eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این راهکار لاغریِ جهانی به برنامه ی طبیب هم رسید😳 اگه اضافه وزن دارید و میخواید با روشی که سازمان بهداشت جهانی تاییدش کرده لاغر بشید این کلیپ رو تا آخر ببینید👌🏻 برای سفارش با تخفیف ویژه و تکرار نشدنی این پودر جلبک روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/mI63T https://landing.saamim.com/mI63T
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خدمت دوستای گلم واقعا کانال عالی ای دارید 😉😍خیلی از ایده هاتون استفاده کردم و خداروشکر تو زندگیم نتیجه شو دیدم و از همتون ممنونم. منم میخواستم یکی از تجربه هامو براتون بگم من ۲۴ و اقامون ۲۸سالشه. ماهم دیگه رو خیلی دوست داریم ولی بخاطر های خانواده شوهرم خیلی اذیت میشدم حتی کار به طلاق کشید و از اون جایی که هم رو دوست داشتیم، نتونستیم از هم جدا بشیم. بعد از این ماجرا سعی کردم زندگیمو از نو بسازم. اومدم با خانواده شوهرم شدم و کردم ولی اونا مدام در حال کردن بودن!🙄 و شوهرم فهمید که مقصر خانوادش بودن. البته با جوابشون رو تو یه جاهایی میدم ولی دیگه قهر و دعوا داد و بیداد نمیکنم با شوهرم. الان زندگیم شده بهشت. تو زندگی احترام خانواده شوهری رو نگه دارید تا ارزش خودتون بالا بره. یه ایده دیگم دارم برا دلبری😉 من یکی از شوهرمو گذاشتم رو و روش این متنو نوشتم (ســـایــه ات از ســـر ما کــــم نشـــود حضـــــرت یــــار)😍 وای نمیدونید شوهرم وقتی شب اومد خونه چقد خوشحال شد . شمام امتحان کنید جواب میگیرید😉❤️بازم از این شیطونیا براتون میزارم😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴بافت مو حرفه ای برای هرموقعیتی باارائه جدیدترین مدل ها🔴 شماهم جشن یامهمونی دعوتی⁉️ میخوای واسه هربارآرایشگاه رفتن کلی هزینه کنی اینجا یادبگیر وبه درآمد برس ازهنردستت پول دربیار💸💰💸👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/38601359C830cfba3bf چیزی تا نمونده دست بجنبون یادبگیر🔥
آقا من الان ۲۱سالمه یادمه ۱۴ ،۱۵ ساله ک بودم ؛نصف شبا عادت داشتم برم تو آینه حموم پانتومیم بازی کنم آقا خلاصه مشغول بودم یهو سرمو اوردم پایین یه سوسک بزرگ دیدم :/دمپايي و برداشتم زارتی زدم تو سرش😐این ی قسمت ماجرا بود تا اینکه یهو دیدم بغضم گرف نشستم گریه کردم بالاسرش:/ براش دعا خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و دیگ هم تا الان هیچ موجودی و دلم نیمده بکشم 🤣🤦‍♀ تازه چقدرم از خودش عذر خواهی کردم حتي یادمه بهش میگفتم ببخشید که نزاشتم بیشتر زندگي کني :اینقدر سم بودم من🤣😑 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اعتراف میکنم چند دقه پیش کیفی که خواهرم سفارش داده بود اومد بهم گفت برو بازش کن وقتی داشتم با چاقو بازش میکردم چاقو خورد به کیفش و یه تیکش برید منم انداختم تقصیر پیجی که ازش خریده بود و گفتن پستش کنین تا عوضش کنیم براتون خدا ببخشم صدبار توبه کردم🥲 ادمین: خدا از سر تقصیراتت بگذره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داداشم‌ و‌ زنداداشم دوسه ماهی طبقه بالا مامانم اینا زندگی‌ میکردن‌ تاخونه شون‌ آماده شه. وقتی میخواستن اسباب کشی کنن‌ منم رفتم کمکشون دختر‌ سه ساله م‌ جلو پنجره بالکن‌ ایستاده بود‌ همش میگفت مامان اون‌ زنه‌ کیه‌ مام‌ هر چی‌ نگاه میکردیم کسی نبود همش میگفت اونجا نشسته گفتیم برو پیشش ببینیم کدومو‌ میگی‌ میگفت پاشد رفت این‌ داستان‌ رو چندین بار ازش پرسیدیم و دقیق همینو بدون‌ کمو و زیاد تعریف میکنه باگذشت یه‌ سالو‌ نیم‌ همیشه بازم‌ میگه‌ مامان اون‌ زنه‌ کی‌بود.