eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خیال بافی نکن، زندگی کن "بهانه نیاور"، انجام بده "تردید نکن"، جستجو کن تنها امروز به تو تعلق دارد.... پس "لبخندت" را حفظ کن و لحظه لحظه‌ی زندگی را "غنیمت" بدان.... 💕🍃💕🍃🌸🍃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان کوتاه عبرت آموز همین که می‌خواستن موهام رو بزنن در با صدای بدی باز شد و محمد با اخم درهم تو چارچوب در ظاهر شد. نتونستم طاقت بیارم و از جا پریدم بهش پناه بردم. - محمد تو رو خدا کمک کن نذار موهام رو کوتاه کنن. محمد دست هاش رو مشت کرد و گفت: کی بهتون اجازه داده این کارو بکنید. مادرش و محیا و حنانه شروع کردن دروغ بافتن که من بی حجابم و میام تو حیاط سر باز ولی محمد فریاد زد بسه و اجازه نداد اونا به هدف شومشان برسن. تا محمد خونه بود من آرامش بیشتری داشتم یک شب که محمد تب داشت و خیلی حالش بد بود اومد تو اتاق من و هزیون هاش گفت هنوز عاشق منه . از اون شب تصمیم گرفتم دیگه دست رو دست نذارم و هر طور شده بی گناهی خودم رو ثابت کنم. با زهرا همون دوست مومنم به سختی تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم زهرا دختر عاقل و خوبی بود قول داد کمکم کنه بی گناهیم رو ثابت کنم‌. گفت اول ته توی دروغ های استادم رو در میاره بعد می فهمیم چی پشت قضیه هست. بعد یک هفته سخت که همش محمد ایراد های عجیب ازم می‌گرفت و اون سه تا شیطان صفت وقت و بی وقت بهم امر و نهی می کرد بالاخره زهرا اومد در خونمون چون گوشی نداشتم و اون دفعه هم با گوشی خونه و یواشکی زنگ زده بودم. زهرا به بهونه اینکه نگرانم شده خواست بیاد تو خونه مادرشوهرم اول اجازه نداد بعد که اصرارش رو دید و صداش بهم محمد رسید با اجازه محمد بهم اجازه دادن ببینمش. زهرا حامل خبرای عجیبی بود اون از تو گوشیش کلی عکس نشون داد که خواهر شوهرم محیا با استاد شمش بدنام در ارتباطه هر روز هفته میره باهاش بیرون یا دفترش و از همین طریق تونسته منو بی آبرو کنه. گویا از اول هم با هم در ارتباط بودن و همه چیز زیر سر محیاست ولی من یک مدرک خیلی قوی میخواستم قرار شد زهرا بازم کمکم کنه از خدا کمک خواستم و تصمیم گرفتم برم اتاق محیا و گوشیش رو بگردم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅سلام به اعضای محترم کانال 🌷🌷 ایام سوگواری آقا امام حسین رو خدمت همه ی همه ی عزیزان تسلیت عرض میکنم در مورد چالش من پارسال بعدازظهر عاشورا رفتم مراسم خیلی دلم گرفت واز آقا خواستم اربعین قسمت کنه برم کربلا😍😍 بعد مراسم خیلی آرامش داشتم انگار مطمئن بودم حاجتم رو میدن.ازاول محرم به همسرم میگفتم بریم گذرنامه بگیریم همسرم میگفت نه بچه کوچیکه دوهفته مونده بود به اربعین به خانواده عمم گفتیم بریم گفتن بریم همسرمم راضی شده بود حتی خودش پیشنهاد دادکه بریم.بعد واسه گذرنامه اقدام کردیم ولی نمیومد دیگه گفتن اگه تا جمعه اومد میریم اگه نه نمیریم دقیقا روز جمعه گذرموقت مادرست شد و شب راه افتادیم باپسر دو سال ونیمم😍😍😍 اونجام که رفتیم در پیاده‌روی پسرم داخل کالسکه بود یه دختر بچه عرب یه پوشک سایزصفر و یه پستونک کوچولو گذاشت داخل کالسکه و رفت😍😍😍 من چندماه قبلش رفته بودم سونو گفتن تخمدانهات پلی کیستیک هست و حتی ازم پرسید که بچه داری گفتم آره گفت بااین وضعیت تخمدانهات اصلا امکان بچه دارشدنت نیست ولی من دلم نی نی میخواست که با پسرم همبازی هم باشن😍😍.منم ازهمون موقع تغذیه ام رو درحد سه چهارماه رعایت کردم روغنم رو عوض کردم و شکر وهرچی که شکر داشت روحذف کردم وبیشتر سبزیجات استفاده کردم.