به وقت #خاطرات عروسی
سلام
میخوام یه خاطره از نامزدی پسر عموم بگم😂
ما لرا وقتی نامزدی میگیریم تقریبا خیلی شلوغ میشه
پسر عموی من شب نامزدیش خیلی استرس داشتو یجوری بود در به در دنبال یجایی بود فرار کنه من بش گفتم برو یه قرص ارامش بخش بخور اینم رفت پیش پسر خالش که برا کنکور میخوند و کلی قرص مرص داشت یه قرص گرفت که نه خودش میدونست چیه نه پسر خالش😂😂
بیچاره تو کل مراسم سرش گیج میرفتو حالت تهوع داشت ماهم نامردی نکردیم یه دل سیر بهش خندیدیم😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خیلی ممنون بابت کانال خوبتون. من این کانال رو دختر عموم بهم پیشنهاد داد.
من تقریبا۳ساله ازدواج کردم. ۲سال زندگیمو با خانواده شوهرم سر کردم. اوایل زندگی شوهرم #بیکاربود.
#دعوا میکردیم و بهش #شک داشتم😔
(اخه از جاریای حسودم شنیده بودم قبل ازدواج عاشق کس دیگه ای بوده.)
خیلی پشیمونم الان.
شوهرم کلی کلافه بود. ولی حالا خداروشکر یه ساله خونه دار شدیم. یه پسر گل و یه کار نون دار خدا نصیبمون کرده.😍
من پشیمونم که چرا به حرف این واون گوش میکردم. چون به قوله شوهریم من اگه دوست نداشتم نمیومدم خواستگاریت😍😍
خواستم به خواهرای گلم بگم که به حرفای دیگرون توجه نکنین چون ممکنه حتی عشقتونوهم از دست بدین. 💋
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🍀🍀 "عباس" حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم ت
#داستان_زندگی ❤️🌸
نرگس لبخندی زد و گفت ممنونتم ..
مامان راضی نبود و تمام مسیر رو به من غر زد که قرارمون این نبود و بچه رو بگیر بریم خونمون ولی خودم دلم میخواست پسرم برای سه روز شیر مادرش رو بخوره ..
مامان پشت چشمی برای نرگس نازک کرد و گفت کار خودت رو سخت تر میکنی بعد از سه روز دل کندن برات سخت تر میشه ..
نرگس همونطور که به صورت پسرمون نگاه میکرد گفت ایرادی نداره ..
مامان همراه نرگس بالا رفت و من به خونه ی مامان رفتم .. ناهار خوردم و تصمیم داشتم بعد از چرت کوتاهی دوباره برم دنبال مریم و هرطور شده باهم برگردیم خونه .. بهش حق میدادم ولی توقع این برخورد رو نداشتم .. موقع برگشت هم باهمدیگه میرفتیم برای بچه خرید میکردیم ..
کم کم چشمهام گرم شد خیلی خسته بودم تمام دیشب رو نخوابیده بودم .
چشمهام رو که باز کردم همه جا تاریک بود.. ساعت رو نگاه کردم از ده گذشته بود.
مامان رو صدا کردم بابا از آشپزخونه جواب داد و گفت مامانت پیش نرگسه.. براش شام برد .. تو هم بیا شامت رو بخور ..
بلند شدم و گفتم چرا منو بیدار نکردید میخواستم برم دنبال مریم ..
بابا جواب داد بیا شامت رو بخور باهم میریم ..
+نه بابا .. خودم میرم .. دیروز عصبانی بود تا الان خودش پشیمون شده ..
سرپا یکی دو لقمه خوردم و راه افتادم .. دلم میخواست برم پسرم رو ببینم ولی الان که مریم نبود میترسیدم برم و مریم باز بفهمه
نزدیک خونشون به مریم پیام دادم وسایلت رو جمع کن ده دقیقه دیگه میرسم برگردیم خونه
جوابی نداد .. ماشین رو جلوی در پارک کردم و به مریم زنگ زدم .. جواب نداد .. تا حالا اینطور برام ناز نکرده بود ..
پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم .. چند بار تکرار کردم عمو خودش در رو باز کرد و فقط جواب سلامم رو داد . گفتم اومدم دنبال م..
جواب داد نمیاد برگرد پیش زن و بچه ات.. مریم درخواست طلاق داده وکیل گرفته..
فکر نمیکردم مریم این کار رو کنه با ناراحتی گفتم بزارید خودم باهاش حرف بزنم ..
عمو دستش رو گذاشت جلوی در و گفت من موافق طلاقتون نیستم ولی مریم تصمیمش رو گرفته .. تو هم اینجا واینسا .. در و همسایه میبینن زشته ..