حالا همه‌ میدونیم جن‌ بوده و خودمون هم‌ چند باری دیدیم ولی زنداداش‌ بیچاره م از ترس بعد از چند وقت رفت‌ شهر‌ خودشون😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام داستان خواستگاری مامانم بابام اینجوریه که هر دوشون اصلا نمیخواستن باهم‌ازدواج کنن نه باهم نه با کسه دیگه ای بعد بابام خانوادش مجبور میکنن برن خواستگاری مامانم وقتی مامانم چایی میاره یکی از قند ها میوفته مامانم اون قند رو نمیزاره تو قندون میبره میندازه سطل زباله خلاصه بابام اینو میبینه خوشش میاد و الانم ۲۰ ساله باهم زندگی میکنن هر وقت قند میوفته به هم نگاه میکنن می‌خندن هر وقتم بحث میکنن بابام میگه هر چی میکشم بخاطر همین قنده 😂😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام پارسال خواستگاریه رفیقم بود بعد داماد یه رفیق صمیمی داره که حتی تو خواستگاریشم بود خود داماد تک فرزنده. بعد دوستم میخواست چایی تعارف کنه داماد و رفیقش کنار هم نشسته بودن دوستن همینکه میخواست چایی رو به داماد تعارف کنه پاش به میز گیر میکنه یه لیوان چایی رو رفیق داماد میریزه😂😂هیچی دیگه دوستم میگفت بنده خدا هیچی نگفت سعی کرد عادی جلوه بده 😂😭حالا خواستگاری به هم نخورد چند ماه دیگه عروسیشونه😂😍 اما بنده خدا تمام بدنش تاول زده بود بخاطر آبجوش •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍃 صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم.. امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صو
🎀 به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم .. چشمهام میسوخت و فقط میخواستم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.. عباس بود نوشته بود (گفته بودی که تو هم حال مرا میفهمی.. تلخی قصه ی هر فال مرا میفهمی... بغض گیر کرده ی در آه مرا میفهمی؟؟ خسته ام خسته تر از خسته مرا میفهمی؟؟ مریم دارم از دوریت دیوونه میشم ، این کار رو با من نکن برگرد خونه) اگر ظهر نمیدیدمش حتما با این پیام قلبم میلرزید و جوابش رو میدادم ولی هنوز اون خنده ی پت و پهنش و برق چشمهاش جلوی چشمهام بود .. بدون لحظه ای مکث ، سیم کارتم رو درآوردم و شکوندم .. نباید بهش اجازه میدادم وقتهایی که سرش خلوت شده و بیکار یاد من بیوفته و بخواد قلبم رو به دست بیاره .. حتما الان زن و بچه اش خواب بودند که یاد من افتاده بود .. صبح اولین کارم این بود که سیم کارت جدیدی خریدم و با وکیلم تماس گرفتم .. چون علت محکمی داشتیم کارهای اداری خیلی سریع پیش میرفت . محل کارم رو تغییر دادم و در آموزشگاه دیگه ای مشغول به تدریس شدم .. عباس بارها و بارها با خانواده ام تماس گرفت و اصرار داشت که منو ببینه و یا حتی صحبت کنه چند باری هم جلوی درمون اومد که مامان دفعه ی آخر تهدید کرد که این بار ازش شکایت میکنه .. دو ماه از اون روزها میگذشت که روز دادگاهمون مشخص شد با این که حدس میزدم عباس به دادگاه نیاد ولی باز احتیاط کردم و خودم به دادگاه نرفتم .. بعد از جلسه ی دادگاه وکیلم تماس گرفت و خبر داد که عباس به دادگاه اومده بود به این خیال که تو باشی و باهات صحبت کنه .. تو همون جلسه حکم طلاقم صادر شده بود و فردای اون روز به محضر رفتیم و رسما از عباس جدا شدم ... **** "عباس" به قاضی اصرار کردم که حکم رو این جلسه نده و اجازه بده من یک بار مریم رو ببینم و صحبت کنم .. قاضی زل زد تو چشمهام و گفت صحبت کنی که چی بشه ؟ بخاطر تو از حق طبیعیش بگذره؟ وقتی سکوتم رو دید پرسید تو چرا بخاطر زنت که میگی اینقدر دوسش داری از حق پدر شدنت نگذشتی؟؟ اگر واقعا عاشقشی بزار اون هم طعم مادرشدن رو بچشه.. حرفی واسه گفتن نداشتم .. حکم رو که به وکیل مریم تحویل داد حس کردم حکم مرگ من رو داد.. یکی دو ساعتی تو ماشین نشستم و فکر کردم .. تصمیم گرفتم از فردا مرخصی بگیرم و از صبح زود سر کوچشون کمین کنم و هرطور شده از طلاق منصرفش کنم .. حالم بد بود و احساس این که دارم مریم رو از دست میدم داشت دیوانه ام میکرد .. به خونه ی مامان برگشتم . مامان پسرمو گذاشته بود روی پاهاش و میخواست بخوابونه .. با دیدن من چشمهاش رو کمی بالا آورد .. کنارش نشستم و چند بار پسرمو بوسیدمش .. یک لحظه یاد حرف قاضی افتادم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام دخترم ۱۵ سالم که بود عروسی دختر عمه پدرم دعوت شده بودیم تالار همه چی خوب بود خلاصه حسابی داشتیم عشق میکردیم یهو صدای جیغ خواهر عروس اومد📢 نگو عروس فشارش افتاده غش کرد همه خانوما دورش جمع شدنو اینا هرچی صدا میکردن عروس بیدار نمیشد یهو خواهر عروس یه چکی زد محکمماا عروس بهوش اومد بیچاره عروس تا آخر مراسم صورتش قرمز بود بعدا از فامیل شنیدم مثل اینکه تو عقد باردار بوده الهی الان پسرشون شده یه دسته گل🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•