وقتی از سفر عشق برگشتیم ورفتیم قم من واسه آخرین بار ماهانه شدم و حالا که دارم این پیام رو مینویسم یه دختر کوچولو ۲۸روزه دارم😍😍😍😍❤️❤️❤️ که عاشق اون پستونکیه که در پیاده‌روی اربعین دادنه😍😍 واسش پستونک خریدم ولی اونا رو اصلا قبول نمیکنه.همه ی اینا عنایت خود آقا بود ومن شرمنده وروسیاهم که درپیاده روی خیلی خسته شده بودم وغر میزدم😭😭😭😭😭😭 ان شاالله قسمت همه چشم انتظارا بشه و سال دیگه نی نیشون رو بغل بگیرن😍😍😍❤️❤️.امسالم باپسرودختر کوچولوم رفتیم شیرخوارگان کلی واسه اون عزیزانی که در انتظار مادر شدن هستن دعاکردم ان شاالله حاجت روا بشن🥺🥺🥺❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم همه قطره و دریاست حسین ، خوبان همه بنده و مولاست حسین ، ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش ، از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️✨الـهی تـو را سپـاس میگويم 🤍✨از اينکه دوباره خورشيد مهرت ❤️✨از پشت پـرده ی 🤍✨تاريکی و ظلمت طلوع کرد ❤️✨و جـلوه ی روز را 🤍✨بر دنيـای کائنات گستراند ❤️✨برای شروع یک روز عالی 🤍✨توکل میکنیم به اسم اعظمت یاالله بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ الـــهــی بــه امــیــد تـــو •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان کوتاه عبرت آموز محمد باز رفته بود ماموریت محیا و حنانه هم فرصت پیدا کردن برای آزار دادن من ولی این دیگه آخرش بود. برای گردگیری رفتم اتاق محیا یک بسته آزمایش خونگی دیدم یکم شک کردم گفتم شاید برای حنانه است. یهو اون دو تا اومدن تو اتاق و با دیدن من به بهونه اینکه من قصد دزدی داشتم شروع کردن ک.ت.ک‌ زدن و بد و بیراه گفتن. بعد هم به بهونه بازار گردی رفتن بیرون. همه تن و بدنم زخمی بود اینبار نه این دوتا که محمد رو نفرین کردم به خاطر اینکه سریع حرف محیا رو باور کرد و حنانه رو آورد تو زندگی مشترک ما. دوباره با کمک کلید زاپاسی که تو اناباری پیدا کرده بودم رفتم تو اتاق محیا از دیدن یک آزمایش خونگی بارداری و دو خط مثبت روش تنم یخ زد. محیا چی کاره بود؟ چرا این تو آزمایشش بود؟ رفتم سر گوشی موبایلش و رمزی که یواشکی به دست آورده بودم رو زدم رفتم تو چت هاش با بهنام شمش از اول چت هاش بود از اینکه بهش گفته بود با زن داداشم قرار بذار تو کافه از اینکه خط من رو دزدیده باهاش پیام داده به استاد این آخرین پیامش بود بهنام من باردارم تو قول دادی عقدم.وقت رو رسمی کنی. تنم یخ زد شاید اگه هر زمان دیگه‌ای بود آبروش رو می‌خریدم ولی اون ها بهم بد کردن. تمام چت هاش رو فرستادم برای برادرش حتی عکس مشترک باهم داشتن تو کوه و جنگل‌. بعد نوبت‌ چت های حنانه رسید فهمیدم حنانه هر بار چت هاش رو پاک می‌کرده اون خیلی افعی صفت بود نوبت رسوایی اون هم می‌رسید‌. با گوشی خود محیا رسواش کردم خیالم که آروم گرفت از اتاق محیا رفتم بیرون و تو خونه نشستم. اول محیا و حنانه اومدن جیک تو جیک هم بودن محیا تا یادش افتاد گوشیش رو جا گذاشته تو خونه رنگش پرید با شک از من پرسید: هوی سارا تو که تو اتاقم نرفتی دوباره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: نه به خدا نرفتم. - خوبه درس عبرت گرفتی فضولی نکنی‌. بعد سه روز محمد اومد اما چه اومدنی؟ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدمهای خوب ... مثل درخت پرشکوفه اند لگد هم که بهشون بزنی با باران شکوفه شرمندت میکنند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
