eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من چن سال پیش تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بودم با مامانم رفتیم باغ دوچرخم هم بردم، باغه یه جاده خاکی با شیب تند داشت دوچرخم هم ترمز نداشت با اعتماد به نفس اومدم از جاده با دوچرخه و با سرعت بیام پایین یهو سرعت خیلی زیاد شد یه پیرمرد هم جلوم با خر سبز شد دیدم نمیتونم کنترل کنم دوچرخه رو، داااااد زدم عمو برو کناااااار بنده خدا سریع خرشو کتک زد برد کنار منم با یه سنگ تصادف کردم و پرت شدم تو بوته خار سوراخ سوراخخخخخ شدم. بعد به خاطر همین هم از بابام هم از مامانم کتک خوردم😕موندم ما خودمون کباب میشدیم سر ضربه خوردنامون حالا اون کتک بعدش چه صیغه ای بودو نمیدونم:/ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام با تشکر از کانال خوبتون💐 خیلی کانال تونو دوس دارم و مطالبشو همیشه میخونم. دنبال فرصت بودم که یکی از تجربه هامو بفرستم. ☺️ من شوهرم خیلی خوبه فقط خییلی . 😡 من چن روز پیش عروسی دوستم یه شهر دیگه بود. 👸 شوهرم رو راضی کردم که با ماشین بیام که یه تو راه پیش اومد و کردم. اونم گفت: باید الان با بابات بیای. اولش تند شدم و گوشیمو خاموش کردم ولی بعد یاد کانال خوب شما افتادم و بهش پیام دادم که: چشم آقامون فردا صب پیشتم. دلم واست تنگ شده، تحمل دوریتو ندارم.😜 الکیا! بعد نیم ساعت که آروم شد بهم پیام داد: خانوم قشنگم خییلی دوستت دارم منم از سر دلتنگی اعصابم خورد شد، میدونی که عاشقتم. هر موقع خواستی بیا، فقط زود بیا. دلم واست یه ذره شده.😍 خانوما با این حرف زدنا شوهرها زود دلشون گرم میشه و عصبانیتشون تموم میشه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم از ما🥲 خوشحالم که دارمت آبیِ من💙 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌱🍀 "مریم" نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم بر
🌸🍃 صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم.. امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن .. چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده .. به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم .. سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم .. کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده.. روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم .. مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد .. به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد . نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم .. قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ... وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم .. وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم .. با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم .. چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده .. کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی .. بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه.. مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ... بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام بشنوم.. هیچ حرفی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به ادمین عزیز و همه دوستان من الان ۳۵ سالمه و این خاطره مال ۲۵ سال پیشه سالها پیش  خونه پدر بزرگم یه حیاط بزرگ داشتن که ته حیاط یه اتاق خیلی مخوف بود مادر بزرگم همیشه منو میترسوند که توی اون اتاق نری که جن داره منم میترسیدم و حتی نزدیک اتاق نمیشدم مدتی بود که ذهنم در گیر این بود اگه اونجا جن هست چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم ازش نمیترسن یه روز گفتم یواشکی میرم ببینم این جنه چه شکلیه دل و زدم به دریا رفتم تو اتاق چشمم که به درو دیوار افتاد فهمیدم قضیه چیه اون اتاق پر از گردو بادوم و زرد الو و انواع خوراکی ها بود دیگه کارم شده بود همیشه برم تو اتاق اقا جنه و از خوراکی هاش بخورم 😂😂😂خلاصه که هر جا پای جن در میونه شک کنید چه بسا چیزای بهتری در انتظارتونه😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خدمت همه اعضا و ادمین محترم که این دورهمی گرم رو بوجود آورده😊👏 میخواستم خطاب به اون خانومی که گفتن با کسی ازدواج کرده که خانوادش راضی نبودن بگم: عزیزم من هم دقیقا شرایط تو رو داشتم بعد دو سال اصرار بالاخره باهاش کردم. خانوادم راضی نبودن و اصلا فرهنگمون بهم نمیخورد😔 چشمتون روز بد نبینه! بعد چه بلاها که سرم نیاورد😔 که به خونوادم نمی شد بگم. خلاصه سر بعضی مسائل طلاق گرفتم.