آدم و حوا 🍎
دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد .. از خونسردی اسد که آروم قدم برمیداشت
داستان زندگی
تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه...
حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیاط سرکی کشیدم .. سلطانعلی مشغول شستن دیگ بود .. پسربچه ای رو پی سلطانعلی فرستادم..
سلطانعلی با دیدن ماشینم دست از کار کشید و بعد از خبر دادن به مادر بیرون اومد .. روی صندلی عقب ولو شد و گفت خدا پدرت رو بیامرزه از صبح دارم کار میکنم دیگه از پا افتادم .. این عمه خانومم چقدر شوهر دوست بوده .. واسه فامیل شوهر چه کارها که نمیکنه ..
خندیدم و گفتم بسه چقدر غر میزنی .. عمه میاد میشنوه ها....
سلطانعلی پاهاش رو مالید و گفت این عمه خانمی که من دیدم هفت روز از اینجا جم نمیخوره ...
چند دقیقه بعد مادر از در بیرون اومد و همین که سوار شد پرسید کجا موندی یوسف .. خسته شدم ...
خندیدم و گفتم چیکار میکنند اون تو که هر کی میاد غر میزنه.. عمه کو ؟
_عمه ملوک گفت زشته برگرده تا هفت خدابیامرز میمونه اینجا ..
ناخودآگاه قهقهه ی بلندی زدم .. سلطانعلی گفت دیدی .. دیدی .. من که گفتم ..
به عمارت برگشتیم .. آفت شام رو آماده کرده بود و خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم ..
مادر سر سفره شروع کرد به تعریف کردن از مرضیه و خانواده اش...
تو سکوت فقط گوش دادم .. هر چند میدونستم مادر سکوتم رو جور دیگه ای تعبیر میکنه ولی حوصله ی حرف زدن نداشتم ..
سه چهار روزی گذشت و دلتنگی امونم رو بریده بود ..
با اصرارهای من اسد راضی شد و دوباره پیش یعقوب رفت ..
یعقوب راضی شده بود در قبال خونه طلاق صنم رو بده ولی شرطش این بود که اول خونه بخریم بعد بریم پیش روحانی ..
هر چند اسد مخالف بود ولی من شرطش رو هم قبول کردم و پیغام فرستادم این بار اگر فیلم در بیاره و زیر حرفش بزنه خونش رو میریزم ..
اسد تو همون محله دنبال خونه با قیمت مناسب میگشت ... خونه ای رو پیدا کرد و قرار گذاشتیم دو روز بعد اول بریم برای خرید خونه از اونجا هم بریم برای طلاق...
بیش از یک ماه شده بود که صنم رو ندیده بودم و ازش بیخبر بودم ..
تا الان روی عهدی که با خودم و خدا بسته بودم ، مونده بودم ولی اون شب موقع برگشت به خونه ، نتونستم طاقت بیارم و خواستم این خبر خوب رو خودم بهش بدم ..
به دیدنش رفتم .. پشت در خونه رسیدم و چند تقه به در زدم .. منتظر شنیدن صدای صنم بود ولی زن دیگه ای در رو باز کرد و پرسید با کی کار دارین؟
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟ بگید یوسف اومده..
زن به در تکیه داد و گفت پس یوسف ، یوسف که میگن تویی؟دیر اومدی ... صنم و داداشش دو سه روزی میشه از اینجا رفتن..
سرم رو تند بالا آوردم و پرسیدم رفتن؟ کجا رفتن؟
زن (که تازه نگاهش کردم و فهمیدم همون شربت) شونه ای بالا انداخت و گفت چه بدونم .. من مشکلی نداشتم والا.. صیغه ام تموم شد برگشتم خونم .. گفتم شما بمونید منم تو یه اتاق زندگیم رو میکنم ولی قبول نکردند ...
احساس میکردم تمام تنم میلرزه .. پرسیدم مگه میشه همینطوری برن، یه نشونی یه پیغومی برای من نزاشتند؟
شربت آهی کشید و گفت پیغوم که نه ولی بدبخت ما زنا ... هر نامردی رو با عاشق واقعی عوضی میگیریم .. صنم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون.. میگفت یوسف به محرم نامحرم حساس بود حتما روز آخری خواسته منو امتحان کنه .. مثل اینکه ...
لبش رو گزید و ادامه داد مثل اینکه شما هم فکر کردید صنم ... زن پاکی نیست و ولش کردید..
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم آخه چرا باید همچین فکری بکنم؟آخ صنم .. دختره بی عقل...
