشه باهاش حرف زدم دیدم جوابم نمیده، با خودم گفتم بیخیالش و رفتم تواتاق سر کلاس... نیم ساعت بعدش کلاس تموم شد... رفتم بیرون دیدم هیچکس خونه نیست همهههه جا رو گشتم گفتم شوخیش گرفته بازم نبود، اخر سر زنگ زدم مامانم گفتم که محمد نیست یهو مامانم گفت ما ساعت هشت و نیم همه از خونه رفتیم...
از شدت ترس داشتم روانی میشدم، از خونه فرار کردم وسط کوچه نشستم ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من همیشه سر بچه هام #غر میزدم و این باعث شده بود شوهرم با بچه ها خیلی بد حرف بزنه و اینجا بود که فهمیدم باید با #آرامش با بچه ها صحبت کنم.
این باعث شد شوهرم دیگه #عصبانی با بچه ها و من حرف نزنه.
من هر وقت تو کانال های مشاوره میخوندم که ممکنه زن #مقصر باشه و باید خودش رو #تغییر بده پیش خودم میگفتم: من که خیلی خوبم مشکل از من نیست. اما وقتی #ایده های دوستان و خوندم دیدم نصف مشکلات از منه.😳
دوستان #چشم گفتن معجزه میکنه. سعی نکنین همیشه حرف شما باشه. گاهی اوقات به آقاتون بگین: "هرچی شما بگی" این جمله برا من که خیلی جواب داده.
اگه شوهرتون باهاتون شوخی کرد حتما بخندید حتی اگه بی مزه بود چون آقایون دوس دارن خانمشون رو بخندونن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
با شوهرم رفته بودیم خرید انقدر تو فکر خواهرشوهرم😡 بودم که شوهرمو صدا زدم ابجی :/گفتم ابجی این لباسه چطوره ؟
تا آخر اون روز بهم میگفت جانه ابجی،آبجی قربونت بره...
شب میخواستیم بخوابیم میگفت شبت بخیر ابجی جون، ول نمیکرد😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام🌹
ممنون از زحمتی که میکشید برای بهترشدن زندگیمون.
خانم گلی ها! در برابر شوهر حاضرجواب نباشید. من دختر پرو و حاضرجوابی بودم. دیشب داشتیم حرف میزدیم که باز تیکه بارشون کردم وعصبی شد. 😡
منو تنبیه کرد و گف اگه یه بار دیگه بلبل زبونی کنم و تیکه بندازم، باهام رفتارشو بدتر میکنه. 😪
من از اونشب تیکه نپروندم. شدم یه دختر حرف گوش کن و سربه زیر که عاقایی دوست داشت و اوضاع عالیه. 😍
خانوما! #اقتدار شوهرتونو نگه دارین. چشم بگید. اقا جانم و... صداش کنین. جلو کسی، حتی خانوادش و خانوادتون بهش تو نگید. باهاش مخالفت نکنید.
ارزوی ی دنیا خوشبختی واسه همتون. واسه زندگی هم دعا کنیم. 😘
✍ با مردها مستقیم سخن بگویید، نه با تکه و طعنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
"عباس" مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده می
#داستان_زندگی 🌺🥀🌺
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم ..
باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره ..
مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان ..
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد ..
به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد..
مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم ..
*
(۸ سال بعد)
"مریم"
عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟
عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ...
به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید ..
ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم ..
از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد ..
خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری ..
سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟
زنعمو بلند شد و گفت بیا ...
دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد ..
با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ...
زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه ..
اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ...
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید...
زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده ..
دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ...
همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا ..
زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت ..
عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟
برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود ..
از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه ..
چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون ..
تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه ..
زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم ..
با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا..
صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم..
زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ...
با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟
زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی...
با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای ..
زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ...
+عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم ..
_تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عقد
سلام یه خاطره میخام بگم که شاید زیاد جالب نباشه تعریف کردنم
پارسال عقد پسرعموم و دختر عمم بود بعد برای تور گرفتن قند سابیدن اینا منو دختر عمهمو دختر عمه بابامو بردن برای بار اول بجای گل بچینه دختر عمه بابام گفت گل بیاره منم گفتم رفته گلاب بچینه😂 و دخترعمم بجای زیرلفظی گفت عروس زیر زبونی میخاد بعدش ما فک کردیم عروس بله رو که بگه تمومه و تورو اوردیم پایین تمام قندایی که سابیده بودن ریخت رو لباسای پسرعموم که اخرش عاقد کم مونده بود مارو بندازه بیرون
:
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•