⚪️دیگر آن خندهے زیبا
🖤بہ لب مولا نیست
⚪️همہ هستند ولے
🖤هیچ ڪسے زهرا نیست
⚪️قطرهے اشڪ علے
🖤تا بہ تہ چاہ رسید
⚪️چاہ فهمید ڪہ ڪسے
🖤همچو علے تنها نیست
⚪️ شهادت حضرت
🖤فاطمه(سلام الله علیها ) بر شما محبین ایشان تسلیت باد
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من چند وقت پیش با اقایی بحثمون شد و دو روز قهر بودیم.😔
بعد دو روز از تجربه دوستمون که برا همسرشون نامه نوشتن رو استفاده کردم و نامه❤️ نوشتم
اول از خوبیهاش تشکر کردم
بعد ناراحتیمو همراه با دلیل براش گفتم
در اخرم گفتم اگه گاهی ازت ناراحت میشم نشونه ی این نیست که منکر خوبی و مهربونیتم. فقط میخوام رابطمون عاشقانه تر بشه.💑
اخرشم جمله اون دوستمونو😉 نوشتم:
اگه تو پادشاه 🤴 خونه ای منم ملکه ی👸 خونه م وقتی نامه رو خوندی بیا که غذای خوشمزه امادس
اقاییمم وقتی نامه رو خوند زودی اومد با گل و...
✍ایده نامه عاشقانه برای بیان ناراحتی ها و حل دعوا و بحث ها بسیار موثر است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام چطورین می خوام خاطره عروسی مامان بابام رو تعریف کنم
اقا شب حنا بندون مامان بنده بعنی عروس وقتی از ارایشگاه میاد گشنش بوده میگه من غذا میخوام بقیه م میگن نه تو عروسی زشته و فلان مامان منم قهر میکنه میره یواشکی لباسش رو عوض میکنه یه چادرم رو ی سرش که کسی نشناستش میره بجای مهمون میشینه که بهش غذا بدن 😂😂
بعد خود مامانم میگه تو به کی کشیدی انقدر لجباز شکمو خب مادر من به تو کشیدم دیگه😂
:
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#وسعت_رزق_ورسيدن_به_دولت_وثروت
✍🏻پيامبر اكرم(ص) فرمود:
من آيه اى را در قرآن مى شناسم كه اگر تمام انسانها دست به دامن آن شوند براى حل مشكلات آنها كافى است و آن آيات سوّم و چهارم سوره طلاق است
«وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً* وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْث لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِكُلِّ شَيْىء قَدْراً»
💯طريقه ختم آيه به #جهت_وسعت_روزى :
آيه مذكور را از روز دوشنبه شروع كند، تا چهل روز، روزى 153 مرتبه بخواند و روز چهلم 178 مرتبه بخواند به جهت وسعت رزق و بركت مال و رسيدن به دولت و ثروت #بسيار_مجرب_است .
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیز
#داستان_زندگی 🌸🍃🍀
همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ...
چهار ماهم بود و . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت .
دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم ..
عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم ..
یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم ..
عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو ..
برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه...
عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش ..
گفتم فدای بابای مهربون بشم من ..
عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی ..
عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟
به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟
عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه ..
جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر .
. من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم ..
عباس آروم گفت مهربونم..
فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود ..
عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد..
سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟
دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه...
نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال ..
عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟
از حرفات استرس میگیرم ..
دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه ..
کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد ..
دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم ..
هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده ..
اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ...
مامان که سینی چای دستش بود با شنیدن صدام سینی افتاد زمین ..
صدای فریادم با صدای سینی و شکستن استکانها درهم پیچیده بود ... مامان دوید سمتم و پرسید چی شده مریم ...
دستم رو گذاشتم زیر شکمم و با گریه گفتم درد دارم مامان .. دردم مثل اون دفعه است... بچم داره میوفته مامان...
مامان دستهام رو گرفت و گفت آروم باش فدات بشم ، چیزی نمیشه ..
به سمت تلفن رفت و زنگ زد آژانس و خواست ماشین زودتر بفرستند....
قطع کرد و زنگ زد به زنعمو و کوتاه خبر داد ..
با رسیدن ماشین به کمک مامان سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدیم ..
همین که به بیمارستان رسیدیم حس کردم شلوارم خیس شد .. با گریه گفتم مامان مثل اون دفعه شدم .. بچم نمیره؟
مامان که اشکهاش روی گونه هاش سرازیر شده بود گفت هیچی نمیشه .. مطمئن باش ..
منو به اتاق عمل بردند و دیگه چیزی نفهمیدم ..
وقتی چشمهام رو باز کردم یک حالت آرامشی داشتم و از اون درد وحشتناک خبری نبود .. دلم میخواست دوباره بخوابم .. چشمهام رو بستم ولی صدای فین فین آروم مامان تو گوشم پیچید و یک لحظه متوجه ی وضعیتم شدم ..
چشمهام رو دوباره باز کردم و بی حال مامان رو صدا کردم ..
مامان سریع به سمتم اومد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت جانم مامان جان .. جانم ...
+بچه ام؟ بچه ام کجاست؟؟
قبل از جواب دادن مامان ، عباس وارد اتاق شد و پرسید مریم بیدار شده؟؟
مامان کمی ازم فاصله گرفت و گفت آره بیا عباس جان ..