. برایت دلخوشی های بسیار کوچیک آرزو میکنم تا غمگین که شدی،یکی از آن خوشی های کوچک، لبخندی عمیق بر لبت بنشاند دعا میکنم همیشه دستت پر باشد نه دلت....🌱 ☕️    •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅ 🌟✨🌟✨🌟 با سلام خدمت همه ی عزیزان ان‌شاءالله حال دلتون خوب و نورانی باشه، عزاداریهاتون قبول 🌟✨🌟✨ عزیزان دلم یکی از استادان  ختمی رو سفارش کردن که ان‌شاءالله توفیق پیدا کرده و انجام بدیم. دوست داشتم این رزق معنوی رو با شما عزیزان مهربونم شریک باشم. 💞💞💞💞 ان‌شاءالله سه شب پشت سر هم این ختم رو انجام میدیم. شب هشتم محرم 🌻100 صلوات از طرف حضرت موسی ابن جعفر ع هدیه میکنیم به مادر ایشون 🌻شب بعد که شب تاسوعا میشه 100 صلوات از طرف حضرت ابالفضل ع میفرستیم هدیه به حضرت ام البنین س 🌻شب عاشورا هم 100 صلوات از طرف حضرت علی اصغر ع میفرستیم هدیه به بانو رباب س یعنی سه شب پشت سرهم در خونه ی سه تا باب الحوائج میریم. از طریق مادراشون بهشون متوسل میشیم🙏🏻🙏🏻 استاد ما فرمودن با این ختم ممکنه مقدرات تغییر کنه. ان‌شاءالله این ختم معجزه ها میکنه. ان‌شاءالله اولین نیت فرج آقاجانمون باشه و بعد دفع این بلای عظیم و بعد حاجت خودمون🙏🏻🙏🏻🙏🏻 این ختم رو هرکس خودش به جا بیاره. ولی حتما شما هم این رزق معنوی رو با اقوام و دوستاتون شریک بشین. نورش به خودتون هم میرسه بنده حقیر یادت نره روز ۷محرم یا روز ۹تاسوعا یا روز عاشورا این نذر رو انجام بدید 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 اول از همه رو به قبله چهارتا شمع به تعداد پسران حضرت ام البنین (ابوالفضل العباس،عثمان،جعفر،وعبدالله)علیهم السلام روشن کن🦋🦋🦋🦋🦋 بعدشم دو رکعت نماز و یه سوره یاسین و زیارت عاشورا تقدیم ساخت مقدس حضرت ام البنین میکنی و حاجتت رو ذکر میکنی🌺🌺🌺🌺خانم ام البنین خودشون حاجتت رو می‌ذاره کف دستت حالا فکر کن توسل کنی به قمر عشیره و سه پسر شهیدش •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅سلام درمورد چالش بگم اره واقعا حاجتمونو از خدا میگیره امام حسین خاله من یه شب خواب میبینه که یه نفر بهش میگه برو سینه هاتو درمان کن خودش نمیدونسته که توده داره همین از خواب بیدار میشه نذر حضرت ابوالفضل میکنه که برم دکتر دوره درمانم طولانی نشه هرسال تاسوعا غذا میپزم بعد که میره دکتر فقط نیاز به جراحی پیدا میکنه و دوره شیمی درمانی وغیره نداشته بعد این هرسال غذا میپزه شاید باورتون نشه ولی ب مامانم گفت نذر غذای من کن حاجت میگیری مامانم گفت اگه اون کسی که چند ساله پول زمینمونو نمیده تا تاسوعا بده من گوشتشو میخرم اومدیم خونه دوروز بعد خود مرده که هیچ وقت زنگ نمیزد خودش پیام داد دوشنبه منتظرتونم برای تموم کردن معامله😊😊😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
شر و ترین دختر خانواده سیدی به قطع من بودم با موهای فرفری سرخم بهم لقب آتیش پاره داده بودن. عاشق آواز خوندن و رفتن به و کارای ممنوعه بودم. هام کار دستم داد پسر عموم سید صدرا توی مهمونی مچم رو گرفتن به خاطر همین حاجی بابام منو به زور به عقد وکیل پر آوازه در آورد تا آدمم کنه و مراقبم باشه. پسر مذهبی و معتبر محل شد شوهر من آتیش پاره‌.... داشتم عاشقش می‌شدم که خواهر شوهرم بهم تهمت زد و سید باور کرد و ازم متنفر شد. با دختر روحانی آبرو دار محل ازدواج کرد. نتونستم طاقت بیارم و فرار کردم نمی‌دونستم سه قلو باردارم و قراره پنج سال بعد توی هتل سید صدرا رو ببینم در حالی که من چادری و مذهبی شدم و سید یک پسر هفت خط بی رحم. https://eitaa.com/joinchat/33948028Cc5834c76ff