😕 یکسال افسرده بودم بعد بصورت با کسی ازدواج کردم ک اونم مطلقه بود. اوایل نداشتم ولی با محبتاش عاشقش شدم، الانم 3 سال از ازدواج مون میگذره و یه پسر 1ساله دارم.😍 میخواستم ب اون خواهر گلم بگم: امیدوار باش به آینده روشن😍 هیچوقت برای زندگی کردن دیر نیست. مجردای گروه برای ازدواج تصمیم بگیرید نه عاشقانه. ✍ عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 با سلام و تشکر از کانال خوبتون. من یک تجربه رو میخوام باهاتون درمیون بذارم که بیشتر تجربه مردونه هست. میخواستم به آقایون بگم اگه میخوان از همسرشون کنن این کار رو انجام بدن. داداش من دوست داشت خانمش بیشتر به خودش برسه تا خونه ش ولی این مطلب رو به اشتباه برای همسرش مطرح کرد. عروسمون طبقه پایین ما زندگی میکنه. یکبار که رفته بودم خونه شون دیدم همه چیز کثیف و نامرتبه. محترمانه گفتم: خونه قشنگیه اگه بهش برسید. داداشم همون لحظه گفت: زن من خیلی به میرسه، هر بار میام می بینم داره جاروبرقی میکشه. با اینکه آشغال ها رو کنار زدم تا تونستم بشینم. این گذشت تا اینکه چند وقت پیش اومد خونه م و درد دل کرد که خونشون کثیفه و بخاطر کثیفی خیلیا باهاشون قطع رابطه کردن! 🙄 ولی هیچ کدوم حمایتش نکردیم چون هر وقت ما چیزی میگفتیم طرفداری زنشو میکرد. الان از همه جا رونده از همه جا مونده است. نه ما حمایتش میکنیم نه همسرش! آقایون با میتونن کاری کنن که بین همسر و خانوادشون باشه و در عین حال حمایت خانوادشون رو داشته باشن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی این خاطره سم مال حدودا ۵ سال پیشه اسید ترین عروسی عمرمون بود خدایی این شکلیش رو ندیده بودیم طرف یکی از آشناهای دوست خالم بود به خدا شبیه همه چی بود بود تا تالار و عروسی . ما از یک هفته قبلش آرایشگاه و فلان و بیسار خلاصه سر و وضع شیک رفتیم تالار فکر کردیم اووو ببین چه خبره چون خیلی پولدارن و البته خسیس یکم خواهر عروس هودی پوشیده بود با شلوار لی اصلا نمی تونم توصیف کنم که چه قدر سر و تیپ همه افتضاح بود خود عروس لباس عروس بنفش زیرش آستین بلند چون لباسش دکلته بوددد 🙂 دکلته با آستین بلنددد و گل مصنوعی بابای عروس و داداش های عروس با تیشرت و شلوار مادر عروس با لباس و شلوار انگار دور همی خانوادگیه انگار نه انگار خلاصه موقع کادو ها لوازم برقی و چرخ خیاطی اورده بودن اون هم توی تالار اصن یک وضعی بود شام تو ظرف های یک بار مصرف دادن قیمه و قرمه سبزی مثل مسجد . کلا عروسی افتضاحی بود و البته عجیب و غریب •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 ✍مواد لازم: 🥢گوشت چرخ کرده 🥢 قارچ و فلفل دلمه 🥢 پیاز و رب گوجه 🥢 پودر سیر و نمک 🥢 زردچوبه و فلفل قرمز 🥢 فلفل سیاه و پنیر پیتزا 🥢 نون باگت و کره 🥢 شیر و آرد و پنیر چدار 🥢 نمک و فلفل سیاه و سفید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام و تشكر فراوان به ادمين كانال. بسيار ممنونم از كانال بي نظيرتون، ازوقتي عضوشدم و ايده هاي كانالو اجرا ميكنم زندگي شادتري داريم🌺 ميخواستم يه تجربه خودمو بگم از زندگي مشترك : خانماي نازنين بخاطر كارايي كه همسرتون درست انجام ميده ازش كنيد، بخصوص جلوي ديگران و مخصوصا خانوادتون😉 تعريفی که به موقع ، و محترمانه باشد. فقط حواستون باشه بيش از حد نشه و چاپلوسي نشه😉😅 ديروز خونه مامانم همسری جوجه درست كرد و من گفتم: شوهرم استاده. خيلي خوب بلده. و بابام تایید کردن. همسرم خيلي ذوق كرد. سر سفره باز گفتم: دستت دردنكنه، خوشمزه بود و بقيه از همسرم كردن. بعدش با خوشحالي بهم گفت: مرسی و لبخند زد😉. وقتي برگشتيم خونه گفت: خيلي دوستت دارم جلوي بقيه هي ازم تعريف كردي،دوست داشتم.💞 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی عروسی عمم بود ما شیش سال داشتیم ،بعد من دوتا عمه دارم ولی فقط دوتا نوه بودیم اون زمان، منو پسرعمم که کلا کمتر از یک ماه فاصله‌ سنی داریم کلی ذوق داشتیم جفتمون لباسای قشنگ خریده بودیمممم انقدرمم اون لباسارو دوسو داشتیمم ، حالا اون بلوزش کاملللل سفید بود ،وسط عروسی یکی رفت واسه ما دوتا دونه بستنی رنگ صورتی گرفت اخه کسیم نبود بهش بگه اینا جفتشون لباساشون سفیددد اخه بستنییی صورتیییی هیچی اقا ما این بستنیارو شروع کردیم به خوردن چشمتون روز بد نبینه یک ان دیدم کل لباس پسرعمم شده صورتیی😂😐 منم زدم زیر خنده که یهو قاطی کرد بستنیشو کوبید رو لباس من، منو میبینی نمیدونستیم بخندم به کیی بگم فکرم میکردیم بگم دعوامون میکنن😂😂هیچی دیگه بزور یه لباس پیدا کردیم پوشید ولی دارین میرین عروسی اگه لباس بچه هاتون سفیده یه لباس اضافه هم ببرین شاید مثله ما نیازتون شد😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•