بعد از گفتن این حرف در رو بست و رفت.. باور نمیکردم فقط بخاطر چند تا پیام مریم این کار رو کرده باشه
نشستم تو ماشین و برای مریم نوشتم "تمومش کن این بچه بازیها رو ، امکان نداره طلاقت بدم ، مطمئن باش پام رو تو دادگاه و محضر نمیزارم "
داشتم دیوونه میشدم تا همین الانم چطور تونسته بودم دوری مریم رو طاقت بیارم .. دوباره پیاده شدم. سرم رو بلند کردم مریم از کنار پنجره نگاه میکرد.. تا نگاهش کردم خودش رو عقب کشید.. دوباره بهش پیام دادم میدونم تو هم دلتنگی، لج نکن برگرد...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات آشنایی
سلااامم خواستم داستان ازدواج مامان و بابامو براتون تعريف كنم خيلي جالبه🥲
اون موقع ها زمان جنگ بود پايگاه بسيج بابام روبه روي دبيرستان مامانم بود
بابام چند باري مامانمو بعد مدرسه ديده بود مامانمم از پنجره ي كلاسشون اعزام شدن سربازارو ميديد از بابام خوشش اومد بعد از چندماه توي جنگ به بابام گفتن كه دبيرستان انقلاب (دبيرستان مامانم) و بمب باران كردن بابام اينقد گريه كرد اينقد حالش بد بود كه برگشت شهرشون ولي خب موقعي كه بمب زدن مدرسه تعطيل بود بعد از كلي پرسوجو و گشتن اسم رسم و رسم مامانمو پيدا كرد و رفت خواستگاريش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خدمت هم گروهى هاى عزيز. من و اقام دوساله ازدواج کردیم و یه دختر يکساله دارم.
همسرم بسيار #مهربون و هستن و قدر منو ميدونن. تا حالا همه تلاششو کرده تا خوشبختم کنه. ما مستاجريم و خونه نداريم و شوهرم کار خاصى نداره و کشاورزه. ىه فصلى جيبش پر پوله و يه فصلى هم خالى. من هيچوقت تا به حال به خاطر #ندارى به جون شوهرم #غر نزدم و به شخصه از اين کار متنفرم.
الان مدتيه واقعا بى پول شده ولى يکبار ب روش نياوردم چون ياد زمانى که پول داشت و همه رو برام خرج ميکرد ميوفتم.
خانم هاى عزيز #ندارى و #سختى تو زندگى همه هست. شما خودت رو بذار جاى اون مرد بيچاره. خواهشا #سرکوفت نزنيد و #غرور مردتون رو حفظ کنيد.
يه ايده اى که دارم اينه که صبح ها وقتى آقاتون به سر کار ميره #بدرقش کنيد و وقتى مياد #لباس مرتب و #ارايش خوب داشته باشين و برين #استقبال همراه با روی خوش و خسته نباشى😘❤️😍💋😂.شوهرى ديونتون ميشه.
اميدوارم هميشه خوشبخت باشيد.
✍ پیامبر اکرم (ص) خطاب به دخترش فاطمه زهرا :
بهترین زن ، زنی است که از شوهرش چیزی نخواهد که در توانش نباشد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
من ۸سالم بود که پدربزرگم رفت کما بخاطر علاقه شدیدم بهش کسی به من چیزی نمیگفت، منم از همه جا بیخبر بعضی روزا میدیدمش(پدربزرگمو) که رو تختش نشسته میگه بیا وقتی میرفتم کسی نبود به مادربزرگم میگفتم کجا رفت؟ میگفت خونه که نیست پدربزرگت ( بهم نمیگفتن بیمارستانه) شبا هم میخوابیدم پیشش یه چیز سفید همیشه پشت دره اتاقش بود و چیزای سیاه دورو بر خونه میرفت و میومد منم چون بچه بودم زیاد اهمیت نمیدادم میگفتم الکیه ...بعد چند سال که بزرگتر شدم گفتن پدربزرگم فوت شده و تو کما بوده...من روحشو میدیدم...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
تلویزیون خونه رو اشتباهی پاک نکن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سالها پیش ک مامان بزرگم فوت شده بود
بابابزرگم ی زن دیگه میگیره
که همیشه ی خدا تو چرت زدن بود..
ی شب عید خونشون بودیم .بعد از مهمونی مامانم به منو اجیام گف دخترا زن بابابزرگتون خستس خودتون اجیل و..جمع کنید ببرید اشپزخونه
ما هم ک از خدا خواسته چی بهتر از کمک کردنِ اینجوووری چون هر چی درجه ۱ بود بابابزرگم میخرید یعنی خریدای شیرینی عید بابابزرگم معروف بود..
ما هم شروع کردیم مشت مشت پسته و شکلاتای خوووشمزه برداشتن(حالا تو سن ۳۰سالگی😂)
دزدی آجی بزرگه از همه بزرگتر بود...