نالیدم مامااان میگم بچم کجاست؟؟
عباس دستم رو گرفت و گفت آروم باش مریم جان .. عمل کردی .. به خودت فشار نیار گلی ..
زل زدم تو چشمهای عباس و پرسیدم بچمون مرده؟؟
چشمهای عباس پرآب شد و گفت مهم خودتی که الان سالمی .. این بار جون خودت هم تو خطر بوده ..
به سختی کمی بلند شدم و با گریه گفتم بچمون مرده عباس .. آره...
عباس سعی کرد منو بخوابونه و آرومم کنه .. داد زدم چرا نزاشتید منم بمیرم ..
کاش میموندم تو خونه و هر دوتامون باهم جون میدادیم ..
مامان که مثل ابر بهار گریه میکرد سرم رو بغل کرد و گفت دخترم حکمت خدا بوده.. اگر بچتون میموند فقط عذاب میکشید .. طفل معصوم سالم نبود که...
با چشمهای از حدقه در اومده به مامان نگاه کردم و گفتم یعنی چی سالم نبود؟؟ چش بود مگه؟
مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت عقب مونده بود ...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام اومدم یه خاطره قدیمی واستون تعریف کنم
قدیما رسم بوده وقتی عروس میرفتع خرید تمام خانواده داماد از ریز تا درشت باهاش میرفتن که آخر سر بهشون کباب بدن🤣
خلاصه دایی بابام و زنش میرن خرید و حدود۲۰نفرو با مینی بوس میبرن
خرید میکنن و میرسه نوبت غذا
مادر عروس خانوم چاق بوده
تا میاد بشینه رو صندلی ....
صندلی برعکس میشه و میفته به پشت😂
تمام مهمونا و کسایی که تو رستوران بودن میخندن
و بیچاره چون خیلی چاق بوده نمیتونسته پاشه😂
میان بلندش کنم صندلی هم باهاش میاد 😂
خلاصه خرید باحالی بوده💜😂
مرسی که خوندین
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من خیلی زن هایی دیدم ک به فکر خرج و مخارج زندگیشون نیستن و فکر میکنند اگر قناعت کنند، ضرر میکنند! گاهی اوقات مردها شرایط #مالی خوبی ندارند پس اگر خانومش کمک حالش نباشه، کی براش #دلسوزی کنه و درکش کنه؟
من بااینکه وضعیت مالی پدرم خوب بود، آقامون وضعیت مالی خوبی نداشت و من حتی تو خرید وسایل #قناعت کردم.
زندگیمون رو شروع کردیم درحالیکه شوهرم حتی برای خرید طلا هم #قرض کرده بود! بعد عروسی با کسی که ازش پول گرفته بود دعواش شد و اونم تو جمع شوهرم رو خرد کرد و گفت که هرچه سریعتر پولشو پس بده.
من وقتی شنیدم به شوهرم گفتم طلامو بفروشه، اما قبول نکرد. با مادرم رفتم و فروختم و بهش گفتم که دوست ندارم حتی یک لحظه احساس ضعف کنه. حتی پس انداز، #هدیه وبقیه طلاهامم دادم.
الان الحمدلله خدا روزیمونو فرستاده و شوهرمم همیشه از من #تشکر میکنه. شاید حتی یکی از دلایلی باشه که منو خیلی دوست داره.
✍ آدم ها در شرایط سخت شناخته میشوند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دوران دبیرستان چندتا از دوستام زنگ اخر مدرسه رو میپیچونن وباهم میرن ساندویچی.وقتی تموم میشن یادشون میاد ک وای پولاشون تو کیف جامونده داخل مدرسه🤦♀😂😂
خلاصه دونه دونه از ساندویچی یواشکی خارج میشن و از اون پنج نفر فقط یکی میمونه داخل اونم به عنوان گرو😐😂 بچه ی مردم رو میزارن و میرن پول بیارن ،حالا کارکنای مغازم مثل شوالیه محاصرش کرده بودن،خلاصه که برگشتن و رفیق گرامی خودشونو آزاد کردن😑😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و اقاییم پنج ساله عروسی کردیم. سه سال اول خانواده همسرم شهر خودشون بودن، بعد اومدن شهر ما.
کم کم من درس گرفتم که #جواب خانواده شوهر رو دادن و #دردل با همسر درباره اونا فایده نداره.
من باید جایگاه خودم را خاصتر از این که هست بکنم. خانواده شوهرم یه اخلاقی دارن که از شوهرم جلوی من خیلی #تعریف میکنن.
من خیلی ناراحت میشم که چرا هیچکس هوای من رو نداره تا اینکه تصمیم گرفتم خودم هوای خودم رو داشته باشم.☺️
به شوهرم بیشتر از قبل #محبت کردم.
خانواده شوهرم که می گفتن هوای شوهرت رو داشته باش! خودم رو میزدم به کوچه علی چپ. پا میشدم مشغول یه کار دیگه میشدم و خودم رو با گوشی سر گرم میکردم و حرف نمی زدم.
تصمیم گرفتم خودم هرکاری که میدونم درسته انجام بدم و رو #اعصاب خودم و شوهرم راه نرم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•