ملتمسانه به شربت گفتم حالا یه فکری کن شاید حرفی، نشونی چیزی یادت اومد که کجا رفتن..
شربت از سوالم به ستوه اومد و گفت ای بابا .. خب اگه میدونستم میگفتم .. نه بخاطر تو .. بخاطر اون دختر که اونجور پریشون بود ..
انگار بلند فکر میکردم که گفتم شاید برگشتن ده .. آره ... میرم اونجا...
شربت گفت نه.. فکر نکنم.. صمد اومد گفت جایی رو پیدا کردم ، خیالم راحته.. میبرمت اونجا...
بدون خداحافظی برگشتم به طرف ماشینم...
شربت از پشت سر گفت آقا یوسف حالا هر از چندگاهی اینجا سر بزن شاید خبری شد ...
فقط دستم رو بالا بردم .. دهانم قفل شده بود .. انگار وزنه ی سنگینی روی دوشم بود خمیده راه میرفتم ..
مستقیم به خونه ی اسد رفتم .. همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بگرده .. هر جا که فکر میکنه.. از هر کجا میتونه یه نشونه از صنم برام پیدا کنه..
اسد فقط چشم میگفت .. همیشه وقتی حالم خیلی بد بود باهام بحثی نمیکرد ..
اون شب تا صبح تو حیاط راه رفتم .. فکر اینکه یکبار دیگه صنم رو از دست بدم دیوونم میکرد .. تو دو قدمیش بودم .. کم مونده بود دوباره بهم برسیم و همین درد منو بیشتر میکرد ..
اولین نورهای خورشید که ظاهر شد به طرف ده صنم راه افتادم...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام
خاطره ای که میخوام بگم راجب عروسی عموم هستش و اون زمان من ۹سالم بوده
وقتی که عموم میره عروس رو از آرایشگاه بگیره منم باهاش میرم و از ماشین پیاده میشم
میبینم که چند تا بچه دارن دست میزنن و کنجکاو میشم که بخاطر چیه میرم تزدیکشون و خیره میشم بهشون و متوجه نمیشم که کی عموم عروس رو برداشت و حرکت کرد به سمت تالار حالا تالار کجا و جایی که منه ۹ساله بودم کجا تکو تنها گوشه خیابون نشستم و گریه کردم با خودم میگفتم که باید کجا برم تا اینکه ناگهانی صدای بوق ماشین میشنوم و سرم رو بالا میگیرم متوجه میشم عموم برگشت منو ببره اینطور که معلومه توی راه عمم زنگ میزنه بهش که با من کار داره عموم هم وقتی خواست گوشی رو بهم بده متوجه میشه نیستم و میاد دنبالم😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#برای_جلب_معشوق
♦️هرکس شب جمعه این دعا رو ١٢٠ بار بخواند معشوقه اش به سراغش خواهد آمد 🔻
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠من ذلک بالله من سدهِ لکْ💠
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
امروزم کلاس داشتم رسیدم آموزشگا (یه کلاس جدید بود ک من معلمو هنو ندیده بودم) یه پسری چن قدمی ازم دور بود یواشکی بهش گفتم استاد اومده نه؟ اونم با همون لحنی ک من گفتم گفت آره منتظر توعه میگه چرا دیر کردی منم گفتم غلط کرده باو ۵ دیقه دیر کردم دیگه بعدش وارد کلاس شدم، بعد یه دیقه همون پسری ک باهاش حرف زده بودم وارد کلاس شد و همه بچها از جاشون بلند شدن و نگاه خندانش ب من ...
و منی که داشتم آب میشدم نگو طرف همون استاد بوده🥲😭😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
یه تجربه ی کوچولو
🙄 من مهمونی بودم و نمیتونستم مدام زنگ بزنم و با نامزدم طولانی و یکسره صحبت کنم.😕
اونم شبش کلی #غر زد که تو به من توجه نداری، تنهام گذاشتی و ... .
منم گفتم: درست میگی!
😎گذشت تا فردا شب که نامزدم پیش دوستاش بود. زنگش که خیلی دیر به دیر بود. وقتی هم زنگ زد، تندی قطع کرد.
من ناراحت شدم که تویی که این همه از این رفتار ناراحت میشی، چرا انجام میدی؟ بعد پیام دادم: دل یه خانوم اینجا برات کلی تنگ شده.
ولی اصلاااا غر نزدم.😬
آخر شب ک با هم حرف میزدیم خودش یهو گفت مرسی که درکم کردی. میدونم که امشب کم بودم پیشت.😦
خیلی حس خوبی بهم داد.