کیفش همراش بود اندازه یه کیییلو پسته ریخت تو کیفش،پسته هم گرون😂😂😂و تا الان مزه ی این دزدی بزززرگ زیر زبونمونه و هر سال راجبش حرف میزنیم و میخندیم...
روحت شاد بابابزرگ ک اینجور نوه های دزدی داشتی😂☺️😂
زنش هم که هنوز توی چرته😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
چن سال پیش ۷ سالم بود رفته بودیم مهمونی موقع نماز که شد گفتم باید نماز شکسته بخونی من هم شروع کردم به خوندن ...یه کلمه می خوندم بعدی نمی خوندم باز یه کلمه میخوندم بعدی نمیخوندم....خلاصه نمازو تا آخر به همین روال تموم کردم ..چرا هر سری یادم می یاد دست پام شُل می شه از خنده اخه چراااا لامصب:)))) آخه بچه آنقدر خنگ میشه😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
با سلام خدمت خانمای گل. میخواستم تشکر کنم از بانیان این کانال خوب و تجربه ای دارم که میخوام در اختیارتون بذارم.
خدارو شکر همسرم خوبه، مهربونه و منو خیلی دوست داره. یکی از #مشکلات همسر من این بود که گاهی اوقات بطرز عجیبی #عصبانی میشد. شروع به #داد و بیداد میکرد. #خود زنی میکرد. بارها و بارها سر چیزای خیلی کوچیک مثل جن زده ها میشد.
من هر بار کوتاه میومدم و باهاش منطقی #صحبت می کردم. سر یه فرصت مناسب که اروم بود سعی میکردم متوجه اشتباهی کارش بکنم.
اما از #معذرت خواهی طفره میرفت و بیشتر ناراحت میشد. 😔
یک روز ک عصبانی شد من اصلا باهاش حرف نزدم و #اعتنایی نکردم. بعدم چند بار عصبانی شد و من بازم بی محلی کردم. تا اینکه خودش از من #عذر خواست.☺️
الان عصبانی که میشه میتونه خودش رو #کنترل کنه.
خواستم بگم خانمای عزیز مردها بچه هایی هستن ک ریش و سبیل دارن. من از شیوه #تشویق و #تنبیه استفاده کردم. وقتی من تو کار بدش بهش #توجه میکردم اونم واسه این توجه بیشتر این کار رو انجام میداد.
خانمای عزیز همیشه کارای خوب شوهرتونو به روش بیارین و ازش #تشکر کنین تا اینجوری بیشتر و بهتر اون کارو انجام بده.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دوسال پیش پشت کنکور بودم و داشتم درس میخوندم که بابام گفت برو از عابر بانک سر کوچه یه مبلغیو انتقال بده
منم درس داشتم کلا عصبی بودم
سریع لباس پوشیدم .رفتم دم عابر بانک.یه خانومه و چن نفر جلوم بودن خیلی کارشون طول کشید (یه نیم ساعتی) و منم هی منتظر بودم کارشون تموم شه.
تموم که شد رفتم جلو دستمو دراز کردم ک کارتو بزنم دیدم کارتو نیاوردم با خودم😬😂🫤
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.اصلا با چه رویی برم خونه بگم کارتتو بده🥲
آخرش رفتم ، جالب اینجاست تو این مواقع تبدیل میشی به یه بچه ی سرراهی ، مامانمو بابام دوتایی شروع کردن ب تخریب من و هردو با اصرار ب اون یکی میگفت ک بچه خودته تحویل بگیر..خلاصه که کنکور دادم و معلمی جغرافیا قبول شدم .وامیدوارم چند سال بعد جلو شاگردام دیگه آبرو ریزی نکنم😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
.
سلام مرسی از کانال خوبتون
من چند وقتی میشد که اصلا نمیتونستم نماز صبح بیدارشم تنبلیم میشد
یک شب که خونه بابام بودم توی اتاق با مامانم خوابیدم،یهو دیدم مامانم داره بلندم میکنه میگه پاشو پاشو نمازتو بخون
منم با خودم گفتم مامانم چون بیدارم کرده دیگه تنبلی نکنم،پاشدم وضو گرفتم اومدم دیدم تازه اذون گفتن!
بعد که وایسادم به نماز دیدم مامانم خوابه..
مامانم وقتی که دید من دارم نماز میخونم بلند شد..
فرداش که برای مامانم قضیه رو تعریف کردم گفت خواب دیدی بعد گفت راستی دیشب برام آب آوردی خدا خیرت بده
در صورتی که اصلا این کارو نکرده بودم..میگفت داشتم خواب بد میدیدم که دیدم داری صدام میکنی و میگی مامان پاشو آب بخور خواب بد داشتی میدیدی..
خلاصه ما از این جنای خوب داریم خونه مامانم:/
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•