میخواستم بگم #صبر و غر نزدن سخته برامون اما بعدش کلی حالمونو خوب میکنه اون صبررر😅🙏
✍بجای غر زدن، از سیاست استفاده کنید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من 5 ساله ازدواج کردم. خانومای گل! من شوهرم کم سن بود.😫
خیلییی اذیت شدم. حرفهای بد میزد، #دعوا، کتک و... بماند! البته منم خیلی غد و مغرور بودم و اصلااا کوتاه نمی اومدم.
تا یه روز گفتم من که همش حاضرجوابی کردم، اینجوری شد. بذار از یه در دیگه وارد بشم. گفتم #سکوت میکنم.😖خودتون میدونید که خیلی سخته ولی کم کم عادت کردم و خداشاهده که ازون روز به اینور شوهرم زمین تا اسمون فرق کرده.
خیلی اخلاقش بهتر شده و واقعا نتیجه صبر و سکوت و محبتم بود. 😍
الان جوری شده که حرف روی حرفم نمیکنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یادمه حدودا 7 سالم بود که یه زلزله خفیف اومد که بعضی ساختمونا ترک برداشت ...
همه ریخته بودن تو خیابونا که اگه چیزی شد بیرون باشن
اقا منم تو خیابون بغل بابام بودم
زل زده بودم به ته خیابون و منتظر بودم یه غول بیاد ما فرار کنیم😂😂 (فک میکردم زلزله یه غولیه که چون خیلی بزرگه از شدت سنگینیش موقع راه رفتن زمین میلرزه)😭😂
به مامانم میگم میگه از بچگی بی عقل بودی ، اصلا عجیب نیست، به خانواده بابات رفتی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داشتم عجیب ترین کیکهای عروسی دنیا رو نگاه میکردم این خیلی سم بود
فکر کن عروس قراره با چاقو خودشو تقسیم کنه بین جمعیت 😁
نگاه داماد و نگاه عروس هم خودش گویایی همه چیز هست
اخه کیک انقدر شبیه یه لحظه نفهمیدم عروس کدومه 😅😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام دوستان 🙂
داشتم پیامارو میخوندم یه خاطره سم از عروسی پسرخالم یادم اومد من اون موقع ۱۰ سالم بود تقریبا یا ۱۲ یادم نیست من همراه عروس رفتم ارایشگاه کار عروس که تموم شد حالا مثلا نوبت من بود انقدر ذوق داشتم هی میگفتن الان قشنگ ترین میشم😂تصور کنید حالا منو چطوری سم درست کرده بود موهام مشکی کوتاه بود یهو اومد یه کلاه گیس زرد گذاشت رو سرم😂😂هر دفع یادم میاد دوس دارم خودکشی کنم
موهای زرد رو پخش کرد رو سرم از زیر کلاه گیس موهای مشکیم دیده میشد خلاصه اون موقع نفهمیدم چقدر خفن شده بودم 😂به مامانم گفتم چطور شودم دستش درد نکنه گفت عالی شدی😂 من هر بار بد میشم نمیدونم چرا میگه عالی شدی و وقتی خوب میشم میگه بد شدی😂باید تحقیق کنم ببینم مامان واقعیمه یا نه
به خاطر همین تعریف هاش باعث شد من تا اخر مراسم از وسط بیرون نیام ۹۰ درصد فیلمو هستم😂انشالله اتیش بگیره اون فیلم
شرمنده زیاد شد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
دوستان! اگه یه لحظه فکر کنید که هر لحظه ممکنه همسرتون کنارتون نباشه، از #محبت کردن سیر نمیشین.
من و همسرم تقریبا شش سال و نیمه ازدواج کردیم. اخلاق همسرم حرف نداشت اما برعکس اخلاق من گند بود.
سر هر چیزی #دعوا میکردم. تا چند روز #قهر و گریه میکردم.
یه جوری شده بود که همسرم دیگه براش عادی شده بود.
اما الان وقتی به دور و برم نگاه میکنم میبینم همسری از دید من بهترین همسر دنیاست. ساده ، پاک و اهل زندگی و کار .
من یه بچه پنج ساله دارم. الان سعی میکنم از بودن کنار همسری و فرزندم با تمام وجود لذت ببرم.
به نظرم زن میتونه زندگی رو برا خودش و خانوادش بهشت کنه. فقط زود از کوره در نرین. قدر هم رو بدونید که عمر کوتاست.
✍ در عشق ورزیدن، ولخرج باشید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند آشپزی
چند تا ترفند اشپزی قورمه سبزی چرب و چیل
وبرنج خوش عطرو قد کشیده
#ترفند_آشپزی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•